Tuesday, March 14, 2006

عكس

ديشب نازي كيف پول منو ورداشت اومد پيشم عكس من و بابائي توي كيف بود

نازي: مامي اين كيه؟

من: بابا جونه

نازي: بابائيه كيه؟

من: باباي نازي جونه

نازي: اين مامانيه

من : آره

راه خودشو گرفت و رفت و به عكس نگاه ميكرد و ميگفت اين ماميه اين باباي نازيه

من نفهميدم چرا اين سوال كرد يا به چي فكر ميكنه ، شايد مال اينكه عكس بابائي مال حداقل 8-10 سال پيش ، ولي نازي اين عكس قبلا ديده بود ، نفهميدم ميخواست به من چي بگه.

صبح ساعت 7 كه از خواب بيدار شده بود دائي جون و بابائي رو صدا ميكرد ، گفتم ماماني من اينجام دائي جون خوابه ، بابائي هم خوابه

گفت ميخوام كالرينگ كنم ، گفتم باشه ماماني ديشب مداداتو جمع كردم اونجاست، همينطور يك ريز سراغ دائي و بابائي رو ميگرفت، زنگ زدم به بابائي كه گفتم صحبت كن ولي حتي نگذاشت گوشي رو بگذارم روي گوشش ، باز هم نفهميدم چي اذيتش ميكنه ، يا چرا يكبارگي ياد بابائي كرده شايد به خاطر اين كه ديشب آقا جواد و عماد رو باهم ديده بود؟ ولي هر چي هست انشالله فردا ما داريم ميريم پيش بابائي، با يك همسفر كه نازي عاشقشه و اون مهندسه

بوس



امروزصبح
نازي: سلام مامان
من از تو آشپزخونه: سلام
نازي: مامان
يك غلطي زد توي تخت و گفت: خسته شدم!!!
رفتم بغلش كردم و لبه تخت وايستاده
دستاش رو دور من انداخته ميگه : بوس كنم
اين حرف نازي همانا و كشتي گرفتن ما دو تا براي 15 دقيقه همانا ،تا تونستم فشارفشورش دادم و بوس كردم و جاي باباجون رو خالي كردم.
نازنين از حموم اومده بود سرش رو سشوار گرفتم كه خشك بشه ، تموم كه شد رفته عروسكش رو آورده و ميگه سر اينم سشوار بكش!!!
دوتا عروسك داره كه چند روزيه هي بغلشون ميكنه و ميخوابوندشون و بهشون غذا ميده و لالائي ميخونه و همچنان مشغول بچه داريه.
ديشب به عروسكش ميگفت: Now sleep only!
از وقتي كه دكوراسيون خونه عوض شده نازي هم ديگه تاب نداره، شبها به همين دليل سروقت نميخوابه و تا مياد بخوابه من پاهام بي حس شده و ديگه ناي بلند شدن ندارم، ديشب كه تا نازي خوابيد من هم خوابم برد وقتي كه بيدار شدم ساعت 12 بود ، پاشدم كارهامو تموم كردم و خوابيدم.

Monday, March 13, 2006

موفقيت

ما موفق شديم ، چند وقت پيش نازي از مهد چيزي ياد گرفته بود كه من خيلي اذيت ميشدم و نمي دونستم بايد چيكار كنم ، با مسئول مهد نگراني خودم رو در ميون گذاشتم و ازش كمك خواستم ، يك روز مهلت خواست و روز بعد مطلبي رو برام فرستاد تحت عنوان Spitting اين برميگرده به حدود 2 هقته پيش شب بعد از اينكه نازي خوابيد، اون مطلب رو خوندم و شروع كردم به كار بستن از صبح روز بعد، و امروز خيلي خوشحالم و گزارش نازي توي مهد نشون ميده كه اين كارو كاملا ترك كرده و من خوشحالم از موفقيت نازي و خودم ، خدا رو شكر ميكنم كه تونستم از اين مرحله سربلند بيرون بيائيم.
قضيه كيك بابائي كه براش نگه داشته بوديم به اينجا ختم شد كه من دو روز بعد كيك رو دادم به نازي كه بخوره اما از حافظه قوي دخترم غافل بودم،
من: مامي جان كيك و بخور بريم
نازي: مال بابائيه
من: بابائي گفته تو بخوري
نازي: نه مال بابائيه
كيك پس داد و دوباره گذاشتم توي پلاستيكش ، در يخچال رو باز كرد ، و با انگشت بهم نشون داد كه بگذارم كجا!!!
نازنين دو هفته است كه دفتر داره و توش كارهايي سركلاس انجام ميده ، چهارشنبه مياره خونه و شنبه دوباره برميگردونه مهد و من هر وقت كه اين دفتر رو مي بينم كلي حال ميكنم ، حالا نازي خطهاي ظريفتر ميكشه و كنترل بيشتري روي حركات دستش داره ، خدايا شكرت
و اما پروژه جديد ماماني: ديروز كه رفتم دوباره مهد براي شكايت كه نازنين زمين خورده و سر زانوش خراش برداشته، مسئول مهد گفت : ميخوام ازتون يك خواهش بكنم و فضولي و يك راه حل با هم پيدا كنيم ، وزن نازنين بالاست ، چيزهاي كه ميفرستين براش كالري بالا داره، بايد به دايت بچه توجه كنين و ببرينش روي رژيم سبزي و ميوه و از گوشتها هم ماهي يا هر گوشتي كه بهش ميدين كبابي باشه ، كربوهيدارت ها رو به حداقل برسونين و گرسنگيش رو با سبزي هاي حجيم مهار كنين.
نامه اي كه براي مرخصي نازي درست كردم و بهش دادم و گفتم كه سعي ميكنم توي اين سفر كه بيشتر وقت آزاد دارم اين كارو بكنم
به من سه ماه وقت داد كه وزن نازي رو كه 4 كيلو بالاتر از نرمال هست رو كم كنم و خيلي شديد تاكيد كرد كه بايد به فكر آينده بچه باشم، يك چيز جالب ديگه اينكه بهم گفت سعي كن بيشتر با بچه باشي و ساعتهاي كاري خودت رو كم كن حداقل تا وقتي كه بچه ميخواد بره مدرسه اين رو در نظر داشته باش ، اون بيشتر از ما به تو نياز داره.

Sunday, March 12, 2006

The Best Gifts From God




Saturday, March 11, 2006

تولدت مبارک

مامان جان تولدت مبارک

از طرف نازنین کوچولو

مهری جان تولدت مبارک

از طرف همسرت حمید

مهری خانم تولدت مبارک

از طرف سپیده و محسن

Thursday, March 09, 2006

ساك

ديروز خيلي تصميم جدي گرفتم كه دكوراسيون خونه رو عوض كنم و كردم ، هميشه كه بابائي بود مخالفت ميكرد ، من هم فرصت رو غنيمت شمردم و براي عيد تغييراتي دادم، براي نازنين زمين فوتبال درست كردم ، تا نازنين فضا رو باز ديد گفت: مامي توپ بازي و توپش رو آورد كه بازي كنيم ، يك كم بازي كرديم و نازي خوابيد ، بعد از خواب نازنين خيلي چيزها جابجا شد.
يك مقدار از خريدها رو ريختم توي ساك و گذاشتم گوشه اتاق ، كارها كه تقريبا تموم شده بود دوش گرفتم و خوابيدم، صبح كه نازي بيدار شد بعد از سلام ، بلافاصله رفت سراغ ساك كه بابا كوش؟ مال بابائيه و هي دور اين ساك راه رفت و هي از بابائي گفت، فهميدم كه فكر كرده شايد بابائي برگشته!!! براي اينكه بيشتر شك نكنه بهش گفتم : مامي جان اين مال نازي و مامانيه و ما ميخواهيم بريم پيش بابائي ، سر ساك رو باز كردم كه ببينه كه لباسهاي خودش و من توي ساك هست ، وقتي كه مطمئن شد ديگه هيچي نگفت و رفت سراغ يخچال ، يك بسته كاپ كيك گذاشتم بيرون و يكيشو بهش دادم هي اومد دستم رو گرفت كه مامان بيا بخور و يكي داد دستم و سومي كه مونده بود رو براي بابائي نگه داشته بود معلوم بود كه هنوز كاملا مطمئن نيست، براي اينكه بيشتر اذيت نشه بهش گفتم مامي جان اينو واسه بابائي نگه ميداريم.
صبح كه خواستيم بريم مهد نازنين ميگفت: نه انجيل ، بريم مهندس-- بهش گفتم مامي جان صبح انجيل و شب مهندس، نرگس و محمد كاظم، هيچي نگفت و نشست توي راه كه ميرفتيم باز هم از بابائي گفت و من ديگه نمي دونستم كه چي بگم. به قول خود نازي: ديگه خسته شدم

Tuesday, March 07, 2006

گربه

ديشب رفته بوديم جلسه ، نازي رو هم با خودم بردم ، نازنين خيلي خسته بود و تا من آدرس رو پيدا كردم اون هم توي ماشين چرتي زد ، وقتي كه پياده شدم و بغلش كردم بيدار شد و اول پرسيد مامان : ممم سوپ، گفتم مامان حالا شيشه بخور زود ميريم خونه و سوپ ميخوريم.
من نشستيم به گوش دادن و نازنين به شيطنت ، يكي از خانمها پا شد و نازنين رو بغل كرد برد توي منزل ، من بار اولم بود كه ميرفتم اين جلسه و هيچ كس جز دوست خودم رو نمي شناختم و خيلي آشنا نبودم، بعد از نيم ساعت ديدم خبري از بچه نشد ، طاقت نداشتم ، پا شدم رفتم دنبالش ، ديدم كه با گربه داره بازي ميكنه و مشغول ، اونجا دست و پاي گربه بيچاره رو كشيده بود و سروصداشو در آورده بود ، گربه خونگي خيلي آرومي بود ، از توي اتاق فرستاديمش بيرون كه نازي كمتر باهاش وربره ، نازي هم دنبال گربه رفت و پاگذاشت روي دمش ، گربه چنان جيغي زد كه خانمها ترسيدن، ولي دختر من ول كن بيچاره نبود ، شيشه خواست و بهش دادم ، من كه نبودم انگار به گربه هم تعارف كرده بود و نگران اون بود كه گرسنه است ،شيشه به دهن راه ميرفت دنبال گربه و هي ميگفت : گشنه شه غذا ميخواد، گربه اومد توي اتاق دراز كشيد و نازي هم بالشت گذاشت و دراز كشيد و شيشه ميخورد ولي باز هم طاقت نداشت و ول كن نبود، گربه ديگه خسته شده بود از دست نازي و همش ميرفت يك جايي كه دست اين دختر ما بهش نرسه ولي خبر نداشت كه اين بچه به راحتي ولش نمي كنه.
نازنين از اونجا خوشش اومده بود به خاطر گربه و دلش نمي خواست بره خونه با وجود اينكه ساعت 10 شده بود و نازي از ساعت خوابش گذشته بود ولي همچنان اصرار به موندن داشت .

Monday, March 06, 2006

عين مامان

صبح آماده ميشيدم كه بريم بيرون نازي هم دنبال من بود مثل اين بچه اردك ها هر جا ميرفتم ميومد و هر كار ميكردم اون هم ، رسيديم دم در جورابها مو پوشيدم و روسري سرم كردم نازي هم گفت كه جوراب و روسري ميخواد ، نازنين رفت يك روسري برداشت و اومد ، روسري پوشيد ، از اونجا كه ديشب كالسكه اش رو شسته بودم ، مجبور بود كه راه بياد توي دلم قند آب ميشد و همش خنده ام ميگرفت ، جوجه اردك من خيلي بازيگوش و عقب ميموند و مجبور ميشدم دوباره با كلي وسايل برگردم و دستش رو بگيرم.

Saturday, March 04, 2006

عيد

بوي عيدي...بوي توپ... بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو
بوي ياس جانماز ترمه مادربزرگ

با اينا زمستونو سر ميكنم... با اينا خستگيمو در ميكنم...

شادي شكستن قلك پول
وحشت كم شدن سكه عيدي از شمردن زياد
بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم...با اينا خستگيمو در ميكنم...

فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه
شوق يك خيز بلند از روي بته هاي نور
برق كفش جفت شده تو گنجه ها

با اينا زمستونو سر ميكنم...با اينا خستگيمو در ميكنم...

عشق يك ستاره ساختن با دولك
ترس ناتموم گذاشتن جريمه هاي عيد مدرسه
بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب

با اينا زمستونو سر ميكنم...با اينا خستگيمو در ميكنم...

بوي باغچه... بوي حوض... عطر خوب نذري
شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن
توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني

با اينا زمستونو سر ميكنم...با اينا خستگيمو در ميكنم...
*****
من هنوز بليط براي ايران نگرفتم نه مشهد نه اصفهان چون اينجا اصلا بليط نميفروشن .
ولي لباسهاي عيد و تولدو عروسي خاله براي نازنين خريدم همچنين لباس عيد بابائي و چند تا از سوغاتي ها ولي هنوز نمي دونم كه ميتونم ايران برم يا نه ؟ ولي به عشق رفتن كارامو درست كردم و توكل به خدا تا ببينم چي ميشه اگه رفتني بشيم بايد تاريخ 16 يا 17 مارچ از اينجا بريم .
نازنين هم كه هواي پريدن و رفتن پيش بابائي رو داره و همش ميگه : هپاپيما بابائي
همه فاميل چشم به راه ما هستن چون ما از يك سال قبل قول داديم كه امسال عيد پيش اونا هستيم ، دختر عموهاي نازنين خيلي انتظار كشيدن و براي رفتن ما روز شماري ميكنن
به اقاجون گفتم كه امسال سه تا هزاري بيشتر بگذاره لاي قران ، به مادرجون گفتم كه ما داريم ميايم امسال سفره هفت سين داشته باشيم به خاطر نازنين ، گفتم كه عيد ميرم و به همه فاميل سر ميزنم ، نمي دونم چيكار كنم ، خدا بايد كمك كنه .