Tuesday, October 11, 2005

غافلگیری

یکشنبه شب برنج خیس کردم گذاشتم روی کابینت, دخترم از جایی که میخواد همه چیز بفهمه کاسه برنج رو کشید و آب و برنج و کاسه پخش زمین شد, من خیلی عصبانی شده بودم چون همیشه توی برنج آب خیلی گرم میریزم ولی اینبار آب سرد بود و همش میگفتم اگه آب جوش بود چی میشد, بابایی هم بدتر از من , حالا نازی رفته به دیوار تکیه داده و abc میخونه با خودش من و بابا خیلی غافلگیر شدیم و از خوشحالی اصل داستان یادمون رفت.

دیشب دائی و زن دائی افطار خونه ما بودن ,نازنین از راه رسید و نشست سر سفره , فرشته خانم بهش سوپ میداد بعد از هر قاشق که میخورد چیزی میگفت کمی دقت کردیم , میگفت : THANK YOU وای که هر روز این دختر ما رو با یک چیز جدید سوپرایز میکنه و ما کلی ذوق میکنیم.

دیشب رفتیم دکتر , پای چپ نازی انحناء داره و باید برای عکس و خونگیری میرفتیم,بچه ام خیلی گریه کرد البته اولش اصرار میکرد و گریه ای در کار نبود, ولی چون عادت داره همه چیزو به بازی بگیره دستش درست روی جایی که باید نمیگذاشت, تا عکس گرفتیم ساعت شد 11.30 و دکترا هم رفته بودن , خداکنه که مشکلی نباشه ,جالب اینجا بود که توی عکس ها غیر از دست نازی دست من و بابائی هم بود