Friday, February 25, 2011


Saturday, February 12, 2011

دخترای مامان

نازنین با خاله مرجان تلفن صحبت میکنه و از دائی علی میپرسه , رفته روضه .
نازنین: یعنی مثل خانم ها رفته گریه کنه؟
مرجان: نه خاله , گریه نمیکنه
نازنین : چرا به خدا فشار میارین وقتی که میخواین آرزوهاتون تروو بشه ؟ خودش هر وقت بخواد بهتون جیزی که بخواین و میده
مرجان خند ه اش گرفته و نمیدونه باید چی جواب بده
***
کتایون حموم میکنه و شدید گریه میکنه ,نازنین از حموم بیرون میره, کتایون که ساکت میشه برمیگرده و میگه: مامان ببخشید
میپرسم چرا؟ میگه آخه من ویش کردم که ما بچه داشته باشیم
حالا بچه امون اینطوری گریه میکنه من نمی تونم بشنوم گریه هاشو دلم براش میسوزه
نمی دونم این احساس گناه سرچشمه اش کجا بود
***
کتایون 2ماه شد, شبها خوب میخوابه ولی تا قبل از ساعت 12 گریه هاش دل سنگ و آب میکنه , هر کاری کردم که شاید گریه اش کم بشه ازتاب برای آرامش تا قطره برای دلدرد , دیشب از گریه هاش گریه ام گرفته بود واقعا دستم کوتاه و نمی دونم بعضی وقتها باید چیکار کنم .
خنده هاش خیلی قشنگ به قول نازنین که میگه : حالا کتابون بزرگ میخنده !
تازگیها شروع کردم با خودم میبرمش کلاس , توی کلاس معمولا میخوابه و آروم ولی وقتی که گریه میکنه همه کمک میکنن , آخه کوچکترین عضو هر کلاس !!
***
امین صورت کتابون و خنج زده بود , نازنین غیرتی شده بودو با عصبانیت میگفت که من هم میرم صورتشو خنج میزنم تا بفهمه که فیللینگش چیه؟
جواب من برای آروم کردنش این بود که اگه کسی کار بدی کرد ما نباید با بدی جوابشو بدیم.
من هم عصبانی شدم ولی سکوت کردم و از محیط دور شدم.
***
مهمون داشتیم که برای دیدن نوزاد اومده بودن , برای کتابون ,نازنین و من هدیه آورده بودن , نازنین جدی پرسید پس چرا برای بابام چیزی نیاوردین؟

***