Tuesday, August 30, 2005

کلی چیزهای جدید

naughty : نازی همش این کلمه تکرار میکرد من و بابا از خنده مرده بودیم, معلوم از بس بهش گفتن توی مهد حالا خودش هم یاد گرفته
چند شب که نازی جدا از ما توی تخت خودش میخوابه و این خیلی خوبه .
اتفاقایی که توی هفته گذشته افتاد خیلی تاثیر روحی روی من داشت پاک از زندگی افتادم( (سفر سه روزه به ایران
بابا 2 هفته است که از ایران برگشته .
نازنین مهد رو دوست داره و دیگه صبح ها گریه نمیکنه.
فردا جلسه اولیاء و مربیان , مهد کودک نازی

Saturday, August 13, 2005

5شنبه شب مهمون دوستم بودیم , نازی 3 ساعت فقط راه رفت و کلی خوشحال بود .
جمعه صبح رفتیم دریا نازی مایو پوشید و کلی این امریکایی اروپایی ها هی اومدن و رفتن و خوششون اومده بود نازی یک کم نشست توی آب و زیاد جلو نرفت فقط خودش رو خیس کرده بود کمی هم توپ بازی کردیم ولی چون گرم بود زود برگشتیم, شب هم رفتیم پارک نازی خیلی خوشحال بود .
صبح نازی بیدار شد بهش گفتم تو دراز بکش و شیر بخور تا من وسایل رو درست کنم که بریم , داشتم سالا درست میکردم که اومد شیشه به دست , سالاد تعارف کردم گفتم اگه میخوای بخوری ور دار , یک مکث خیلی کوتاه کرد شیشه رو به دهن و با دو دست ظرف سالاد گرفت ,من دیگه از خنده داشتم غش میکردم .
امروز که امدیم سوار ماشین بشیم براش کتاب آوردم که تا میرسیم عکسها شو نگاه کنه , تا خواستیم پیاده بشیم اول گفت آدامس, آدامس بهش دادم و یک کم نشست روی پام و پیاده شدیم رفتیم داخل تا دم درکلاس رسید گفت : نه و اومد عقب , بغلش کردم و دادم دست مربی که زد زیر گریه این سومین روزیه که صبحها گریه میکنه و فکر منو تا شب مشغول میکنه .

Thursday, August 11, 2005

شب یلدای گریه

دیروز از ساعتی که نازی رو تحویل گرفتم از مهد , تا رسیدیم خونه شروع به گریه کرد , حدود نیم ساعت خونه بودیم بابا هم زنگ زد ولی هر کار کردم حرف نزد, بابا گفت ببرش بیرون, رفتیم به ماهی ها غذا دادیم,چون نازی کتاب خیلی دوست داره رفتیم کتابفروشی کمی با کتابها بازی کرد اینطرف واونطرف رفت, 3 تا کتاب براش خریدم برگشتیم خونه فکر میکردم میخوابه براش شیر درست کردم نخورد,هر چی که براش اوردم یا پرت کرد یا ریخت روی زمین , در یخچال و فریزر رو میخواست باز باشه هرچی که ور میداشتم بهش میدادم قبول نمیکرد فقط سرش رو به در و دیوار میزد, بردمش پائین ساختمان روی زمین میخوابید, گریه میکرد و خودش و به زمین میمالید این داستان تا ساعت 11 شب ادامه داشت , نازی رو بردم بیمارستان دکتری که میشناختم نبود , اومدیم بیرون بردمش کنار حوض , توی آب کمی راه رفت , بابا زنگ زد ولی دیگه خیلی اعصابم خورد شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم , اون هم منو درک نمیکرد میگفت شما نمیگذارین کارم رو با خیال راحت بکنم , من نمیدونم آیا من میتونم با خیال راحت زندگی کنم!!! من تنها دلخوشیم اینجا این بچه است , هیچ کس نیست ... تنهای تنها
نمیدونم آیا یک روز میشه با پول کمبودهای روحی کسی رو درست کرد؟من میگم نه هر چند که بقیه این فکرشون

ساعت 12.5 نازی خوابید و من تونستم با خیال راحت گریه کنم و بخوابم

Monday, August 08, 2005

دقایقی احساس مرگ

صبح بیدار شدیم حاضر شدیم ولی نازی میخواست دوچرخه سواری کنه و دلش نمی خواست که بریم , یک کم بازی کردیم و امدیم سوار آسانسور شدیم نازنین داشت با دکمه های آسانسور بازی میکرد اومدم بیرون و صداش زدم کمی دور شدم دیدم نیومده در آسانسور هم بسته شد دویدم و هرچی دکمه رو فشار دادم در باز نشد و بالا رفت تا طبقه سوم وقتی که مطمئن شدم رفته 3 با آسانسور دیگه سوار شدم و رفتم بالا دیدم نیست, طبقه طبقه اومدم پائین باز هم نبود, هر چی صداش میکردم و داد میزدم کمتر میشنیدم, داشتم میمردم , دوباره امدم طبقه سوم صدای دو تا پای کوچک رو میشنیدم ولی کدوم طرف نمیدونستم سمتی که خونه خودمون توی طبقه دو هست رفتم دیدم دستای کوچکی به در میخوره رفتم جلوتر دیدم نازی داره با دست به در میکوبه فکر کرده بود که طبقه خودمون پیاده شده و در خونه خودمون رو میزد, مردم و زنده شدم وقتی بهش رسیدم احساس کردم مدتی بود که نفس نکشیدم بغلش کردم من اونو میبوسیدم اون منو , وقتی که نشستم توی ماشین دستام رمق گرفتن فرمون رو نداشت کمی صبر کردم , به ساعت نگاه کردم 20 دقیقه دیرتر از هر روز سوار ماشین شده بودیم.

Sunday, August 07, 2005

baby

نازی baby یاد گرفته
صبح ساعت 6.5 بیدار شده همینطور هی میاد روی من میشینه یا میاد سرم رو تکون میده عینک , موبایل هر چیز که دورو بر بوده رو آورده روی رختخواب , پتو رو گرفتم بالا گفتم بیا میگه نه گفتم جای بابا جونت خالی که غش کنه از این ننننه گفتن تو
نازی چند روز هست بند کرده به آدامس همش راه میره میگه: آدام , دیروز رفتم براش آدامس بادکنکی خریدم(یعنی خودم باد میکردم) اینقدر توی سوپر خندیده که گذاشته روی سرش ,از اون خنده های استثنایی
نازی روزها توی مهد خیلی راه میره بازی میکنه وقتی که تحویلش میگیرم , موهاش خیس , دیشب که خوابیده بود موهاشو مرتب کردم توی خواب هم حواسش جمع بود که یک اتفاقایی داره میوفته تا دستش رو میاورد جلو من قیچی و شانه رو میکشیدم عقب.

Saturday, August 06, 2005

فارسی , مامان نو

دیروز با دوستم رفته بودیم بیرون نازی زیاد از خرید خوشش نمیاد, توی سوپر مارکت رفته بود سراغ بادکنک ها و با خودش حرف میزد بهش گفتم مامان بیا بریم , یک آقای ایرانی گفت این بچه داره فارسی حرف میزنه ؟ گفتم بله این فارسی این سن , آقاهه خندید
برای خودم لباس خریدم طبق معمول همیشه که میام خونه و میپوشم البته قبلا بابا جون بود دیشب برای نازی پوشیدم اومد منو بوسید و نشست روی پام هر کدوم که میپوشیدم همین کارو میکرد بعد میگفت منو بغل کن کلی خندم گرفته بود که مامان نو هم حالی داره ها. (عزیز جونی تو میفهمی من چی میگم)
صبح نازی با صدای تلفن بیدار شد , ساعت 7 , یک کم دور زد اومد رو من نشست که یعنی بیدار شو وقت رفتن, تمام مسیر خیلی آروم بود وقتی هم که رسیدیم بی تاب بود , یکی از خانمها بغلش کرد همه حواسش به بچه ها بود که بازی میکردن حتی خداحافظی هم نکرد!!!

Thursday, August 04, 2005

اولین روز مهد کودک

دیروز فقط 3-4 ساعت مهد بود که فقط با محیط آشنا بشه,اولش دوست داشت و دوست هم پیدا کرده بود ولی بعد از ساعت رسمی که بچه ها رفته بودن کلی بی قراری کرده بود طوری که ناهاری هم که خورده بود بالا آورده بود بس که گریه کرده بود.
امروز اولین روز رسمی مهد کودک نازنین بود ,صبح ساعت 7با صدای تلویزیون بیدار شد و اول رفت سروقت سه چرخه,براش صبحانه اوردم که نخورد حتی شیر هر روز,کمی با وسایلش که آماده دم در گذاشته بودم بازی کرد, لباس رسمی مهد رو پوشید , من هم هی قربون صدقش رفتم بس که ماه شده بود با این سارافان , برای باباجون فیلم گرفتم.
تمام مسیر تا رسیدیم مهد هر چی نگاهش میکردم خدا رو شکر میکردم اینقدر ماه شده بود مثل فرشته ها, معصوم و مظلوم.
ما امیدواریم که این مرحله از زندگی که به تازگی وارد شده رو به خوبی پشت سر بگذاره و شروعی باشه برای آینده ای موفق

Tuesday, August 02, 2005

از وقتی بابا رفت

سه شنبه گذشته بابا جون رفت ایران و ما تنها شدیم.
نازی روزهای اول خیلی بی قرار بود تا از سر کار میومدم میرفتیم بیرون ولی شب تا دیر وقت بیدار بود و فقط بهانه میگرفت , سه روز اول غذاش فقط شده بود شیر به هیچ چیز دیگه لب نمی زد. توی این مدت جی جی رو هم از نو شروع کرده.
جمعه رفتیم مرکاتو, هوم سنتر نازی چشمش دنبال یک چیز کره ای بود و یک بار ورش داشت ازش گرفتم ولی تا مشغول دیدن شدم یک صدای بلند از شکستن چیزی به گوشم رسید تا رسیدم دیدم بله نازی میخواسته با چیزی که دیده بود توپ بازی کنه.
یک شنبه برای نازی یک سه چرخه خریدم که قیافه خرگوش داره ,وقتی که حرکت میکنه گوش و زبون و چشمش تکون میخوره
دیروز از وقتی که رسیدم خونه نازنین هی می گفت : مکن بهش میگفتم مکن نه مامان جون نکن هی تکرار میکرد, یک همسایه جدید جنوبی داریم اونا یک دختر 4ساله دارن و به طبع به زبون خودشون هم حرف میزنن, تا اینکه همسایه مون اومد خونه ما و من فهمیدم که نازی این کلمه رو از کجا یاد گرفته
از وقتی که بابا رفته کارم چند برابر شده به خصوص که مهمون بی نظم و کمی نا مرتب و ... داریم .
نازی کلمه های جدید یاد گرفته : بغل, بده,
یک تصمیم بزرگ هم گرفتم و اینکه نازی رو بگذارم مهد کودک برام خیلی سخت میدونم برای اون هم خیلی بیشتر از من ولی باید زندگی اجتماعی رو هر چه زودتر تجربه کنه .(توکل به خدا )