5شنبه تا رسید دم در سراغ باباجون گرفت و هی پرسید که اومده گفتم: نه ولی زود حاضر شو که بریم خونه حدیث , ساعت 5 رفتیم و 10 شب بود که برگشتیم خونه ولی همونجا قرار برای استخر فردا صبح و خرید رو گذاشتم که نازنین وقتش پر بشه
جمعه ساعت 9صبح رفتیم استخر تا حدودای 10 اونجا بودیم , رفتیم خرید و نازنین هر چی خواست خورد و خودش و سیر کرد , رسیدیم خونه خوابید , ساعت 2 بود تفریبا که ناهار خوردیم, با هم بازی کردیم و کتاب خوندیم و نازنین تلویزیون دید تا 4, ساعت 4 چای درست کردم رفتیم خونه همسایه 6.5 اومدیم , نازنین تا حدودای 8 مشغول بود , کم کم بهانه بابا رو میگرفت , بهش گفتم باباجون 10 روز دیگه میاد , پرسید : early? گفتم نه مامان جون زد زیر گریه که چرا , گفتم بیا با یاسمن صحبت کن فردا میبرمت اونجا , باهاش صحبت کرد و ناهار فردا رو هم من به عهده گرفتم و به مامان عماد هم زنگ زدم که عماد بیار که بچه ها دور هم باشن, باباجون برای نازنین سفارشها شو فرستاده , گفتم که باباجون برات چیپس و پفک و لواشک هم فرستاده , دوباره ما اینو گفتیم انگار بلا گفتیم , شروع کرد به بهانه گیری و گریه , زنگ زدم به باباجون که باهاش صحبت کنه بلکه آروم بشه که شد , براش انار دون کردم (خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود) دوباره کتاب و تلویریون تا خوابید .
***
go to hell
Im in hell with you!!!
***
و اما امروز شنبه که تازه شروع شده , نازنین خواب و من هم دارم کارهای ناهار رو میکنم