Monday, October 17, 2005

یک هفته گذشته

چهارشنبه افطاریمون بردیم خونه مهندس و اونجا بودیم.
5شنبه رفتیم خرید
جمعه بابایی رفت ایران و ما دوباره تنها موندیم.
شنبه اولین روز بود که دخترم بعد از دو هفته که خواب میرفت مهد بیدار بود و با پای خودش رفت. عصر که رفتم تحویلش بگیرم انجیل میگفت وقتی میخواسته بخوابه خیلی قشنگ و آروم برای خودش شعر میخونده و کلمه sorry که درس امروز بوده رو هم یاد گرفته که بهش میگفت بگو و خودش ذوق میکرد و من هم از اون بدتر .

یکشنبه بعد از اینکه مهمونهامون رفتن داشتم همه چیزو جمع میکردم میبردم تو اشپزخانه که همکاری دخترم گل کرد دو تا لیوان تو بغلش گرفته بود داشت میومد که ناگهان زمین خورد, یک فرش پر از شیشه ,من فقط داد میزدم تکون نخور جای پایی پیدا کردم و از وسط شیشه ها ورش داشتم تنها تکه شیشه ای که توی دستش بود در آوردم که خون شروع کرد به اومدن دستش و شستم و دادمش به همسایه که بتادین زده بود و خون که بند اومد چسب زده بود
برگشتم و تکه شیشه پای خودم و در اوردم و شیشه ها رو جمع کردم از سوزشی که پای خودم داشت فکر میکردم که اون چقدر درد میکشه که رفتم دیدم داره بازی میکنه , با وجود اینکه بریدگی زیاد نبود بردمش بیمارستان ولی دوستمون گفت اگه چیزی توی دستش مونده بود اینقدر راحت نبود اومدیم خونه و خوابیدم .
صبح که داشتیم میاومدیم مهد نازی سراغ باباش میگرفت میگفت : بابا , گفتم بابا رفته سر کار , کارش که تموم بشه میاد . دختر قشنگم یک بوس فرستاد واسه باباش و گفت : BYE

1 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:46 AM?? U?U??´??U?...

جای همسرت سبز باشه.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?