ديشب نازنين و بابائي داشتن با هم بازي ميكردن ، نازنين يك وري لم داده بود رو مبل باباجون هم روبروي لب تاپش نشسته بود پاي مبل ،
نازنين ميگفت: بابا
بابا جواب ميداد: جان و بعد هم يك بوس سفت از لپ نازي
كم كم خنده و شوخي شد و با هر بابا ، جان و بوس كلي خنده هم همراه بود ، توي آشپزخونه بودم كه اومدم ديدم لپ نازنين قرمز همچون لبو ، هر دوتاشون هم ميخندن ، نازنين رفت دوري زد و اومد و گفت : بابا لپم هوت شده ، باباجون يك بوس كرد به نازنين يك نگاه به من ، و به نازنين گفت : بميرم برات خوب ميشه باباجون، صبح كه نازنين بيدار شده بود قرمزي لپش رفته بود.
ولي باز هم ميخواست بازي كنه .
***
فيلمهاي يك سال قبل رو گذاشته بوديم و ميديديم براي بابائي خيلي جالب بود و ذوق كرده بود ، توي اين يك سال خيلي چيزها عوض شده ، اولش عزيزجون وقتي كه خودش رو ديد گفت من خيلي عوض شدم !!! (آخي جواني كجايي ؟) ، نازنين هم كه حسادتش به ني ني توي فيلم وادارمون كرد كه ببرمش حموم تا بازي كنه مثل اوني كه تو فيلم بود، من هم كه همچنان خوشحال بابت 10 كيلو وزن كم كردنم .
***