Wednesday, March 30, 2005

بادکنک

نازی : آخه بابا من میترسم شما میخندین !!
بابا برای نازی بادکنک خریده, بادش میکنه وبعد هم ولش میکنه و بادکنک هم با سرعت و با صدا به این طرف واونطرف میره نازی از این صدا میترسه ولی باز هم تا بادکنک میفته رو زمین ورش میداره میده به باباش که دوباره بادش کن , و از جمعه ما برنامه ای داریم با این پدر و دختر .

Monday, March 28, 2005

سال جدید و تحولات جدید

سال 1384 شروع شد انشاءالله که این سال هم پر از خوبی, خوشی, سلامتی و موفقیت برای همه باشه.
تولد میلادی نازی روز شنبه بود و تولد شمسی دیروز ( مامان جون تولدت مبارک انشاءالله که 120 سال عمر با عزت و سربلندی و موفقیت و سلامتی داشته باشی ,باباجون هم تولدت رو تبریک میگه و برات آرزوی های زیبا داره )
نازی به دومین سال زندگیش وارد شد با تحولات روز افزون .
خیلی خوب راه میره, نوار و کتاب و بازی و کارتن هم به راه است, مهد کودک هم میره و کلی دوست پیدا کرده, با فاطمه هم جور

Wednesday, March 16, 2005

غربت و تنهایی

خاله منیر رفت و ما تنهای تنها شدیم اون هم سر عید.
شب و روزهای اول و دوم به منو نازی خیلی سخت گذشت به خصوص وقتی خونه تنها بودیم یا میخواستیم بریم بیرون , شب اول نازی توی تاریکی دنبال منیره میگشت و گریه میکرد.
حالا نازی خوب راه میره و فهمیده شده , صبح ها با پرستارش یک ساعت به مهد کودک میره و با بچه ها بازی میکنه و کلی حال میکنه.
امسال عید یک جور دیگه است , هیچ کس نیومده ما هم نمی تونیم بریم ایران , پارسال اینجا خیلی شلوغ بود ( عمه , زن دایی, دادش, مامان,....) یادش بخیر.

Saturday, March 12, 2005

اولین غم

نازی هر روز ساعتی رو تلویزیون می بینه , دیروز نازی و بابا پای تلویزیون بودن که ناگهان نازنین بدون مقدمه شروع کرد به گریه , از حمید جویا شدم گفت که کارتنی رو میدیم که دختر چینی در فراق مادرش داشت شعر غم انگیزی رو می خوند که آهنگ خیلی غمگینی داشت نازی بابت غم اون دختر داشت گریه میکرد!!!!! و این بود که برای اولین بار نازی مزه غم و چشیده بود.
پنجشنبه چند تا اتفاق بد افتاد , سر نازی به دیوار خورد وقتی که رفته بودیم روضه وخونه فوضیه خانم لپ دخترم رو یک پسر گاز گرفت مثل اینکه یک سیب رو گاز بزنی جای دندوناش روی لپ بچم مونده بود (بمیرک الهی)
خاله منیره هم فردا مسافر و دوباره بر میگرده ایران , خیلی تنها میشیم و دلمون براش تنگ میشه بخصوص شب عید.
بابا هم مشغول مشغول مشغول ( خدا قوت).

Monday, March 07, 2005

سرماخوردگی و بیقراری

نازی سرماخورده و خیلی بیقرار , دیشب تا صبح نتونستیم خوب بخوابیم بس که نازی بیقرار بود.
خاله منیر داره بر میگرده ایران , ما مجبوریم که بریم خرید و نازی اصلا بیرون برای خرید کردن رو دوست نداره , فقط میخواد هر جا که هست بازی کنه
دیروز که رفته بودیم خرید نازی از لای ردیفهای لباس می رفت و من به دنبالش یاد فیلم ( babay on holiday) افتادم (واقعا که شیطونی مادر
وقتی که برنامه (چرا) رو میبینه که شعر میخونه نازی هم شروع میکنه به زمزمه کردن یک چیزهای مثل اینکه میخواد با اونا هم خوانی کنه.

Wednesday, March 02, 2005

توری پنجره

نازنین دیروز توری پنجره رو پاره کرده, چون میخواسته بره روی بالکن و توری بسته بوده
مادر چطور شد که از اینجا رفتی
نازی : خاله نمی خواست من برم رو بالکن در رو بسته بود, ولی این در مثل همیشه سفت نبود من هم فشار دادم خودش باز شد !!!!!