Thursday, August 31, 2006

My Hands Were Busy

My hands were busy throughout the day
I didn't have much time to play
The little games you asked me to.
I didn't have much time for you.
I'd wash your clothes, I'd sew and cook,
But when you'd bring your picture book
And ask me please to share your fun,I'd say:
"A little later, son."I'd tuck you in all safe an night
And hear your prayers, turn out the light,
Then tiptoe softly to the door...
I wished I'd stayed a minute more.
For time is short, the years rush past...
A little boy grows up so fast.
No longer is he at your side,
His precious secrets to confide.
The picture books are put away,
There are no longer games to play,
No goodnight kiss, no prayers to hear...
That all belongs to yesteryear.
My hands, once busy, now are still.
The days are long and hard to fill.
I wish I could go back and doThe little things you asked me to.
اين ميل همين الان به دستم رسيد خيلي به دلم نشست ، اميدوارم هيچ وقت دير نفهميم كه ديگه راه برگشتي نيست.

از همه چي، از همه جا

يواشكي كنار من ميخوابه، ولي ميفهمم ، پتو ميندازم روش كنار ميزنه، سرش و ميگذارم رو بالش خودش كه از تو تخت آورده و دقيقا گذاشته كنار بالش من، خوابش برده ، ميگذارمش توي تخت ، دوباره بر ميگرده، نمي دونم چرا امشب هر چي ميگذارمش تو تخت دوباره برميگرده البته با بالش خودش برام عجيب كه چرا بالش رو با خودش مياره يعني اينقدر حواسش جمع و بيدار ؟ پتو رو انداختم زيرش و بعد ازاينكه خوابش برد پيچيدم دورش كه ديگه كنار نزنه،صبح كه بيدار ميشه مثل اون فرشته گل سرخ تو مسافر كوچولو ، فقط تو دلم ميگم جاي باباجون خالي


يك پسر بچه كوچكتر از ناري اومده تو مهد براي بازي مامانش اون يكي برادرش رو برد دستشوئي، نازنين ميره پيش و ازش ميپرسه : where is your momy? come lets play پيش خودم فكر ميكنم كه نازي هم مثل مامان باباش خيلي نسبت به مردم احساس مسئوليت داره.
با ماها پرستار جديدي كه به جاي انجليكا اومده مثل غريبه ها رفتار ميكنه ، هر چي اون قربون صدقه ميره اين اصلا توجه نميكنه، همه كارهاش رو به ارويلدا ميگه ،ماها ميدوه كه براش انجام بده از دستش ميگيره و ميره پيش ارويلدا .
نازنين هم يك حسي داره كه خيلي شبيه منه خيلي به حرف دلش گوش ميده ، فوضي خانم دوتا دختر داره الهام كه بزرگتره تواين مدت هميشه ايران دانشگاه بوده و خيلي كم ديديمش ، نوشين كه هميشه اينجا بوده ، ولي نازي بيشتر الهام رو دوست داره چون صادق از ته دل حرف ميزنه و بالاخره اينكه فيلم بازي نميكنه برعكس نوشين كه حتي اون ته ته دلش هم جايي نميشه پيدا كرد و همش فيلم، ولي همينكه نازي درست رو تشخيص داده خوشحالم.
اين روزها هر دوي ما تو دوران آموزش هستيم ، نازي كه به موقع اعلام كنه و من كه حواسم جمع به سيگنالهاي نازي باشه ، از شنبه آموزش بدون پمپرز شروع شده ، گزارش ارويلدا ميگه نازي موفق بوده وهيچ اشتباهي نداشته ، اين يعني عاليه و بهتر از اين نميشه .
امروز جلسه سه ماه سوم اولياء و مربيان ، تا حالا معلم نازي رو كه از 4 ماه گذشته باهاش بوده نديدم ، جلسه قبل رو هم كه ايران بوديم به خاطرسرخك نازنين و اين بار حفصا خيلي حرف داره بزنه .
و يك هفته بعد از امروز باباجون خونه هست .

Saturday, August 26, 2006

قهر

4شنبه و 5شنبه و امروز كه نازنين رو تحويل مهد ميدم نميره داخل و هي بهانه ميگيره و فرار ميكنه ، با زور ميبرنش داخل و با گريه بر ميگرده كه من ميخوام بخوابم تو بغلت ، امروز كه دوباره همين بازي رو در آورد اينقدر عصباني شدم ، براي خودش راهي پيدا كرده كه كار 2 دقيقه اي رو 20 دقيقه طول ميده طوري كه من دير به كارم ميرسم ، با وجود اينكه قبل از پياده شدن از ماشين بغلش ميكنم ، بوسش ميكنم و كلي باهاش حرف ميزنم ، زودتر از خونه ميام بيرون كه بتونم وقت بگذارم براش و از نظر عاطفي بهش سخت نگذره ولي باز هم فايده نداره، بهش ميگم مامان جون بايد برم سركار چرا اذيت ميكني ؟ صورت پر از اشك و آب بيني رو به سر شونه من ميكشه . لباسي كه تازه از خشك شوئي گرفتم دوامش نيم ساعت هم نيست.
ديروز خوب بود ، نازي بود و من و باباجون فقط، همه كارها رو برنامه پيش رفت ، خوب خوابيديم ، تلفن هم نداشتيم از هيچ كس ، نازي خونه همسايه ... كرد ، من هر چي شرمنده شدم همسايه ميگفت اشكالي نداره ، شام هم نازي سيب زميني خواست و با اشتهاي تمام خورد، 8.5 بود كه خوابيديم ، 10 از اصفهان تلفن داشتم كه صبح كه از خواب بيدار شدم فهميدم كه خواب نبوده چون موبايل و بغل بالشم پيدا كردم ولي نمي دونم جواب مادرجون چي دادم!!!
الان كه با مادرجون صحبت كردم ميگفت كه خيلي دلش گرفته و دلتنگ ما ( من و نازي نه حميد) هست ، ميگفت ميخواد بره مسافرت و دلش ميخواد كه ما هم باشيم ، شايد يك وقت من هم تصميم كبري گرفتم و رفتيم .
ديشب بس كه نازنين هي وول ميخورد و نمي خوابيد، خودم و زدم به خواب ، پا شد هي با حالت گريه گفت: مامان، مامي ، مامي جون ، مهري ، مهري پا شو ، خنده ام گرفته بود اصلا خودمو نمي تونستم كنترل كنم كه نازي خودش انداخت رو من و هي بوسم ميكرد شايد فكر كرده بود مرده بودم و زنده شدم .
نازنين براي اولين بار بود كه كارتون توم و جري رو ميديد ، شيطنت شون براش جالب بود و بعضي جاهاش از تعجب ميگفت: ااااااااااااااااا من از اين عكس العمل نازي بيشتر خنده ام ميگرفت

Wednesday, August 23, 2006

اولين روز

امروز اولين روزي بود كه نازنين بدون پمپرز رفت مهد . فكر كنم استرس من بيشتر از نازي بود .
صبح كه بهش گفتم امروز بيا مثل من لباس بپوش براي خودم هم جالب بود ، ميگفت ببينم تو اين تيكه لباس رو داري؟ گفتم : ببين من هم دارم ، وقتي كه ميخواستيم بريم بيرون از خونه گفت شيشه بده اينجاش يك كم غير قابل كنترل بود بهش گفتم ميدم ولي بايد مواظب باشي كه تو كارسيت خيس نشه ،به سلامتي رسيديم مهد و تا ساعت 12 همه چيز رو به راه بود.

Tuesday, August 22, 2006

لالائي اينترنتي

لالا لالا گل خوشرنگ
لالا كن دخترم رو سينه من
لالايي دختر گلبرگ و شبنم
لالايي شاخه گل‌پوش مريم
لالا كن زير طاق خواب و رؤيا
كه جا وا كرده شب تو كوچه كم كم
لالا لالا كه بارون دل‌نوازه
نه ماه پيشوني بيداره نه چهل‌گيس

يكشنبه شب خاله منيره از كانادا براي نازي قصه شنگول و منگول گفت
دوشنبه هم باباجون براي نازي قصه بابا بلك شيپ رو تعريف كرد تا نازنين خوابيد .
ديروز ياسمن و عماد خونه ما بودن از صبح وكلي خوش به حال نازي شده بود .
ديشب به پيشنهاد بابائي فيلم هاي نازنين رو گذاشتم تا ببينه براي هر دوتامون جالب بود ، نازنين يك جور غريبي نگاه ميكرد ، ولي من ذوق ميكردم اولش اينكه نازنين بزرگ شده بعد اينكه خودم لاغر شدم از چاق خودم به شدت تنفر دارم .
ديروز بعد از خواب دو ساعته نازنين درخواست ناي ناي كرد براش يك سري موزيك 1350 گذاشتم كه كلي قر تو كمرم فراون داشت ، مسخره بازي كرديم نازنين هم هي خنديد هي خنديد من كه مي نشستم دستم رو ميگرفت و ميبرد وسط اتاق و خودش برميگشت روي مبل مينشست من هم توي دلم جاي بابائي رو خالي كردم كه چقدر از اين عشوه شتري ها بدش مياد و اگه بود اسباب خنده اونم به راه بود.
بعد از اينكه دوباره ياد يار افتادم مثل بادكنكي كه سوزن بهش بزني افتادم يك گوشه و آهنگ " من نيازم تو رو هر روز ديدن" ، هي با خودم فكر كردم كه يعني من اينقدر بي كارم كه 8 سال فقط عاشق باشم ، بعد به خودم گفتم خره ( به رسم اصفهان) تو 80 سال ديگه هم همينطوري از خودت زياد توقع نداشته باش كه مثل زنهاي با كلاس امروزي بشي . ( نتيجه اخلاقي)

Saturday, August 19, 2006

من و نازي

تكيه كلام نازي شده : باباجون من كجاست؟
هر كي هم ازش ميپرسه بابات كجاست ؟ ميگه باباجون من ايران ، سركار ، رفته عليرضا مامان جون
***
5شنبه بعد از اينكه از مهد آوردمش خوابيديم ، حدوداي ساعت 7 بود كه دوستم با دوتا بچه هاش اومدن ، نازي كلي بازي كرد و به هم ريخت ، بعد دخترهاي ماجي اومدن ، آخر شب هم رفتيم بيرون كه كامپيوترم رو دادم درست كنن ، دور زديم ساعت 10.5 بود برگشتيم خونه ، نازي ساعت 11 رفت حموم و 11.5 اومد سراغ باباجون گرفت و يك كم بازي كرديم و خوابيد .
نازي وقتي كه باباجونش ميخواد ، ميره در يخچال و محكم ميزنه به ميز كابينت ، اينقدر عصباني ميشم كه سرش داد ميزنم اونم عقده دلش رو با اين گريه بيرون ميريزه و به من ميگه بوسم كن ، بغلم كن ، من چيكار كنم عزيز جون چيو به هم بزنم كه بياي بغلم كني ؟
من آدم بشو نيستم ، از وقتي كه عزيز جون ميره تا 10 روز هر لحظه كه يادش ميوفتم اشك تو چشمام حلقه ميزنه ،نه اينكه اولين بار باشه از وقتي كه ميشناسمش و هر وقت ازم دور شده همينطور، ديگه انگار حس هاي 5گانه ام مشكل پيدا ميكنه ، نه هيچ چيز مزه ميده ، نه هيچ گلي بو ميده ، نه هيچ چيزي ميشنوم ، همه چيز سياه و سفيد ميشه ، خدا رو شكر كه نازي هست كه رنگها رو بپرسه يا بگه سيب زميني و تخم مرغ و قارچ ميخوام يا بگه مامان برام ناي ناي بزار ، بالاخره اينكه دنبال دكتر خوب ميگردم .
***
جمعه هم در كل خوب بود چون خوب خوابيديم .
سه بار نازنين در يخچال زد به كابينت .
ميره ته راهرو دستگيره درو ميكشه و ميگه بريم باباجون ، بريم هواپيما
***
باباجون ، عزيزجون
ديشب نازي سوپ خورد و تا صبح فقط يك شيشه شير خورد.
خيلي اذيت كرديم همديگر و تقصير هر دوتامون بود ، وقتي نيستي ديونه ميشيم
ماماني راه ميره غر ميزنه ، دست به هر چي ميزنم ميگه نكن
بهش ميگم برام جوجه طلائي بخون ، غمگين ميخونه
بهش ميگم بريم ماركت هندونه بخريم بستي بخوريم ، اصلا نه بستني بهم نشون ميده نه هندونه ميخره ولي جات خالي از اون انگورها خريد كه خيلي دوست داري
راستي اسم اون خانم كه آهنگ هاي خوشگل ميخونه رو ياد گرفتم اسمش هنگامه ياشار
ديروز نازي بدون پمپرز از جمعيه تا خونه اومد بعدم نشست رو صندلي خودش كه تو حموم

Wednesday, August 16, 2006

اينست حال من بي تو

ديروز كه نازي رو از مهد گرفتم ، سلام نكرده پرسيد باباجون كوش؟ نخوابيده بود ، ميدونستم كه تو ماشين ميخوابه ، ولي نخوابيد و تا رسيديم خونه 24 بار پرسيد باباجون، در خونه رو كه باز كردم چراغ ها خاموش بود زد زير گريه كه باباجون نيست ، گفتم باباجون كار داشته رفته سركار بر ميگرده ، حالا بيا شام بخوريم بابائي هم مياد، فقط راه ميرفت و گريه ميكرد ،شيشه دادم بهش و همون جا وسط اتاق صورتش از اشك خيس بود كه خوابش برد.
دو ساعت بعد بيدار شد و دوباره سراغ بابائي رو گرفت، گفتم زنگ ميزنم صحبت كن ، اينبار بابائي موبايل نداره، دفتر هم كسي نبود، فقط خودشو چسبونده بود به من و كمرش و دست ميكشيدم و اشك از گوشه چشمش ميومد، منم گريه ام گرفته بود ، گذاشتمش رو پام تا خوابش برد .
نصفه شب بود اولش صدا زد كه شيشه ميخوام بيدار شدم ، ديدم از تخت اومد پائين ، دور من دور زد و پرسيد باباجون كوش ؟ چرا نيست ؟يك كم بهانه گرفت و نق و نوق كرد ، شيشه درست كردم و دادم بهش و خوابوندمش بغل خودم ، ديگه تا صبح هيچي نفهميدم
صبح كه بيدار شديم خيلي دير بود، ولي نازي ميگفت كه نميره مهد ، ميگفت بريم هواپيما ، تو ماشين همش ميگفت مامي بريم هواپيما گفتم حالا برو مهد كه مامان بره سر كار، بعد با باباجون صحبت ميكنم ببينم چي ميگه اگه باباجون گفت بياين ميريم، ولي الان بايد بري مهد، ميمي هم با باباش اومد و كلي باباش بوسش كرد ، نازي هم اونجا بود ، كه ديدم دويد خودش انداخت تو بغل من و گفت ميخوام بخوابم ، دوباره حرفهاي تكراري رو گفتم ونازش كردم ، بوسش كردم ، از خودم جداش كردم ، وقتي كه انجيل از من گرفتش ، نازي ميپرسه كه شب باباجون مياد ؟ گفتم نه خودم ميام و براش بوس فرستادم و تندي اومدم كه كسي اشكهاي منو نبينه.

Tuesday, August 15, 2006

بی همگان به سر شود بی تو بسر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بی تو بسر نمی شود
جان ز تو نوش می کند دل ز تو جوش می کند
عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
اب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی ان منی کجا روی؟
بی تو بسر نمی شودبی تو اگر بسر شدی ز یر جهان ز بر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود
خواب مرا ببرده ای نقش مرا بشسته ای
وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود....

Monday, August 14, 2006

اولين تخم مرغ

امروز صبح نازنين اولين تخم مرغ با دستهاي كوچولو و انگشتهاي قشنگش بطور كامل پوست كند ،وقت گذاشت ، دقت كرد، به دستهاي من نگاه كرد ، و بالاخره تمومش كرد، خيلي خوشحال شدم، داد زدم باباجون بيا ببين نازي تخم مرغ پوست كنده ،نازي هم پشت در حموم در ميزد كه بابا بيا، تخم مرغ زرديش پيدا شده بود ، تيكه تيكه از سفيديش با پوست كنده شده بود ولي خيلي خوب بود براي اولين بار عالي بود.
در حين درست كردن صبحانه براش شعر ميخوندم كه قند عسل كي بوده؟
نازي: قند عسل كي بوده ، دختر طلا كي بود، نازي جون نازي جون
من: دختر مامان كي بوده
نازي: نازي جون نازي جون
دلبر مامان كي بوده؟
نازي جون نازي جون
***
ديشب باز هم نازنين قبل از خواب توي جاي ما بود ، خودش انداخته بود رو من و با پاهاش فشار ميداد به زمين و تاب ميخورد و با هر عقب و جلو رفتن باباجون بوس ميكرد ، بابائي ميگه بوسهاشم حسابيه ها خوب بلده ،نازنين اداي منم در مياره و به بابائي ميگه : عزيز ، و بعد يك بوس ، داشت كم كم حسوديم ميشد كه دراز كشيد رو من و شروع كرد به بوسيدن من ، بعد از كمي بوسيدن به بازي كردن تبديل شده بود وصداي قهقه خنده هاي نازي از ته دل خواب از چشم هاي ما برده بود.
***
صبح حاظر شديم كه بريم ، بابائي جلوتر ميرفت ، نازي صدا ميكرد باباجون
بابا: جونم
نازي: قربونت برم
بابا: عزيزم
نازي: دوست دارم
بابا: فدات بشم
نازي : باباجون
فكر ميكنم اين روزها كه بابائي پيش ما بوده اينقدر خوش گذشته كه سخت ترين دوره بعد از رفتن عزيزجون رو خواهيم داشت ، اينبار حدود يكماه باباجون پيش ما بود اصلا متوجه گذر زمان نشديم ، نازنين خيلي دلبري كرده ، خيلي وابسته تر شده ، خيلي فهميده تر شده، خيلي بابائي تر شده، شايد يادش رفته از اينكه ممكن باز بابائي براي مدتي ازش دور باشه و بايد باز هم فقط با عكس و صداش و خاطره هاش زندگي كنه، عزيزجون هم خيلي براش سخت تر طوري كه به زبون مياره و ميگه كه تحمل دوري براش سخت و تنها همدمش كار و لپ تاب و عكس ها وموبايلش كه پر از تيكه هاي فيلم نازي .

Saturday, August 12, 2006

روز و شبهاي ما با دخترمون

5شنبه و جمعه روزهاي پركار و خوبي بود
باباجون بايد دوباره براي كارش برگرده ايران و خيلي براي هر سه ما سخته ولي اقتضاي زندگي الان اينه .
***
جمعه از صبح خيلي كار داشتم و بايد كارهاي زيادي انجام ميدادم تقريبا مثل يك خونه تكوني كوچولو ، نازنين و بابائي هم گاهي بازي ميكردن ، كار ميكردن، فيلم ميديدن، كمك ميكردن ...
عصر طبق قولي كه باباجون داده بود نازنين رو برديم دريا ، اولش كه يك كم ميترسيد حتي نمي خواست بابا بره تو آب ولي كم كم لباسهاشو در آوردم و با مايو نشسته بود و هوايي خورد ، بابائي هم اومد و بردش تو آب ، ولي هنوز هم ترس داشت تكون نمي خورد و فقط چسبيده بود به بابا، هي بهانه ميگرفت و ميگفت: دريا رفت تو چشمم، بريم آب بخوريم ، بريم ميترسم
اومديم خونه ، نازي و باباجون دوش گرفتن و من هم كارهاي شام درست كردم و نيمه كاره تحويل حميد دادم ، اونا شام پختن و خوردن و كلي حال كردن و توصيف كردن و من هم خيلي خوشحال بودم .
حاظر شديم كه بريم خريد سوپري كه نازنين غيبش زد ، هر جا ميگرديم نيست، درخونه فوضي خانم به 100 اميد زدم كه ديدم نازي نشسته وهمه كارهايي كه از صبح كرديم و تعريف كرده. !!! از ما اصرار و از نازنين انكار كه نمياد با ما ، فوضي خانم گفت شما بريد و بيايد نازي بمونه، 2.5ساعت طول كشيد تا برگشتيم ، رفتم دنبال نازي كه تا درو باز كردن دويد بيرون وسراغ بابائي رو گرفت ، پشت در خونه در ميزد كه اون يكي همسايه در و باز كرد و نازنين پريد تو بغل دختر همسايه، داستان هر 10 دقيقه در زدن در خونه همسايه و نيامدن نازنين تا ساعت 1 صبح ادامه داشت.
آماده شديم براي خواب، نازنين تو تختش ،رفتم آب بخورم، برگشتم ديدم كه نازي جون تو جاي من خوابيده مثل يك پيشي ملوس خودش به سبك مامانش چپونده تو بغل باباجون، روز و شب ما با دخترمون خيلي خوش ميگذره .

Thursday, August 10, 2006

تكرار و تازگي

ديروز كه رفتم دنبال نازنين يك سري وسايل بازي و تزئينات رو عوض كرده بودن ، نازي دست منو گرفت و برد سمت ترامپولين بزرگي كه جديد بود و هيجان زده از كلي توپ يا شكلهاي مختلف به در و ديوار بود برام تعريف ميكرد ، گذاشتمش توي ترامپولين كه بازي كنه و چون دفعه اولش بود هنوز نمي دونست چيكار كنه و يك كم هم محتاط بود و تكون نمي خورد.
***
امروز صبح كه بيدار شد، رفته كنار بابا جون و صدا ميزنه: پسر خوب ، عزيزم ، قربونت برم ، پا شو اين نوار رو بزار من ناي ناي كنم !!!!
***
نازي دوست داره كه ما باهاش فارسي حرف بزنيم ، و خودش به جز جاهايي كه از كلمه ها مطمئن نيست فارسي صحبت ميكنه
در حال سالاد درست كردن، فلفل دلمه رو برميداره ميپرسه اين چيه؟ كپسيكم ، اگه بگم فلفل دلمه نميخوره و از تندي تجربه بدي داره، برميداره ميره از بابا ميپرسه اين چيه؟ ميگه فلفل ، مياره ميندازه تو سبد كه فلفل
***
ديشب تا سيب زميني سرخ شد هي نازي شيشه خواست ، منم كه نمي دونستم چيكار كنم ، سر شيشه رو قيچي كردم و بهش دادم ، راه رفت و انگشتش كرد توي سر شيشه و گفت : مامي اين broken شده ، گفتم صبر كن سيب زميني بپزه اونم درست ميشه اگه الان ميخواي بايد از همين بخوري چون همه شيشه ها كثيف ، داد بهم ، رفت بيرون يك دور زد و دوباره خواست ، گفتم اول بايد شام بخوري بعد شيشه ، شام خورد و وقتي كه فرستادمش براي دست شستن زود سر شيشه رو عوض كردم و دادم بهش ، گفتم الان وقتش شيشه است و سرش هم درست شده.
***

Tuesday, August 08, 2006

داستان سوسك ، تنبيه

يك روز كه نازنين رو از مهد تحويل گرفتيم دم در آسانسور كه اومديم بدون هيچ مقدمه اي به انگليسي گفت: سوسك
بهش گفتم يعني چي مامان ، ما مونده بوديم كه اين كلمه رو از كجا ياد گرفته
هفته گذشته كه مي رفتم دنبالش 2 بار دستم رو گرفت كه بيا ببين كه سوسك اينجا هست و توي ظرفي كه نگه ميداشتن آورد بهم نشون داد .
از پرستار مهد پرسيدم كه چرا اينو گذاشتي توي اين ظرف ؟ در جوابم گفت كه مي مي شيطوني ميكنه و نمي خوابه آوردم اينجا كه بخوابه !!!!!!!!!!!!!!من هم حرفشو جدي نگرفتم و گفتم شايد اين روش بيمزه ديگه تكرار نشه
يك شب كه نازنين بيدار شده بود با گريه ، لباسش رو از تنش ميكشيد و اسم اين حشره رو هم ميبرد !!! فهميدم كه ازش ميترسه و به خوابش اومده ( مثل خودم ترسو)
به مهد خبر دادم كه اين روش اشتباه و دختر من دچار ترس شده ، خيلي بهانه آوردن كه ما كنترل حشرات داريم و اين غير ممكن ، و حتي توي اين موقعيت مسئول مهد هم كه من باهاش در ارتباط بودم مرخصي بود، و فقط يك منشي دفتر داشتن كه به كارها رسيدگي ميكرد، من راضي نشدم و خواستم با مدير صحبت كنم ، شماره رو گرفتم و زنگ زدم ، من فقط در حد اين گفتم كه اين روش درست نيست و تذكر بدين ، مدير خيلي تندي كرد كه چرا اين قدر دير به ما خبر دادي و نبايد بگذاريد كه قضايا به اينجا برسه و....و گفت كه تا شما اينو به منشي گفتيد من بلافاصله خودم رسوندم و با پرستار صحبت كردم گفته به خاطر اينكه اينا نمي خوابن من اين كاروكردم !!! و من كلي باهاش دعوا كردم و مطمئن باشيد كه تنبيه ميشه، هم از شدت عمل مدير تعجب كردم هم از جواب مزخرف پرستار .

امروز صبح كه نازنين رو بردم ديدم كه اون خانم داره ميره و به من گفت : به خاطر شكايت شما من بي كار شدم ، مسئول مهد هم صدا زد كه مدير ميخواد شما رو ببينه، خانم مدير گفت كه ايشون براي يكماه تنبيه شده و نبايد بياد سركار ، بعد از اون هم ما بايد تصميم بگيريم براي برگشتش و گفت كه پرستاراي عصر هم عوض شدن و شما هم يادتون باشه كه همه چيز رو بايد به ما خبر بدين چون ما تا شما چيزي نگين ممكن خبردار نشيم، و از هيچي نترسين ما حاظريم هر نوع ضرري رو متحمل بشيم به خاطر راحتي بچه ها.

همه اينها به كنار نگران اون پرستار بودم كه دچار تنبيه شده بود و از حرفهايي كه مدير مهد ميزد كه حتي ميتونست به خاطر اين كارش به پليس شكايت كنه يا حتي كارش به زندان بكشه و خيلي بهش رحم كرده كه اين روش رو انتخاب كرده ، تا رسيدم دفتر به بابائي زنگ زدم و گفتم چي شده، حميد با مدير مهد صحبت كرده بود وچند مورد رو متذكر شده بود از جمله حق و حقوق انساني اون پرستار بود و اينكه اگه لياقت كار با بچه ها رو نداره اذيتش نكنين.

الان زنگ زدم مهد حال نازنين پرسيدم و گفتن حدود يك ساعت خوابيده ، بيدار شده و بازي ميكنه، فكر كردم شايد توي اين مدت نخوابيدن بعد از ظهر هم به خاطر ترس بوده ، كه اگه بخوابه ممكن اون حشره بياد و به قول اون نفهم گازش بگيره.
***
تو آشپزخونه مشغول كارم ،
نازنين از تو حموم داد ميزنه مامان ،
ميگم بله
ميگه : بگو عزيزم ، قربونت برم ، دوست دارم
دوباره صدا ميزنه مامان
ميگم ، عزيزم ، قربونت برم ، دوست دارم ، بگو چي ميخواي
دوباره صدا ميزنه مامان
ميگم ، عزيزم ، قربونت برم ، دوست دارم ، بگو چي ميخواي
ميگه: دستت بنده؟ ، من دارم شلپ شلوپ ميكنم

Monday, August 07, 2006

مرد من دوست دارم


عزيزجون اين روز رو به تو حقيقي ترين" مرد" تبريك ميگم.

I LOVE YOU DADY


God took the strength of a mountain,
The majesty of a tree,
The warmth of a summer sun,
The calm of a quiet sea,
The generous soul of nature,
The comforting arm of night,
The wisdom of the ages,
The power of the eagle's flight,
The joy of a morning in spring,
The faith of a mustard seed,
The patience of eternity,
The depth of a family need,
Then God combined these qualities,
When there was nothing more to add,
He knew His masterpiece was complete,
And so, He called it ... Dad

Wednesday, August 02, 2006

معلم بازي

نازنين دست باباجون ميگيره و ميبره پاي ديوار ( پاي تخته) كه كاغذ چسبونيدم براي نقاشي ، شروع ميكنه به دستور دادن
hold the pencil like this مداد رو به روشي كه خودش ميدونه و دستش دادن ميگذاره دست باباجون
give me your hand دست بابائي رو ميگيره و ميگذاره روي كاغذ
circle, up, down بهش ميگه كه چطور بايد دايره بكشه
now , straight حالا خط راست
not this color ميگه كه كدون رنگ رو بايد استفاده كنه
this is red و بهش ميگه كه اين رنگ كه تو ورداشتي قرمز
بعدش منو مياره و بهم همون چيزها رو ياد ميده از اينكه تو اين سن ميتونم شاگرد دخترم باشم خوشحالم .
كلمه هاي كه استفاده ميكنه ، طرز خواهش كردنش به انجام كارهاي كه از ما ميخواد نشون ميده كه حفصا (Hafsa) معلم با ادبيه و سر صبر و با حوصله به بچه ها ياد ميده ، و خودم از اينكه تا حالا نتونستم نازنين رو به انجام تكاليف آخر هفته منزل به اين صورت بنشونم به فكر فرو ميبره.
واي كه توي دل هر دوتا مون قند آب ميشد از اين معلم بازي ، من شايد كلاس 1-2 ابتدائي بودم كه پاي ديوار به دختر عمه هام درس ميدادم .