Tuesday, January 31, 2006

روز ميلاد بهترين

حميد جان، عزيزم تولدت مبارك .
بابائي Happy Birthday To You.

Monday, January 30, 2006

من و نازي ، بس

باباجون دوباره برگشت ايران سر پروژه و ما دوباره تنها شديم
حدوداي ساعت يك و نيم رفتيم مهد سراغ نازنين ، بابائي ميخواست از نازي خداحافظي كنه ، پدر و دختر خيلي با هم حال كردن ولي وقتي ميخواستيم دوباره تحويلش بديم ، محشري به پا كرد و نمي خواست برگرده ، صداي اعتراض و گريه اش تا بيرون مهد ميومد
امروز 10 بهمن و فردا ...

Saturday, January 28, 2006

Merit Certificate

نازنين بابت ماسك زرافه " گواهي استحقاق" گرفت .
خوب تلاشهاي ما هم بدون جواب نموند، از عمومحسن و خاله سپيده هم ممنون كه خيلي كمك كردن.
5شنبه هم نازنين از طرف مهد براي چك آپ ماهانه رفته بود دكتر و مشكلي نداشته فقط تنها چيزي كه ذكر كرده بود "وزن بالا" بود كه ما ناخواسته خنده مون گرفته بود ،( ژنتيكي چيكار ميشه كرد)
نازنين ديروز گوش درد گرفته بود و خيلي اذيت بود به طوري كه نمي تونست راحت بخوابه و مجبور شديم اورژانسي ببريمش دكتر، خدا رو شكر 2 دوز دارو كه خورد حالش بهتر شد ولي اين دختر من كه دارو خور نيست ، پدر ما و خودش در مياد تا يك قاشق شربت بخوره.
امروز هم براي ما روز مخصوصي بود كه ما 6سال براش انتظار كشيديم، ببينيم كه جواب چي ميشه ( توكل به خدا)

Wednesday, January 25, 2006

پدر و دختر

بابائي ديروز برگشت خونه، نازي كه از مهد اومد بابا دم در آسانسور وايستاده بود كه ما بيائم ، نازنين وقتي باباشو ديد شوكه شده بود فكر ميكرد شايد داره خواب ميبينه .!!!
صبح كه نازي رو برديم مهد مثل روز دومش دنبال ما گريه ميكرد !!! اون هم فقط به خاطر حميد كه مبادا دوباره ما رو تنها بگذاره ، بابائي هم هي برميگشت و پشت سرش رو نگاه ميكرد و نگران بود كه چرا نازي داره گريه ميكنه.
نازنين بازي درست كرده به اسم " كوش" و كلي باهاش حال ميكنه و همه رو ميخندونه، بازي به اين ترتيب كه چشمش رو ميبنده و مثلا ميگه : عمو كوش؟ خالي كوش؟ مامي كوش؟ بابائي كوش؟ ....
حالا ما ميتونيم بسته به ابتكار،به هر طريقي كه خنده دار تره خودمون رو بهش نشون بديم
روش عمو محسن اينه كه صورتش رو مياره جلو صورت نازي و صبر ميكنه تا نازنين چشمش رو باز كنه و بعدش همه خنده
من نازي رو ميبوسم ميگم مامي اينجاست
خالي هم ميخنده و با خنده ميگه خالي من اينجام

نازنين اسم دوستاي مهدش رو بلده و اونا رو به اسم صدا ميكنه ، شايد جالب باشه بگم كه شيشه هاي شيرشون رو هم ميشناسه !!! دليل اين حرفم هم اينه كه هفته گذشته يك شيشه اشتباهي با وسايل نازنين اومده بود خونه وقتي كه دخترم شيشه رو د يد گفت : شيشه يحيي
فرداش كه رفتم و تحويل مهد دادم از انجيل پرسيدم كه اين شيشه مال كدوم يكي از بچه ها بود ؟ انجيل گفت كه فكر كنم يا مال نيكول يا يحيي ، گفتم نازنين ميگه كه مال يحيي است ، كمي فكر كردو رفت سر كيف يحيي و چك كرد و گفت نازي بهتر از من ميدونه كه شيشه مال كيه.

نازنين توي 22 ماهگي بلد A-Z رو بگه و از 1-10 بشمره و شايد بيشتر از 20 كلمه انگليسي بلده و چندتا شعر كه هميشه با خودش زمزمه ميكنه و با نوار هنگامه ياشار ميخونه و دست ميزنه ، خدا رو شكر ميكنم كه بچه سالم و باهوش و زرنگي دارم اميدوارم كه همه اين داشته ها توي راه زندگي كمكش كنن و درست استفاده بشه.

دارم سعي ميكنم كه شير شب نازنين رو قطع كنم اگه اين دل بگذاره و تحمل كنه كه شب وقتي نازي بيدار ميشه و شير ميخواد بهش ندم

Monday, January 23, 2006

روز ماسك

امروز توي مهد نازنين روز ماسك ، ما هم از 3 روز پيش دست به كار شديم ، شنبه يك ماسك پروانه درست كرديم و كلي جينگيلي وينگيلي كرديم و تحويل داديم ، از مهد زنگ زدن كه پروانه توي مجموعه حشرات مياد و من مجبور شدم كه چيز ديگه اي درست كنم ، ديشب تا ساعت 12 شب بيدار بوديم (9نفر ساعت كاري براي يك ماسك) كه ماسك زرافه درست كنيم و صبح كه نازنين ديده بود هيجان زده شده بود ولي نميگذاشت كه بگذارم روي صورتش

الان هم زنگ زدم به مهد كه ببينم همه چيز رو به راه و نازنين بلائي سر ماسك نياورده و توي مسابقه شركت كرده يا نه.

نازنين دو روز كه مريض ، از چشم و بينيش آب مياد و عطسه و سرفه هم داره ، ديشب بردمش دكتر كه خانم دكتر گفت يك سرماخوردگي ساده است و عفونتي در كار نيست ( خدا رو شكر)

Saturday, January 21, 2006

دوستي

ديروز جمعه نازنين صبح ساعت 7.5 بيدار شد و چون مهمونامون خوابيده بودن با هم رفتيم بيرون، يك ساعت بيرون بوديم ، اول جميرا روبروي مسجد يك محوطه باز هست كه پاركينگ ، صبح كه اونجا بوديم كلي پرنده جمع شده بود كه نازنين كلي ذوق كرد براشون و ميخواست دنبالشون بدو
ديروز از يك چيزي خيلي ناراحت بودم و بنده خدا نازنين شده بود نقطه فشار و كلي گريه كرد تا اينكه خوابيد.
بابائي قرار اين هفته برگرده خونه .
روز دوشنبه 23 ژولاي روز نقاب براي نازنين ، نمي دونم چيكار كنم

***********************
دوستي ها خيلي ارزش داره بيائيد قدرش رو بدونيم.

Thursday, January 19, 2006

عيد

عيد غدير خم مبارك
29 دي هم سالروز عقد ما است.
به قول حميد اون كاري هم كه چند سال پيش كرديم مبارك
حالا به اون حرفي كه "با كم و زياد دوست دارم" رسيديم
ما حالا همديگرو بيشتر از قبل دوست داريم و عشق ما تبديل به دوست داشتن شده
حالا ميفهميم معني، زندگي زيباست
حالا ميفهميم كه بدون همديگه چقدر كم دارين
در اين روز دعا ميكنم كه خدا به همه زندگي خوب و باعزت ، دل خوش و سلامتي بده.
*******
نازنين هم همچنان منتظر كه بابائي رو ببينه. ديشب عكس هواپيما رو ديده ميگه: مامي پيش بابائي
يعني ميخواست بگه دوباره سوار هواپيما بشيم و بريم پيش بابائي
ول كن قضيه هم نبود هركاري كردم كه حواسش از عكس هواپيما پرت بشه نشد كه نشد ، به بابائي زنگ ردم با هم حرف زديم و نازنين هم آروم شد.
سه شنبه شب سرساعت 9 خاموشي رو زديم كه نازي بخوابه ولي همچنان به هر دليل و بهانه اي اينقدر طول كشيد كه شد ساعت 10 ، به نازي ميگم : مامي جان تو نمي خواي امشب بخوابي ؟ ميگه : مامي دون ، بابائي
بلافاصله پاشدم و زنگ زدم به بابائي هنوز گوشي توي دستش بود كه روي پام خوابش برد ، خيالش راحت شده بود كه بابائي يك جايي كه هنوز هم ميگه "دوست دارم نازي جون" و اين براي قلب ، مغز ، روح و روان نازي كافيه كه خواب راحت و زندگي آرومي داشته باشه.
باباجوني ، عزيز جون دوست داريم قد يك دنيا و خسته نباشي.

Sunday, January 15, 2006

تا 29 دي

تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
عشق من، عشق من ، عشق من ،عشق من

Saturday, January 14, 2006

يك هفته اي كه گذشت

5شنبه ساعت 13 با پرواز آريا رفتيم مشهد
نازنين كه دوروبرش حسابي شلوغ شده بود خيلي خوشحال بود و فقط به بازي از خواب و خوراك هم كه يادش رفته بود هر دوي ما از روز اول مريض شديم
جمعه شب كه مهمان منزل آقاي طوسي بوديم بعد از اينكه مهندس و خانواده خداحافظي كردن و رفتن نازي كلي گريه كرد و وقتي كه رسيديم خونه ساعت 1 بعد از نصفه شب بود ،همگي رو بيدار كرد و تا باعليرضا هم حرف نزد نگذاشت هيچ كس توي خونه بخوابه.
يك شنبه براي تعويض عينك رفتيم هر جا رفتيم همه گفتن كه عينكي ندارن كه 100% تضمين كنن و با خنده و اشاره به نازنين ، تا بالاخره دوتا عينك گرفتم و آقاي مغازه دار از ما پرسيد كه دختر شما رو دو سه روز پيش توي تلويزيون ديدم يادم نيست چه برنامه اي كه بابائي گفت : فكر نكنم دختر من بوده باشه اينا اصلا ايران نيستن
دو شنبه موعد دندانپزشكي داشتم و نازنين رو با خودم بردم از لحظه اي كه وارد شديم فقط يك كلمه ميگفت " امپول" به خاطر نازنين هيچ كار نكرديم و دكتر هم براي فردا وقت داد
سه شنبه بدون نازي رفتم دندانپزشكي ، بعد از ظهر ساعت 4 شده بود من از درد نمي تونستم حرف بزنم و نازنين نمي خواست بخوابه تا اينكه گفتم همه بياين بالشت بگذارين و كنار هم بخوابيم تا نازي هم بخوابه ولي باز هم شاكي بود كه چرا خوابيدن پاشين بازي كنيم!!!
نازنين به سارا نوه دائي كه يك ماه از خودش بزرگتر بود ميگفت : خوشگلم
" پاشو" شده بود "زود باش پاشو !!!
سه شنبه شب مهمون عمه بوديم و همه از نازنين ميخواستن كه اسمشون رو بگه وقتي كه ميگفت همه ميخنديدن و نازي هم كلي حال ميكردو شارژ ميشد
چهارشنبه شب وقتي كه رفتيم حرم نازي خواب بود و برف رو نديد توي حرم كه بيدار شد باباجون بردش كه زيارت كنه و مردم رو ببينه وقت برگشتن كه برف شدت گرفته بود و توي چراغوني صحن هاي بزرگ حرم خيلي قشنگ بود نازنين هم بيدار شد و خيلي ذوق ميزد طوري كه از صداي ذوق اون ما خنده مون گرفته بود و به برف ميگفت توتو چون از آسمون ميومد.
5شنبه برگشتيم دبي و بلافاصله خوابيدم ساعت 6 بعد از ظهر بيدار شديم ولي شب وقت خواب انگار كه نازنين چيزي رو گم كرده باشه راه ميرفت و گريه ميكرد و اسم تك تك خاله ها رو ميگفت ، خوب حالش رو ميفهمديم چون خودم دست كم از اون نداشتم و ياد خودم افتادم كه هر وقت بعد از مسافرت طولاني خونه بابابزرگ برميگشتم دلم خيلي گرفته بود .
جمعه ساعت 12 ظهر از خواب بيدار شديم بعد از 12-13 ساعت خواب نازنين سرحال بود و كم كم قبول كرده بود كه برگشتيم خونه.
صبح نازنين رفت مهد ، انجيل موهاشو كوتاه كرده بود و معلم يكي از كلاسها عكسي رو كه با نازنين گرفته بود كه به شوهرش نشون بده رو بهم نشون داد. و دوباره زندگي روتين من و نازنين شروع شد.

Wednesday, January 04, 2006

پستونك

از وقتي كه نازي سه روزش بود ما براش پستونك خريديم ولي هيچ وقت براش قابل توجه نبود . ديشب كه ياسمن كه 6 ماه از نازنين كوچكتر اومده بود منزل ما و پستونك دهنش بود نازنين آروم آروم ازش گرفت و گذاشت توي دهنش ، بهش گفتم كه نبايد چيزي كه مال كس ديگه اي هست رو بگيره و رفتم مال خودش رو آوردم و گذاشتم توي دهنش ولي انگار اون فكر ميكرد كه پستونك اون با مال ياسمن فرق ميكنه در نتيجه هر دو پستونك رو دست گرفته بود و هي عوض ميكرد مثلا مال خودش رو ميگذاشت دهن ياسمن و مال ياسمن رو براي خودش و برعكس تا بالاخره به اين نتيجه رسيد كه هيچ فرقي نداره و مال خودش رو قبول كرد.
صبح از وقتي كه از خواب بيدار شد پستونك رو گذاشت توي دهنش و نيم ساعت همينطور سرش رو گذاشته بود روي قلب من و خيلي آروم بود. وقتي كه رسيديم دم در مهد بهش گفتم مامان جان اين پستونك رو نبر با خودت چون ميفته و گم ميشه كه ديدم دو تا دستش رو گذاشت روي دهنش كه من ازش نگيرم ، دم در كه ميخواستم تحويلش بدم برعكس هميشه كه خودش رو با وسايل مشغول ميكرد دويد توي مهد كه ويلدا تعجب كردو گفت : امروز خيلي سرحال . دليلش چيزي جز پستونك نبود.

ديشب بعد از اينكه مهمون ها رو بدرقه كرديم نازنين خيلي پشت سرشون گريه كرد و هي راه ميرفت و گريه ميكرد و بابائي رو صدا ميكرد ، به بابا زنگ زدم و نازنين حرف زد و رفت سر بازي و بعد از كمي خوابيد البته تا خوابيد فقط بهانه گرفت.

Tuesday, January 03, 2006

كارهاي جالب

وقتي كه رفته بودم براي خريد كفش نازنين هم يكي يكي كفشها رو بر مي داشت ميكرد توي پاش تا بالاخره مجبور شدم براش كفش بخرم ، حالا كه كفش ها توي خونه هست وقتي كه از مهد مياد يك لنگه اش رو ميپوشه ، راه ميره و نگاه ميكنه بعد جوراب (بپوش) مياره و از من ميخواد كه پاش كنم .

نارنين يك توپ داره كه دو قسمت و روي هر قسمت 5 تا سوراخ به شكلهاي مختلف يعني جمعا 10 تا شكل هست كه بايد مثل خودش رو روي توپ پيدا كنه و از اون سوراخي كه اندازه و شكل يكي هست بندازه توش.
ديشب وقت شام توپش رو آورد و خالي كرد، دو بار همه شكلها رو انداخت توش و براي انداختن هر يكي از من ميخواست كه تشويقش كنم !!! من هم قاشق به دست نشسته بودم تا شايد بشه يكي دو قاشق از سوپ رو بخوره ولي اصلا محل نمي گذاشت هر بار كه مثلا دستش ميخورد به قاشق سوپ انگشتش رو ميكرد توي دهنش كه تميز بشه ، جالب اينجا بود كه متوجه انگشت خودش بود ولي متوجه قاشق دست من نه و همه حواسش دنبال كاري كه انجام ميداد. توي دلم به همت و پشت كارش آفرين گفتم و كلي تشويقش كردم انشاءالله روزي برسه كه اين همت آينده خوب و روشني براش بياره و من بتونم به جاي اينكه توي دلم بگم بهش بگم كه افتخار ميكنم كه فرزندي مثل تو دارم.

برعكس من نازي حافظه فوق العاده اي داره وقتي كه يك چيزي رو ميشنوه يا ميبينه بلافاصله تكرار ميكنه ، ترتيب همه آهنگهاي هنگامه ياشار رو ميدونه قبل از اينكه شروع بشه، ميگه كه چه ترانه اي مياد و كلمه اي كه ميدونه توي اين شعر هست رو ميگه ، وقتي كه ترانه تموم ميشه تند تند دست ميزنه و به خودش آفرين ميگه .

Monday, January 02, 2006

روزهاي گذشته

شنبه شب دعوت مهندس شام بيرون بوديم و براي تحويل سال و ديدن آتيش بازي هم رفتيم جميرا بيچ ولي هوا خيلي سرد بود ، نازنين تا ساعت 1.5 صبح بيدار بود و اصلا انگار نه انگار كه چندين ساعت از وقت خوابش ميگذره فقط راه ميرفت از اينور به اونور ديگه انرژي من شده بود صفر بلكه يك كم هم پائين تر.

ديروز از صبح تا شب ساعت 11 بازار بوديم براي خريد هر دو خيلي خسته بوديم نازنين خيلي بيشتر از من، فقط بينش 3 ساعت اومديم خونه كه نازنين خوابيد ولي خدا رو شكر سعي كردم 80% كارم رو انجام بدم .

امروز صبح وقتي كه ميخواستم لباس نازنين رو تنش كنم و بريم مهد گفت كه نمي خواد بپوشه و دستش رو نشونم ميداد كه گاز گرفته بودن !!! فقط همين و كم داشتم كه نازي از مهد هم زده بشه ، اميدوارم اين مدت كه ميريم مسافرت اين اتفاق براش كم رنگتر بشه و دوباره مثل گذشته مشتاق بشه

ديشب لاي پنجره باز بود و من و نازي هر دو سرماخورديم من عطسه ميكنم نازي سرفه ، صبح كه بيدار شدم براي شير نازنين اصلا نميتونستم نفس بكشم بس كه سردم بود نمي دونم چطوري اسپري بيني پيدا كردم ولي بعدش يك ذره راحت شدم.