Saturday, October 22, 2005

دعا

جمعه ساعت 7.5 صبح بیدارباش به وسیله نازی زده شد .
تا ظهرروی بالکن بازی کرد .من هم, کمی کار خونه , کمی بازی , کمی تمیزکاری , نازی کمی خوابید من سعی کردم کارها را تموم کنم, بیدار که شد ناهار خورد و دوباره شروع شیطنت ,ساعت 2 به دائی زنگ زدم که افطار بیائین اینجا , نازی هم پاش رو گاز بود برای شیطنت , هر نیم ساعت دم یخچال , چی میخوای مادر ؟ کاکا .
منتظر بودم که دائی و زن دائی بیان با بچه کمی بازی کنن که اونا هم ساعت 6 اومدن وقتی که نازی خواب بود .
بعد از افطار قلبم افتاد به طپش و داشت از حلقم میومد بیرون بس که اعصابم خرد شده بود و هی داد زده بودم .
بعد از افطار بابائی زنگ زد که نتونستم صحبت کنم چون که نازی از لجش هر چی روی میز بود بر میداشت میریخت, توی 3-4 دقیقه هر کاری کرد , من هم زود خداحافظی کردم.
ساعت 9 رفتیم بیرون , سناء, میخواستم واسه نازی کفش , جوراب و شلوار بخرم که تا خریدم مردم و زنده شدم . داداشم میگفت مهری به مامان بگو یک دعایی چیزی بگه به کسی بخونه این بچه خیلی شیطون , تو دلم گفتم دعا رو باید واسه من بخونن که خدا بهم صبر بده
دعا میکنم جمعه نیاد وقتی که ما تنهائیم چون ریشه من از بیخ بریده میشه به وسیله این دختر .
ساعت 12 نازی خوابید من هم دنبال یک چیزی بودم بخورم و بخوابم فکر کردم بهترین چیز برای من خواب , یک لیوان اب و شب بخیر .
از حالا دعا میکنم که ماه رمضان تموم نشه که تعطیلات عید بیاد . وای خدای من , مرا دریاب