Wednesday, June 21, 2006

بستني


ديروز كه رفتم دنبال نازنين هي گفت بستني ميخوام بهش گفتم نميشه چون سرما خوردگي خفيفي داشت كه نمي خواستم بهش بستني بدم، از دهنم در رفت گفتم بابا برات ميگيره ، اين جمله من همانا و لج كردن نازنين كه به بابا زنگ بزن همانا، به بابا گفتم زنگ بزن نازي ميخواد حرف بزنه، بابا كه زنگ زد ميگه: سلام باباجون بستني ميخوام بستني ميخوام بستني
تا رسيديم با باباجون حرف زده، رفتيم كه كليد خونه رو از مهندس بگيريم كه عمو محسن گفت ميخوام نازنين ببينم ، براش بستني هم خريد ، نازي جون هم تا آخر بستني رو خورد.