ديروز كه نازي رو از مهد گرفتم ، سلام نكرده پرسيد باباجون كوش؟ نخوابيده بود ، ميدونستم كه تو ماشين ميخوابه ، ولي نخوابيد و تا رسيديم خونه 24 بار پرسيد باباجون، در خونه رو كه باز كردم چراغ ها خاموش بود زد زير گريه كه باباجون نيست ، گفتم باباجون كار داشته رفته سركار بر ميگرده ، حالا بيا شام بخوريم بابائي هم مياد، فقط راه ميرفت و گريه ميكرد ،شيشه دادم بهش و همون جا وسط اتاق صورتش از اشك خيس بود كه خوابش برد.
دو ساعت بعد بيدار شد و دوباره سراغ بابائي رو گرفت، گفتم زنگ ميزنم صحبت كن ، اينبار بابائي موبايل نداره، دفتر هم كسي نبود، فقط خودشو چسبونده بود به من و كمرش و دست ميكشيدم و اشك از گوشه چشمش ميومد، منم گريه ام گرفته بود ، گذاشتمش رو پام تا خوابش برد .
نصفه شب بود اولش صدا زد كه شيشه ميخوام بيدار شدم ، ديدم از تخت اومد پائين ، دور من دور زد و پرسيد باباجون كوش ؟ چرا نيست ؟يك كم بهانه گرفت و نق و نوق كرد ، شيشه درست كردم و دادم بهش و خوابوندمش بغل خودم ، ديگه تا صبح هيچي نفهميدم
صبح كه بيدار شديم خيلي دير بود، ولي نازي ميگفت كه نميره مهد ، ميگفت بريم هواپيما ، تو ماشين همش ميگفت مامي بريم هواپيما گفتم حالا برو مهد كه مامان بره سر كار، بعد با باباجون صحبت ميكنم ببينم چي ميگه اگه باباجون گفت بياين ميريم، ولي الان بايد بري مهد، ميمي هم با باباش اومد و كلي باباش بوسش كرد ، نازي هم اونجا بود ، كه ديدم دويد خودش انداخت تو بغل من و گفت ميخوام بخوابم ، دوباره حرفهاي تكراري رو گفتم ونازش كردم ، بوسش كردم ، از خودم جداش كردم ، وقتي كه انجيل از من گرفتش ، نازي ميپرسه كه شب باباجون مياد ؟ گفتم نه خودم ميام و براش بوس فرستادم و تندي اومدم كه كسي اشكهاي منو نبينه.