دیشب افطاری رفتیم خونه مهندس , بعد از افطار هم باجناق مهندس و خانواده اومدن اونجا , اولش دختر ما پیپ براش خیلی جالب بود کم کم که خجالتش از بین رفت اول شیرین کاری بود هر کلمه که میگفت اونا کلی حال میکردن ,آقای باجناق شروع کرد به بازی کردن با نازی آخ که این بچه چقدر حال کرد دیشب هر کدومشون راه به راه که گیرش میاوردن یک بوس میکردن از آقای باجناق خیلی حساب میبرد.
ساعت حدود 10 بود که اومدیم خونه , با ما دوتا خانم و یک پسر بچه همزمان رسیدن نازی به بچه میگفت come ودستش باز میکرد و میبست بالاخره کاری کرد که اونا با ما سوار یک آسانسور شدن .
شب قبل از خواب , صبح تا بیدار میشه و عصر وقتی میرم دنبالش مهد سراغ بابائی رو میگیره .
چند وقتی میشه که غذا رو گذاشته کنار و اصلا لب نمیزنه هر چی میزارم براش میخوره الا غذا که بر میگرده نمیدونم چکار کنم .