Saturday, June 17, 2006

جمعه

ديروز از صبح كه نازنين بيدار شد،با هم صبحانه خورديم، كلي با هم بازي كرديم ، كار كرديم و نازنين به من كمك كرد، نازنين بزرگتر و عاقلتر و فعالتر شده ، دوست داره از هر چي سر در بياره، در مورد هر چيز سوال ميكنه، اسم هر چيزي كه ميبينه رو ميپرسه، و حتي بعضي وقتها نظر ميده!!! ديروز نازنين يك تابلوي جديد كشيد كه عكسش رو ميگذارم، تقريبا 2 ساعت مشغول بود دليلش هم ماژيك هاي جديد بود ، البته يك تمرين هم داشتيم براي توالت رفتن كه نازي خانم سرافكنده كرد منو و مجبور شدم كه فرش آب بكشم، همه كارش خوبه ولي اين يك قلم منو كلافه ميكنه، نمي دونم كي ميشه كه ياد بگيره خودش بره دستشويي
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه ماجي پسرش رو فرستاد دنبال ما كه بريم خونه شون ، اونجا هم كه رفتيم خيلي خوش گذشت و نازنين شده بود سوژه براي همه ، حرف زدنش: كه زينب با هر كلمه كه نازنين ميگفت يك بوس نثارش ميكرد ، خديجه منتظر بود كه نازنين بگه فلان چيزو ميخوام تا زود بهش بده، و در كل نازي جون خودش رو تو دلشون جا كرده بود حسابي.
عصر هم براي پياده روي رفتيم بيرون كه نازنين اصلا نمي خواست راه بره و همش ميخواست بغلش كنم ، تا ميگذاشتمش زمين وسط راه هم با يك چيزي خودش رو مشغول ميكرد، گل، گياه، سوسك ، پرنده، بچه ها و ...
قبل از اينكه از خونه ماجي بيايم ميخواستم كه از نظر ذهني آماده بشه براي رفتن چندبار بهش گفتم مامان بريم خونه كه هر بار كه گفتم با سروصدا و گريه نازي همراه بود كه نمي خوام برم خونه، بخصوص كه اينجا بهش خوش گذشته بود، خدا حافظي ما با گريه نازنين همراه بود .
تمام راه رو تا رسيديم خونه همش ميگفت بستني ميخوام و اينقدر گفت و گفت تا بالاخره خوابش برد .
نكته قابل توجه اينكه به همه ميگفت : باباجون ايران ، با هواپيما وووووووووووووو مياد