Sunday, September 25, 2005

کلمه و ترکیب تازه

نگاش : نقاشی کشیدن ( مامان این مداد شمعی رو بگیر و چشم چشم دو ابرو بکش)
باشو: بلند شو ( بازی کن هر چی باشه اشکالی نداره)
بابا به به: یعنی من گرسنه ام (وقتی که رستوران را می بیند)
ایش , پیف, پی پی: وقتی که کار از کار گذشته !!! با کشیدن پمپرز نشان میدهد ( بستگی به وضعیت با صدای آرام یا جیغ) .
بگل : یعنی چقدر میخوای راست راست راه بری منو بغل کن !!!( در کلیه موارد )

رفتارهای معنی دار:
بوس : خر شو مامان ( وقتی که کار بدی کرده, چیزی میخواد, تحریک عاطفی برای جلب توجه)
دست , دامن کشیدن یا حل دادن ( ظرف نشور, غذا نپز که داغ و کلا کارای آشپزخانه نکن جز مواقعی که من به به میخوام اون هم باید سریع و بدون توقف باشد!!!)
موش کردن: همان لوس کردن تا زمانی که مامان بگه قربونت برم الهی
گزیدن لب: یعنی کار بدیه ( مثلا وقتی که دعوا میکنم که چرا در یخچال رو اینقدر محکم باز میکنی که بخوره به کابینت )
زدن پشت دست: یعنی کار بدیه و زیاد اشکالی نداره چون خودم کردم (ریختن لیوان آب روی مبل).
رو زانو نشستن : یعنی منو تحویل بگیر حتی زمان غذا خوردن , تلویزیون دیدن, قصه خوندن و کلیه کارهای نشستنی .
دست کسی رو گرفتن: به مامانم یا بابام دست نزن , کاری که من دوست ندارم رو انجام نده ( حتی در مواقعی که ترس که داغی چیزی داره)
جیغ زدن: هر چی میخوام حاضر کنید!!!
بالا و پائین پریدن: یعنی خیلی خوشحالم
نای نای کردن: همان رقصیدن بدون شناختن زمان و باهمراهی کسی که حتما من بی کار خواهم بود , صبح ساعت 7 یا شب ساعت 11 فرقی نداره
خوردن یا نخوردن : وقتی غذا میخوره یعنی خوب ,مامان لذت ببر که من میخورم , وقتی نمیخوره یعنی مامان اصلا آشپزی بلد نیستی برو یک فکری به حال خودت بکن یا اینکه من سیرم
پائین انداختن سر: یعنی کار بدی کردم دعوام نکن
کشیدن سر به شانه ها و انداختن آن به یک طرف: خجالت کشیدن از کسی فقط در 10-15 دقیقه اول ورود.

Tuesday, September 20, 2005

زنجیر عشق

يک روز بعد ازظهر وقتي که با ماشين پونتياکش مي‌کوبيد که بره خونه. زن مسني ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود. او مي تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توي برف‌ها ايستاده تا اينکه بهش گفت:
" خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."
زن گفت: " من از سن لوئيز ميام, و فقط از اينجا رد مي شدم. بايستي صدتا ماشين ديده باشم که از کنارم رد شدن¸و اين واقعا لطف شما بود."
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره، زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟" و او به زن چنين گفت:
" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸ همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر¸ زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده¸ ولي نتونست بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي‌بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي‌دانست¸ و احتمالا هيچ‌گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره¸ زن از در بيرون رفته بود¸ درحالي که بر روي دستمال سفره اين يادداشت رو باقي گذاشت. اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود¸ وقتي که نوشته زن رو مي‌خوند:
" شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده‌ام. و روزي يک نفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
اونشب وقتي که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت¸ به تختخواب رفت. در حالي که به اون پول و يادداشت زن فکر مي کرد.
وقتي که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومي و نرمي به گوشش گفت:
" همه چيز داره درست ميشه دوستت دارم¸جو!"

تاریخ تکرار میشود

حدودا چهار سالم بود , خوب یادم میاد , روزی که برادر دومم رو ختنه میکردن, دم در حیاط با کلی بچه داشتم بازی میکردم, یک جفت گشواره یاقوت داشتم , دو نفر آدم !! اومدن نزدیک گفتن رو شونت یک چیزیه تکون نخور تا ورش دارم , تکون نخور که پرید روی این یکی شونه ,رفت . من همه توجهم به این بود که ببینم چیه ولی وقتی که اون دو نفر رفتن , رفتم که این خبر رو به مامان بدم که آره یک همچین اتفاقی افتاده , تا به مامانم گفتم , گفت گوشواره هات کو؟

برای نازی هم این اتفاق افتاد ولی برای النگوهاش. ولی من که مامان نازی بودم به زودی که مادرم متوجه شده بود , متوجه نشدم و این احساس گناه منو زیاد میکنه.

Saturday, September 17, 2005

روتین

مدتی که برای نازی مسواک قرمز کوچکی خریدم با خمیر دندان مخصوص ( که هر وقت زدم رو مسواک تف کرد), امروز صبح که بردم صورتش بشورم , لیوان مسواک ها رو نشون داد و گفت : مواک ( آخ که من ذوق مرگ شدم) نگاه کردم دیدم مسواکش نیست گفتم دیروز بهت دادم مسواک بزنی پس ندادی که بگذارم سر جاش برای همین نیست اخه دیروز صبح داشت باهاش بازی میکرد که ازش گرفتم . ( من فراموش کرده بودم ولی اون نه!!!)

توی کمد دم در عطر و برس مخصوص نازی گذاشتم,وقتی که از خونه میریم بیرون براش عطر میزنم و سرش و شونه میکنم و حالا براش تقریا عادت شده , وقت رفتن یادش نمیره.

وقت لباس پوشیدن میدونه که بعد از یقه نوبت آستین لباس و راهش رو یاد گرفته که دستاش رو یکی بعد از دیگری ببره توی آستین.

صبح که از خواب بیدار میشه نای نای یادش نمیره.

و همچنان مقاومت برای دستشویی رفتن که نمیدونم باید چیکار کنم .

Monday, September 12, 2005

دیشب بعد از اینکه از مهد اومدیم, دوستمون بردم بازار, نازی کلافه شده بود همش میخواست بیاد بغل من با وجود اینکه من از ماشین پیاده نشدم و چند دقیقه توی دلم نشست ولی راضی نبود که بره و من رانندگی کنم که آخرش اون خانم گفت : انگار بهتر از این به بعد من ماشین بیارم ( خدا پدرت رو بیامرزه که به این نتیجه رسیدی) شب هم شام رفتیم خونشون وقتی رسیدم خونه نازی حسابی خسته بود , حموم کرد و خوابید
نازی چند تا کلمه جدید یاد گرفته : عینک , مهندس,میوه,اسم Angil, پمپزر

Sunday, September 11, 2005

چند عکس

Saturday, September 10, 2005

دوباره تنهایی

باباجونی دیروز مسافرت رفت.
صبح نازی دیر بیدار شد اولش که بیدار شد رفت پشت در دستشویی با دست زد به در و صدا میزد بابا .
دیروز ما اصلا بیرون نرفتیم مهمون هم داشتیم تا شب ساعت 11.
دائی رفیع از ایران اومده و خوب کمتر احساس تنهایی میکنیم چون میدونیم که احوال پرس ما هست.
امروز با عمو وحید صحبت کردم بعد از سلام گفت : نازی رو ببوس ,فهمیدم که غربت خیلی تاثیر کرده.

Tuesday, September 06, 2005

ظلم و دلسوزی

صبح که از خواب بیدار شد, بردمش دستشویی , خودش سفت گرفته بود و نمی نشست , 15 دقیقه فقط نشست بی نتیجه , بابا رفت سراغش دست و صورتش شست, بیرون اومد و لباسش پوشید , قاشق کاکائو دادم گفتم میخوری گرفت و راه افتاد , تا مانتو پوشیدم نگاه کردم که دیدم به جای اینکه بخوره مالیده به دست و دهنش ,دستمال کاغذی اوردم و پاک کردم , شیشه شیر دادم که بخوره , مثل بچه های سرتغ نشسته بود پاهاش دراز کرده و با شیطنت سر شیشه رو میکشید روی سرامیکها , شیشه رو ازش گرفتم , قهر کردم و رفتم پائین نشستم توی ماشین , نازی با بابا جونش اومد و حرکت کردیم به طرف مهد.
این روزها بچه های جدید ثبت نام میکنن برای مهد,هر روز که میریم 1-2 تا دارن گریه میکنن امروز صبح یکی از بچه ها که جدید بود پای در دراز کشیده بود و گریه میکرد, نازی رفت داخل ,حواسش به اون بچه بود که چطور داشت گریه میکرد, یک نگاه با لبخند به من کرد و دوباره نگاهش به بچه بود طوری که خداحافظی من متوجه نشد.

Saturday, September 03, 2005

آخر هفته

5شنبه مهد تعطیل بود و نازی بالاجبار با من سر کار اومد , جای جدید بود نازی هم کنجکاو همه اتاقها رو گشت , با همه یک سری قایم باشک بازی کرد, کلی بپر بپر بازی کرده بیرون دفتر هم دوست پیدا کرده بود ساعت 12.30 بود که بابا اومد دنبالش و بردش خونه
نازی سرماخورده , دو شب که اصلا نمی خوابه, جمعه صبح ساعت 9 بردمش دکتر, داروهاشو خورد بلافاصله خوابید.
شب هم که داشتم کارهای خونه رو انجام میدادم , نازی هم شروع کرده بود اشغالهای کوچک رو جمع میکرد و میانداخت توی سطل اشغال و من توی دلم قربونش میرفتم که به خیال خودش داشت به من کمک میکرد تا من کارهام زودتر تموم بشه.
دیروز من و حمید داشتیم سر موضوعی با هم بحث میکردیم نازی هم ایستاده بود نگاه میکرد بعد از کمی نازنین شروع کرد به داد زدن و دستش روی میز زدن و با حمید جدی دعوا کردن و انگشت نشانه اش و تکون میداد و به بابا اختار دادن فهمیدیم که نازی فکر کرده بابا داره با من دعوا میکنه که نازی به دفاع از من داشت حرف میزد, آخرش جوری شد که ما اینقدر همدیگرو بوسیدیم و گفتیم که ما هم دوست داریم و مشکلی نیست ,دست آخر وقتی نازی مطمئن شد بابا رو بوسید و قضیه ختم به خیر شد.
نازی 17 ماهش تموم شده , همه چیزها رو نسبت به سنش خیلی خوب میفهمه و خدا رو شکر همه چیز نرمال, از نظر جسمی هم رشدش خوب, الان 13 کیلو و نگرانی دکتر که همیشه میگفت وزنش کم برطرف شد.