Sunday, October 23, 2005

اعداد

دیشب بعد از حموم کردن وقتی که داشتیم شام میخوردیم نازنین انگشت سبابه اش رو میزد به زمین و شروع کرد به شمردن از دو تا 10 به انگلیسی من فقط گوش میدادم و کلی حال میکردم
از ساعت 9 که خاموشی بود برای خوابیدن نازنین یا میگفت بابا و بوسش میکرد یا از 1-10 میشمرد .
نازنین دیشب خیلی برای بابائی بیقراری کرد من هم براش تعریف میکردم که باباجون مجبور که از ما دور باشه و اصلا دلش نمیخواد که ما رو تنها بگذاره و بره , اونم دلش برای ما تنگ میشه, کارش تموم بشه زود برمیگرده, که نازی ساکت میشد و گوش میداد بعد از اینکه من حرفم تموم میشد برای خودش حرف میزد و دوباره شروع میکرد من هم مثل نوار ضبط از دوباره براش میگفتم. بس که گفت اشکم در اومد ساعت 11 نازی خوابید
شب 19 بود و من هر کس که یادم اومد براش دعا کردم تا خوابم برد.

2 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 10:10 AM?? U?U??´??U?...

سلام.دعاهاتون قبول.زیاد هم به خودت سخت نگیر هرچند که میدونم با وجود یه بچه کوچیک و دوری از شوهر فقط خدا باید به دادت برسه.برات دعا میکنم.ببوس اون گل قشنگ رو.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 11:54 AM?? U?U??´??U?...

سلام.ممنون که به من سرزدی.اگر هرکاری بود که فکر میکردی از من بر میاد برات انجام میدم

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?