Sunday, January 30, 2005

تولد

بابا حمید تولدت مبارک
عزیزجون تولدت مبارک انشاءالله که100 سال عمر با عزت داشته باشی

امشب شب ما غرق گل و شادی و شوره

از جشن ستاره آسمون یه پارچه نوره

امشب خونمون پر از طنین دلنوازه

تو خونه پر از نوای دلنشین سازه

عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه

زندگیم با بودنت درست مثله بهشته

تو خونه سبد سبد گلهای سرخ ومیخک

عزیزم دوستت دارم تولدت مبارک

جشن تو جشن تولد تموم خوبی هاست

جشن تو شروع زیبای تموم شا دیهاست

جشن تو شروع یک روز مقدسه برام

وقت شکر گذاریه به سوی درگاهه خداست

امشب تو ببین چه شور وحالی وصفایی

توستی که گل سرسبده محفل مایی

امشب رو لبا گلهای خنده واسه توست

آرزوی ما بخت بلند در طالع توست

Saturday, January 29, 2005

عید غدیر خم مبارک

عید غدیرخم مبارک
توی خانواده حسینی ( حمید) من ومادرجون و یک جاری دیگه سید نیستیم و 10 نفر خانواده حسینی سید هستن . ( خوشبحال من )
دیروز روز خسته کننده ای بود به خصوص که هم شب قبلش ساعت 2.5 خوابیدیم و هم صبح زود بیدار شدیم.
با حمید حرفم شد , میدونم که سرش خیلی شلوغ ولی دیگه اینکه از همه چیز یادش بره و نسبت به اون چیزهایی که دور و برش اتفاق میفته بی تفاوت باشه منو خیلی عصبانی میکنه ولی حمید گذشت داره و بزرگوار و این سلاحش وقتی که من از کوره در میرم البته این مال زمانیه که حق با منه !!!
جمعه شب هم رفتیم عروسی پاکستانیها توی حسینیه در شب عید غدیر خیلی جالب بود بخصوص برای ما که عروسیهامون کمر شکن و خیلی مزخرف تقریبا میشه گفت مثل مولودی بود با سه جفت عروس و داماد .

Tuesday, January 25, 2005

بستنی

نازی مادر خیلی بهانه میگیری
نازی: بستنی میخوام
بستنی رو آوردم نازی, من و خاله نشستیم به خوردن بستنی دیگه خودشو خیلی کثیف کرده بود و دیگه تیکه آخر بود من هم گذاشتم توی دهنم که نازی شکموتر از من شروع کرد به گریه که ما نمی دونستیم بخندیم یا اونو ساکت کنیم.
امروز هم خاله منیر میگفت که توی مسجد برای چیپس گریه کرده !!!! تا نخورده ساکت نشده
""""""""""""""""""""""""""""""""
نازی موبایل منو زد زمین و شکست .
براش یک صندلی خریدیم که روی اون بشینه و غذا بخوره , وقتی روی زمین هست سر جاش بند نمیشه باید دنبالش با قاشق راه بیفتیم .


Monday, January 24, 2005

نه

ببی میگه به به دمبه داری
نازی : نه (الهی دورت بگردم )
دیشب رفته بودیم سیتی سنتر , یکی از مغازه های اسباب بازی فروشی چندتا از اسباب بازیها رو روشن کرده بود گذاشته بود بیرون و بچه ها باهاش بازی میکردن, نازی هی اینو میگرفت اونو میگرفت و خیلی خوشحال بود برای ما جالب بود که میتونست با بچه های که از خودش بزرگتر بودن کنار بیاد.

Sunday, January 23, 2005

حالا بگو عاشقی یا دوستدار؟

اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و درزير نور سبز ميشود ورشد مي کند و از اين رو است که همواره پس از آشنايي پديد مي آيدو در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه يکديگرمي خوانند و پس از" آشنا شدن" است که" خودماني" ميشوند.
دو روح نه دو نفر.
که ممکن است دو نفر با هم در عين رودربايستي ها احساس خودماني بودن کنند و اين حالت به قدري ظريف و فرار است که به سادگي از زير دست احساس و فهم مي گريزد و سپس طعم خويشاوندي و بو خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و آهنگ و کلام يکديگر احساس ميشود و از اين منزل است که نا گهان خود به خود دو همسفر به چشم مي بينند که به پهندشت بيکرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لک دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افق هاي روشن و پاک و صميمي"ايمان" در برابرشان باز ميشود و نسيمي نرم و لطيف_همچون روح يک معبد متروک که در محراب پنهاني آن خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمي درد آلود نيايش مناره تنها و غريب ان را به لرزه در ميآورد_هر لحظه پيام الهام هاي آسمان هاي ديگر را دارد.
عشق در دريا غرق شدن است و دوست داشتن دردريا شنا کردن .
عَشق بينايي را ميگيرد و دوست داشتن ميدهد.
خدايا به آنان که دوست ميداري بياموز که عشق از زندگي برتر است و به آنان که دوست ترداري بچشان که دوست داشتن از عشق برتر.

دکتر علي شريعتي

Saturday, January 22, 2005

عید اضحی مبارک

3 روز تعطیلی عید اضحی , خوب بود چهارشنبه رفتیم خرید برای خاله ماریا روز بعد فستیوال و جمعه هم رفتیم ممزر ( مسائل پیش آمدة)
دیروز دائی سمیع اومده بود خونه ما به نازی رقص یاد میداد , اینقدر زود و قشنگ یاد گرفت که ما ها مونده بودیم ( قربون اون دستت برم)
فستیوال برای نازی به اون همه جمعیت و صدا خیلی جالب بود و تقریبا میشه گفت متحیر شده بود.
دیگه چی بگم که نازی خیلی شیطون شده همه میگن کاراش به پسرها شبیه , اصلا طاقت نداره که یک جا برای چند دقیقه بمونه (مامان من شیطون نیستم کنجکاوم , میخوام همه چیز رو بشناسم!!!)
این روزها بابا جون خیلی سرش شلوغ و کارش خیلی زیاد (خدا قوت )

Tuesday, January 18, 2005

رقص, سالگرد

مژگان جون دستت درد نکنه از این نوارهای که فرستادی.
نازی تا صدای نوار خودشو میشنوه شروع میکنه دست میزنه و میرقصه (آخی مادر قربونت برم )
دیگه حالا شده گوله نمک ( به قول شیرازیها نمک به بارت )
یک چیز خیلی جالب,چند بار که وقتی خودش رو کثیف میکنه هی پمپرزشو میکشه که یعنی درش بیار
دیشب هم دوباره بچم از رو مبل افتاد ( بمیرم مادر)
*******************************
سالگرد عقدمون(29/10/1378) رو خودم تبریک میگم چون هیچ کس یادش نبود. !!!
حمید جونی یادت میاد؟میدونم که نه ,دیگه ما اینقدر مشغولیم که از خودمون هم یادمون رفته
امیدوارم اون روزی که یادمون میاد و میخوایم به هم برسیم خیلی دیر نشه ( خودمونیم ها چقدر دلم پر!!!)
دلم میخواد قبل از اینکه ریزه کاریها یادم بره یادی از اون روزها بکنم روزهای که به فکر دلمون بویدم , بالاخره یک روز تحت عنوان داستان عشق خودم از دید خودم مینویسم.( قول میدم)
==============================
جلوي آينه سر و بالا و پايين كردم
واژه سلام و صد مرتبه تمرين كردم
واسه دل بدست آوردنش دلم مي لرزيد
از گلاي باغچمون چند تا شو گلچين كردم
زدم از خونه به كوچه به اميد ديدار
هي زدم به دل مبادا كه بترسي اين بار
اومد و طرز نگاهش دوباره لرزوندم
وحشت از خودشكني باز دوباره ترسوندم
توي گفتن سلام بازم بازم وا موندم
واسه اين يك كلام بازم بازم وا موندم
با اين جرات كم چه جور شكار كنم
آخه عاشقشم مي گي چي كار كنم؟

شب با ياد قشنگياي او سر كردم
شعر ناب شب عاشقا رو از بر كردم
با اميد و آرزو دل رو قويتر كردم
ديگه اين بار شهامتم و باور كردم
رفتم و گفتم ديگه دل رو دليرش مي كنم
ديگه اين بار به هر حيله اسيرش مي كنم
اومد و طرز نگاهش دوباره لرزوندم
وحشت از خودشكني يه باره ديگه ترسوندم
توي گفتن سلام بازم بازم وا موندم
واسه اين يك كلام بازم بازم وا موندم
با اين جرات كم چه جور شكار كنم
آخه عاشقشم مي گي چي كار كنم؟

مارتیک , آلبوم صدف و سنگ

Saturday, January 15, 2005

نفس راحت

بالاخره خاله منیر اومد . لای لای لای لای لای
هفته گذشته خیلی خوب بود و در عین حال خسته کننده .
نازی حسابی عادت کرده بود به تو خونه موندن من
حالا نازی خودش دکی میکنه و قایم باشک بازی رو با پشت دیوار بودن و از چشم دور شدن بازی میکنه و کلی کیف میکنه
5 شنبه بود که یاد گرفت چطوری توی بوق فوت کنه که صداش در بیاد.
5شنبه شب یاد گرفت که چطور با نی نوشابه بخوره
کلمه های "بیا, بابا, ددی و دکی" رو خیلی قشنگ میگه
غذا هم که اصلا نمی خوره فقط ماست
ولی من امروز خیلی خیالم راحت ( الحق که هیچ چیز بهتر از خیال راحت نیست )
5شنبه که من اومدم سرکار نازی پیش باباجونش موند و بالاخره شیطنت کار دستش داد و خودش رو از تختش انداخت پائین از ارتفاعی حدود یک متر ( که خدا رو شکر بخیر گذشت )

Thursday, January 06, 2005

دندان , پرستار

نازی علائم دندان در اوردن رو داره , بی قرار , هر چی میبینه میزاره توی دهنش و گاز میزنه, تغییراتی هم توی چیزای دیگه که گفتن نداره
خوب این پرستار هم رفت و من موندم و نازی , چون کسی رو پیدانکردم یک هفته مرخصی گرفتم توکل به خدا که کسی پیدا بشه
غصه میخورم , دوست و همکارم داره از شرکت ما میره نمی دونم بدون اون میتونم دوام بیارم یا نه , حالا ببینیم چی میشه زمان همه چیز رو مشخص میکنه امیدوارم که من هم بتونم تکلیفم رو با خودم مشخص کنم
حالا یک هفته میرم خونه نشینی ببینم چه مزه ای داره

Tuesday, January 04, 2005

فرقش چیه ؟؟؟

1- منتظر باش اما معطل نشو

2- تامل كن اما توقف نكن

3- زرنگ باش اما بد جنس نباش

4- مصمم باش ولي لجباز نباش

5- صريح باش اما گستاخ نباش

6- جدي باش ولي بد اخلاق نباش

7- شوخ باش ولي دلقك نباش

8- بگو آره اما نگو حتما"

9- بگو نه ولي نگو ابدا"



Monday, January 03, 2005

بابا جون دلمون تنگ شده

فقط همین بابا جون دلمون تنگ شده برات , انشاءالله که موفق و سرافراز برگردی
ما منتظریم یالله .
نازی هم 5شنبه رفته چک آپ , 50% از کمبود وزنش جبران شده خدا رو شکر
نازی : خاله منیر پس تو کی میایی دیگه ؟ بیا که مامانم خیلی نگران