Wednesday, November 30, 2005

گواهي

سر كيف نازنين باز كردم كه لباسهاي صبح و ظرف غذا و شيشه شير و بردارم كه ديدم يك گواهي و يك پاكت كه به اون ضميمه شده و يك نوت هم روش ، وقتي خوندم از خنده مردم بدون هيچ حرفي دادم به بابائي ، كلي خنديديم.
گواهي به اسم نازنين حسيني ، برنده خوردن بيسكويت در مسابقه ورزشي happy home nursery و اون پاكت توش يك مدال با روبان قرمز و يك پلاك طلائي با مهر مهد بود و نوت هم از طرف مديريت مهد اعلام كرده بود كه تا فلان تاريخ ميتونيد بيائيد و عكسهاي مسابقه رو ببينين و انتخاب كنين كه براتون چاپ بشه.
ديروز صبح رفتم عكسهاي نازي رو انتخاب كردم خيلي جالب بود انشاءالله كه بتونم عكسها رو بگذارم اينجا.
وقتي كه نازنين روي سكوي شماره يك ديدم ياد ... افتادم قند تو دلم آب ميشد.

Monday, November 28, 2005

در قفل

صبح بابائي ساعت 6 رفت سركار، من و نازي هم خواب بوديم.
با خودم گفتم امروز زودي كارامو ميكنم و سروقت ميرسم سركار.
تا غذاي نازي و گذاشتم بپزه پريدم يك دوش گرفتم نازنين هم جلوي در حموم نشسته بود و خمير بازي ميكرد.
زودتر از هر روز حاضر دم در ماشين بودم، نازنين رو گذاشتم رو صندلي با كليد و از تو در صندوق عقب رو باز كردم ، تا كالسكه رو گذاشتم و برگشتم كه درو باز كنم بشينم ، دستم به دستگيره خشك شد ، نازنين با رموت در و از داخل قفل كرده بود.
من سعي كردم به خودم مسلط بشم ، به نازي گفتم ماماني در و باز كن، دستگيره رو از داخل گرفت ولي هر چي به قفل اشاره ميكردم فقط دستگيره خالي رو ميكشيد.
بهش گفتم مامان با كليدي كه توي دستت بازي كن، همش روي بزرگترين قسمت كليد كه مال قفل كردن بود فشار ميداد ، خدايا چيكار كنم ؟ بهش گفتم تو با كليد بازي كن تا من بيام و يك كم از ماشين دور شدم و حواسم فقط به صداي قفل در ماشين بود كه بالاخره باز شد .
امروز هم ما با اين اتفاق مثل روزهاي قبل به مهد رسيديم و البته كمي ديرتر و همچنين سر كار من.
بابائي از اين شيطنت هاي نازي خوشش مياد و از خنده غش كرده بود وقتي كه اين داستان پر استرس رو براش ميگفتم.

Saturday, November 26, 2005

دست

ديروز عصر براي كاري با دائي و زن دائي رفتيم بيرون بابائي گفت كه نازنين رو با خودش ميبره و ما بريم برسيم به خريدمون، من هم كلي به بابائي توصيه كردم كه مواظب نازي باشه.
بعد از نيم ساعت برادرم زنگ زد كه مهري زود بيا همونجا كه پيادتون كرديم ، پرسيدم كه چرا نازي گريه ميكنه گفت چيزي نيست تو رو ميخواد زود بيائين.
وقتي كه نازي رو ديدم كه مثل ابر بهار گريه ميكرد، پرسيدم چي شده .
بابائي گفت : نازي ميخواسته بره پيش يك گروهي كه داشتن قليون ميكشيدن، من دستش گرفتم كه نره اونطرف ، نازي هم زور زده كه دستش رو در بياره از دست من كه ديدم دستش يك صداي كرد و نازي شروع كرد به گريه.
گفتم بريم كلينيك كه آشنا هستن، بابا گفت بگذار برم ببينم كيه الان شيفت ،منو نازي هم پائين يك كم مورچه بازي كرديم كه آرومتر شد ولي با هر تكوني گريه ميكرد ، بابا عصباني برگشت كه بريم بيمارستان دكتر شيفت داشته با موبايل حرف ميزده و انگار نه انگار
بيمارستان رفتيم و از قضا دوست دكترمون اونجا بود ، هر كار كرد كه نازي دستش رو تكون بده فقط گريه ميكرد ،دكتر به بابائي گفت كه بشين و بگيرش توي بغلت ، فقط دست نازي رو گرفت توي دستش كه نازي جيغش به عرش رسيد و بيمارستان و گذاشت روي سرش .دست نازي از آرنج در رفته بود به خاطر اون كشيدگي.
بابائي فقط خدا رو شكر ميكرد و نازي رو ميبوسيد و دعا ميكرد كه خدا مريض ها رو شفا بده( عشق دختر)فكر كنم يك كيلو كم كرد توي يك ساعت .

Thursday, November 24, 2005

نماز

ديشب اومدم ديدم نازنين سجاده رو زير و رو كرده به بابائي ميگم چرا اينقدر خوشي و ميخندي چي شده؟ نازنين داره دنبال مهر ميگرده كه نماز بخونه.
هي خودش و بالا پائين ميكنه و سرش و ميگذاره رو مهر و يك چيزي ميگه : صلوات نيمه كاره يا الله اپر يا براي خودش ميگه خدايا ، منم خيلي خوشم اومد. حال و وضع نازنين بدون شلوار با پمپرز هي ركوع و سجده ميكنه و من و بابائي هم غش كرديم از خنده

جالبترين جاش اينجا بود كه نازنين صداش رو به حالت آروم در مياورد و زمزمه ميكرد .

اولين بار كه نازنين توي دلم تكون خورد و من فهميدم، وقتي بود كه توي ماه رمضون 2 سال پيش داشتم دعاي فرج امام زمان رو ميخوندم و توي تنهايي گريم گرفته بود كه جنبيدن نازنين منو خيلي خوشحال كرد ( تو دلم مونده بود) .

Wednesday, November 23, 2005

دو زبان

چند مدت كه نازي كلمه هاي جديد ياد گرفته ولي غير از 2-3 تا بيشتر توي حرف زدن با ما استفاده نميكنه و در حين حرف زدن با بچه هاي مهد يا پرستارها ما متوجه ميشيم.

نازنين روي تاب نشسته با دست ميزنه روي تاب و دوستش رو صدا ميزنه come sit down منو صدا ميزنه : مامان بشين

توي فلكه حوض آب با فواره هاي رنگارنگ رو ميبينه كه هر روز توي راهمون، به پرستارش نشون ميده ميگه : water به من ميگه: آب و ذوق ميزنه و دست ميزنه

وقت خداحافظي به پرستارش ميگه :bye, see you tomorrow و براش بوس ميفرسته ولي صبح كه من ميخوام خداحافظي كنم بوسم ميكنه و برام دست تكون ميده .

توي مهد به پرستاراش كه براش شعر ميخونن ميگه : dance به ما ميگه: ناي ناي

Tuesday, November 22, 2005

ترتيب

بابائي دوربين اورد و داشتيم فيلم نازنين ميديدم توي حموم
بابا: نازي خودتو بشور مثل مامان
نازنين شامپو رو ميريزه كف دستش و ميكشه روي دلش و ميخونه : چوچه چوچه الايي نوك ارخ اناي
بابا: جوجه جوجه طلائي نوكت سرخ و حنائي ، بابائي سرت رو بشور مثل مامان
نازنين شامپو ميريزه كف دستشو ميماله روي موهاش كه هنوز خشك
يك كم بعد سر شامپو كه مثل جوجه هست رو ميكنه توي آب و چند بارآب ميريزه روي سرش
نازنين: مامان
من : بععععععععععععععله
نازنين : مامان حوله
من: تموم شد خودتون شستين
بابا: باباجون قربونت برم كه خوب بلدي چيكار كني تو بزرگ بشي چي ميشي !!!!!
نازنين: خنده ( يعني حالا رو داشته باش )

Monday, November 21, 2005

صبر بهتر

وقتی خدا به تو میگه باشه به تو همون چیزی رو میده که میخوای.وقتی به تو میگه نه یه چیز بهتر بهت میده و وقتی بهت میگه صبر کن در تدارک بهترین چیز برای توست.
When God tells you "ok!" he will grant you what you want, when he tells you "no!" he will grant you some thing better than what you want and when he tells you"wait!" he is preparing the best thing for you.

Saturday, November 19, 2005

بدون شرح

اين جمعه بابا خونه بود .
نازي خوشحال بود ، بابا كه ذوق زده شده بود وقتي كه نازي رو ديد كه چقدر بزرگ شده و تپل شده، فرقي كه اين بار با دفعه پيش داشت اينكه نازنين منتظر بابا بود و مثل دفعه قبل خجالت نمي كشيد.
كارهاي نازي براي بابائي تازگي داشت و حرفهايي جديدي كه استفاده ميكرد.
*****
توي آشپزخانه بودم كه نازنين داد زد مامان ، رفتم كنار تحتش نشستم با انگشت اشاره به بابائي ميگه : بابا

صبح كه من و نازنين ميخواستيم بريم مهد .

دم آسانسور
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا خونه بود مامان
دم در ماشين
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا داره حاضر ميشه بره سر كار
توي ماشين با دستش به من ميزنه
نازي: بابا كوش ؟
من: بابا رفته سر كار
دخترم ميترسه كه اگه امروز بابائي رو ميبينه شايد فردا دوباره براي يك ماه بهش بگم بابا ديشب كه خواب بودي اومد و صبح زود هم رفت !!!!

Thursday, November 17, 2005

دوست

ديشب وقتي كه داشتم ميرفتم نازي رو از مهد بيارم توي راه يك از دوستاي وبلاگي تماس گرفت ، خيلي خوشحال شدم .
نازنين بعد از يك هفته دوري از دوستاش نرگس و محمد كاظم كه امتحان داشتن ديشب به خونشون رفت و دلي از عزا در آورد.
ديشب نازنين به نانوايي بردم براش جالب بود، آقاي نانوا هم يك نون دو آتيشه خاشخاشي كوچك مخصوص براي نازي درست كرد .

Wednesday, November 16, 2005

حرفهاي جديد

ديشب توي حموم
من: مامان بگذار سرتو بشورم
نازي: NO THANK YOU
من : از خنده مرده بودم

صبح دم در مهد كودك
اديب: ديروز كه چايي اوردم براي معلم ها
نازي : GIVE ME
اديب: نازي خيلي خوب ياد گرفته توي اين 3.5ماه كه اومده

****
ديشب كه رفته بودم آرايشگاه نازنين آب پاش ورداشته بود و همه خانمها رو مستفيض كرد ، همه خوششون اومده بود و كلي خنديدن ، برعكس دفعه پيش كه گريه كرد اين بار مشغول بود و چيزي نمي گفت. بالاخره اينكه وقتي داشتيم مي اومديم بيرون مجبور شدم لباسهاشو در بيارم كه خيس بود و همه آينه ها با آب اسپري شده بود و نازي كلي دوست پيدا كرد بود كه باهاشون باي باي كنه.

Monday, November 14, 2005

گاز

ديشب كه از مهد اومديم رفتيم خريد لباس براي نازي .
شب وقتي كه نازي داشت حموم ميكرد متوجه گاز گرفتگي روي آرنجش شدم ، خيلي حالم گرفته شد
صبح رفتم دفتر مهد و گفتم كه ديروزدست نازي گاز گرفته شده و كسي به من خبر هم نداده آيا مهم نبوده يا متوجه نشديد؟ ديروز سر ناهار نازي به غذاي يكي از بچه ها دست ميزنه و اون بچه هم بلافاصله دست نازي گاز ميگيره . دست نازي رو دارو ميزنن و به والدين اون بچه هم گفتن كه اگه تكرار بشه ما بچه شما رو نمي پذيريم.
صبح كه بردم نازي تحويل بدم دلش نمي خواست بره و گريه ميكرد،دلم خيلي براي بچه ام سوخت كه حتي به من شكايت هم نكرده.

Sunday, November 13, 2005

شب و دلتنگي

ديشب كه از مهد اومديم نازنين دلش نمي خواست بياد خونه بردمش خونه همسايه و يك كم نشستيم و اومديم دلش يك چيزي ميخواست كه من نمي فهميدم، شام هم خوب نخورد و حموم كرد، وقت خواب كه شد گذاشتمش توي تاب كه بخوابه :
نازي: مامان
من: بله مامان جون
نازي : پات ( يعني پامو ببوس )و پاشو اورد جلو
من هم پا، دست و صورتش بوسيدم مثل هميشه ، شيشه شير و بهش دادم كه قبول نكرد
نازي : شب بهير
من : شب بخير مامان جون
نازي: مامان
من: بله مامان
نازي: بابايي
فهميدم دردش چيه ، ياد بابائي افتاده
از تاب اومد پائين رفت پشت پنجره وايساد ، اولش ساكت بود ،بعد با خودش حرف ميزد.
پشت پرده كه وايساده بود به قد و بالاش نگاه كردم كه ماشاءالله بلند شده و هيكلش كه قربونش بردم مثل ... توي دلم قند آب ميشد و خدا رو شكر كردم .
اومد پيش من كه دراز كشيده بودم ،گفت: مامان ، بابائي
پاشدم زنگ زدم به بابا كه موبايلش خاموش بود، زنگ زدم به موبايل مهندس كه جواب داد : نازي تا صداي باباشو شنيد گفت: خوبي ؟
فقط گوش ميكرد كه مطمئن بشه كه باباشه ، علامتش هم (هاپچي) با مهندس هم حرف زد . تلفن كه تموم شد سرش رو گذاشت رو قلب من ، فهميدم كه آروم شده و فهميده بابائي يك جايي هست و خوب !!! وتوي تاريكي كمي با هم بازي كرديم ، معلوم بود كه حالش عوض شده .
تا گذاشتمش توي تاب خوابيد و شيشه شير رو هم تا ته خورد.

Saturday, November 12, 2005

عجيب اما گفتني

ديروز صبح نازي بند كرده بود كه آدامس ميخوام ، من هم همه كيفم رو خالي كردم روي زمين كه بهش نشون بدم كه آدامس ندارم، كيف پول رو برداشت كارت بهداشتي خودش رو در آورد و عكس روي كارت رو نشون داد: ني ني ، داد به من
كيف كوچكي كه 2تا رژ توش بود رو برداشت با آينه!!! مامان ،و با انگشت سبابه كشيد روي لبش ،من مونده بودم مثل بت ، حالا بايد چيكار كنم ؟ اول دهنش رو باز كرد من كشيدم روي لبش ، زبونش رو در آورد و توي آينه نگاه كرد و كشيد روي لبش ، دوباره ، مامان، لباش رو غنچه كرده به من نگاه ميكنه ، دوباره كشيدم براش و از بس كه خنده توي دلم مونده بود داشتم ضعف ميكردم.
هر وقت كه من برنامه هاي آرايشگري رو ميبينم نازي هم با من ميشينه و بعضي وقتها ميبينم با انگشتش ميكشه پشت چشمش يا به لبش ولي من خيلي جدي نگرفته بودم حتي زماني كه مداد رنگي قرمز رو كشيده بود به صورتش هم فكر نميكردم كه واقعا سرش ميشه ولي ديروز به من ثابت شد كه چقدر حافظه خوبي داره و حواسش به همه چيز جمع هست . ( خدا به خير كنه)

Wednesday, November 09, 2005

آداب سفره

ديشب كه شام ميخورديم متوجه شدم نازي چيزاي جديد ياد گرفته مثلا اگه چيزي كه توي دهنش و نمي خواد بخوره رو نبايد تف كنه، دستش رو ميگيره جلوي دهنش و ميره سر سطل اشغال و اونجا ميريزه توي سطل ، يا ميريزه توي دستش و ميگذاره كنار ظرف .
صبح كه صبحانه ميخورديم بهش ميگم مامان اين چيه كه توي دستته، ميگه اشغال !! اون اشغال زردي تخم مرغ بود كه نميخواست بخوره و ميدونستم كه چون جديد ياد گرفته داره تمرين ميكنه و كلي توي دلم قربونش رفتم .

Tuesday, November 08, 2005

دلم گرفته

تن تو ظهر تابستونو بيادم مياره
رنگ چشمهای تو بارونو بيادم مياره
وقتی نيستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندونو بيادم مياره

من نيازم تو رو هر روز ديدنه
از لبت دوست دارم شنيدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون ميزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل خواب گل سرخی لطيفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون ميکنه

من نيازم تو رو هر روز ديدنه
از لبت دوست دارم شنيدنه

تو مثل وسوسه شکار يک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن يک بادبادکی
تو هميشه مثل يک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن يک عروسکی

من نيازم تو رو هر روز ديدنه
از لبت دوست دارم شنيدنه

تو قشنگی مثل شکلهايی که ابرها ميسازند
گلهای اطلسی از ديدن تو رنگ ميبازند
اگه مردهای تو قصه بدونن که اينجايی
برای بردن تو با اسب تنلندر ميتازند

من نيازم تو رو هر روز ديدنه
از لبت دوست دارم شنيدنه
*********
کی اشکاتو پاک ميکنه، شبا که غصه داری
دس رو موهات کی ميکشه ، وقتی منو نداری
شونه کی مرحم هق هقت ميشه دوباره
از کی بهونه ميگری شبای بي ستاره

برگ ريزونای پاييز کی چشم به رات نشسته
از جلو پات جم می کنه برگای زرد و خسته
کی منتظر ميمونه حتی شبای يلدا
تا خنده رو لبات بياد ، شب برسه به فردا

کی از سرود بارون قصه برات ميسازه
از عاشقی ميخونه وقتی که راه درازه
کی از ستاره بارون چشماشو هم ميزاره
نکنه ستاره ای بياد و ياد تو رو نياره
نکنه ستاره ای بياد و ياد تو رو نياره

Sunday, November 06, 2005

مسافرت

در ايام تعطيل عيد فطر به شهر مقدس العين در حوالي كوه جبل حفيت رفتيم و كلي خوش گذشت ، به خصوص براي نازي كه همش تنوع بود، و خورد و خوراك يادش رفته بود و همه زندگي براش بازي و شادي باد و لباس كثيف كردن ، من هم از خوشي اون لذت ميبردم.