Sunday, October 15, 2006

تهديد پدرانه


ديشب رفتيم براي خريد(brand for less) ، نازنين كفش، جوراب و شلوارش رو در آورده بود و دور ميزد واسه خودش و ميخواست لباس يا كفش بپوشه، ما هم كفش به دست دنبالش ، يكم خريد كرديم وحدوداي ساعت 12 برگشتيم خونه ، خسته بوديم ، نازنين تا ساعت 1 طولش داد تا بخوابه ، من هم سرم درد ميكرد و هي غرغر ميكردم ، بابائي به نازنين گفت : بخواب ، اگه اذيت كني نمي برمت ايران ها ، گفتن اين جمله همانا و گريه نازنين همانا ، ما از گريه نازنين خنده امون گرفته بود،نازنين با حالت گريه و لوس و كشدار به من ميگه : مامان ، بابا جون ميگه ، ايران، هواپيما ،مامان جون نننننننننننننننننننننه، بهش گفتم بخواب من با باباجون صحبت ميكنم ، خيلي براي نازنين مهم كه بره ايران، ما نمي دونيم با اين يك هفته چيكار كنيم ، از اصفهان زنگ ميزنن كه ما چشم به راهيم و از مشهد زنگ ميزنن كه ما بيصبرانه منتظريم
وضعيت بليط هم كه اسفناك ، هيجان اين سفر خيلي زياد شده ، بشينيم ببينيم چي ميشه، توكل به خدا

3 U??¸?±:
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 2:19 PM?? U?U??´??U?...

سلام مامانی. از اون قضیه ی فینگلیش و مربای آلبالو خیلی خوشم اومد و خندیم.
امیدوارم ایران بهتون خوش بگذره و به نازنین جون هم همینطور.
همیشه شاد باشین.

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 5:33 PM?? U?U??´??U?...

سلام
آخیییییییییییییی نازی که انقدر دوست داره بره ایران
خوش بحالتون
ایران حسابی بهتون خوش بگذره
جای ما رو هم خالی کنید :))

 
Anonymous Anonymous ?¯?± ?³?§?¹?? 8:08 PM?? U?U??´??U?...

انشاالله سفری خاطره انگیز به خصوص برای نازنین عزیز خواهد بود. همیشه شاد باشین

 

Post a Comment

<< ?µU??­U? ?§?µU?U?