Monday, June 19, 2006

بعد از 7

ديروز بعد از مهد نازنين ميخواست مهندس ببينه ، بهش گفتم اول بايد حموم كني بعد، با كلي ادا و عشوه بردمش توي حموم ، گفتم آب بازي كن تا من حوله بيارم و اومدم بيرون، برنج آوردم براي پاك كردن نشستم دم در حموم كه ببينم چيكار ميكنه، كه شير آب رو باز كرده و گرفته به درو ديوار ، شير آب و بستم به من ميگه: چرا اينطوري ميكني مامي؟ بازش كن بازي كنم!!!! بهش ميگم مامان جان اين همه آب تو وان بازي كن، ميگه : ميخوام شلپ شلوپ كنم ، بهش ميگم با همين آبي كه هست شلپ شلوپ كن ، تند تند توي آب دست و پا زد كه سر تا پا منو خيس كرد، ياد بابائي افتادم كه دفعه پيش نازنين همين بلا رو به سرش آورده بود،بهش ميگم خيسم كردي، به من ميگه بشين كه آب بريزم رو سرت ، من هم مجبور شدم برم زير دوش ،ميخواستم نازنين آب كش كنم كه خودش مثل ماهي سر ميداد از تو بغلم پائين ، نه به وقتي كه گريه ميكنه كه نره حموم نه به وقتي كه نمي خواد بياد بيرون.
رفتيم پيش مهندس ،دست مهندس روگرفته كه بيا بريم بستني بخوريم ، مهندس براش بستني خريد و خورد ،
و برگشتيم .
نازنين شام خورد و براي خوابيدن بهش آب ميوه دادم ميگه : شيشه ميخوام، گفتم مامان جون الان شيشه نداريم چون مسواك زدي ببين من هم ديگه هيچي نمي خورم، كلي بهانه گيري كرده كه اينجا نمي خوام بخوابم بيام پيش تو و بعد رفت تو تختش، بالش رو برميداشت ميگذاشت رو سرش، ملافه رو دورش گرفته با خودش حرف ميزد، بهش گفتم مامان ديگه با هم حرف نميزنيم كه بخوابيم، لبه تخت نشسته ميگه : خدايا شيشه ميخوام، خدايا شيشه، مامي شيشه بده ، من از حالت گفتن و التماسش خنده ام گرفته بود كه نمي تونستم خودم رو كنترل كنم ، تا بالاخره مجبورم كرد كه برم شيشه درست كنم ، و تا شيشه رو گذاشت تو دهنش خوابش برد ،