ديشب رفتيم براي خريد(brand for less) ، نازنين كفش، جوراب و شلوارش رو در آورده بود و دور ميزد واسه خودش و ميخواست لباس يا كفش بپوشه، ما هم كفش به دست دنبالش ، يكم خريد كرديم وحدوداي ساعت 12 برگشتيم خونه ، خسته بوديم ، نازنين تا ساعت 1 طولش داد تا بخوابه ، من هم سرم درد ميكرد و هي غرغر ميكردم ، بابائي به نازنين گفت : بخواب ، اگه اذيت كني نمي برمت ايران ها ، گفتن اين جمله همانا و گريه نازنين همانا ، ما از گريه نازنين خنده امون گرفته بود،نازنين با حالت گريه و لوس و كشدار به من ميگه : مامان ، بابا جون ميگه ، ايران، هواپيما ،مامان جون نننننننننننننننننننننه، بهش گفتم بخواب من با باباجون صحبت ميكنم ، خيلي براي نازنين مهم كه بره ايران، ما نمي دونيم با اين يك هفته چيكار كنيم ، از اصفهان زنگ ميزنن كه ما چشم به راهيم و از مشهد زنگ ميزنن كه ما بيصبرانه منتظريم
وضعيت بليط هم كه اسفناك ، هيجان اين سفر خيلي زياد شده ، بشينيم ببينيم چي ميشه، توكل به خدا