Tuesday, June 20, 2006

طفلكي دل بچه ام

ديشب خيلي حالگيري بود، به خاطر نفهمي مردم ، به خاطر سوء استفاده از مظلوميت ، خيلي ناراحت شدم كلي پشت تلفن سروصدا كردم، نازنين ميگه: مامي دعوا ميكني؟ گفتم آره مامان جون
يكبارگي چندتا مشكل با هم مياد، نمي دونم چيكار كنم، ناتوان نيستم ولي دستم بسته است،
نازنين هم چون عصبانيت منو ديده بود شايد نگران بود و نمي خواست بخوابه، هي شيشه ميخواست ، ميگه ميخوام پيش تو بخوابم، منو
از رختخواب بيرون انداخت بس كه وول ميخوره، خودش رو پهن ميكنه تو رختخواب ،گرفتمش توي بغلم ، ميگه دست نمي خوام، بهش گفتم دوست دارم مامي جان، تو كيو دوست داري؟
ميگه: باباحميد، مامان جون، آقاجون ، مهتاب، اعظم خانم بالا ، مهشاد، عمو وليد دعوا ميكنه ساز ميزنه
با انگشت ضربه زدم به دستش و گفتم : دووووو دووووو ر ر مييييي ميييي، اونم تكرار ميكرد
نازنين خوشش اومده بود ميگفت بازم بزن
ميپرسم ديگه كي؟ ميگه: باباجون حميد ، مهري
ميگم مهري كيه؟ ميگه: مامي
ميپرسم ننه بزرگه دوست داري؟ مامان جون عليرضا، خاله سميه ، خاله مرجان، خاله مهناز
ميگه : دوست دارم
ميپرسم عمو وحيد دعوا كرده چي گفته؟ ميگه : بروخونه دبي
ميپرسم كه بريم ايران؟
ميگه : بريم هواپيما وووووووو بريم باباجون و بريم مهشاد نريم انجيل (شايد فكر ميكنه ما فردا ميتونيم بريم ايران به جاي اينكه بريم مهد)


پيش خودم فكر ميكنم به جاي اينكه مثل بقيه بچه ها باشه و فاميل پدري و مادري رو ببينه ، فقط بهشون فكر ميكنه و توي ذهنش سراغ اونا ميره.
بهش ميگم مامان جون بخواب ، فكر كن رفتيم پارك با باباجون ، سرسره بازي، توپ بازي
زود ميپره تو حرفم ميگه: مهشاد و مهتاب بيان
هي حرف ميزنيم و حرف ميزنيم ، ديگه هم من خسته ام و هم اون ، نازنين ميگذارم توي تاب و با اولين تكون چشماش هم ميره و ميخوابه ، من هم يادم نمياد كي خوابيدم، فقط ساعت 1.5 بود كه بيدار شدم قطره چشم نازنين و ريختم و يادم اومد كه فردا نازنين غذا نداره ، فردا چند شنبه است چي بايد بخوره؟ ..............از صبح كه بيدار شدم انگشتم بي حس، به قول مامان فوضي : ما همسايه ايم ، يك روز اون يك چيزيش هست يك روز من .
*****
هر كس از نازنين ميپرسه باباكجاست ؟
ميگه: ايران ،سركار ، كار داره
براي توجيح نبودن بابا اين سه تا كلمه براي نازنين كافيه
***
تا تلفن زنگ زد برداشتم گفتم عزيزجون سلام خوبي ؟.....
گوشي دادم به نازنين كه با باباجون صحبت كنه
ميگه: سلام عزيز جون خوبي؟دوست دارم يه عالمه هرچي بگم بازم كمه، قربونت برم ....
بهش ميگم بده مامان جون
ميگه : دارم حرف ميزنم

2 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 10:01 AM?? U?U??´??U?...

ولي راستي راستي اين دوري ها سخته
حتي تجسم دوري هم برام سخته ولي جبر روزگار يه وقتا باعث ميشه كه تحمل كنيم
نازنين ناز و دلبرك را ببوسين
تخيلاتش زيباست و بيانش شيرين و دلنشين

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 2:14 PM?? U?U??´??U?...

مهری جونم درسته که جفتتون دارید سختی میکشید اما به خدا اگر ایران هم بودید اونقدر کار و گرفتاری اونجا بود (مثل اینجا)که نشه هروقت میخواد بره سراغ فامیلها.زندگی تو ایران خیلی سخت تر از اینجاست.(یا اقلا من اینجور فکر میکنم)دخمری رو ببوس که به باباش میگه عزیز جون.

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?