Wednesday, July 27, 2005

دیدگاه دوستان

خانم صنعتی : نازی نشسته بود روی میز, شکلات صبحانه توی قاشق , هر کار میکردم که بخوره اینقدر دهنش رو سفت بسته بود که هر کار کردم باز نکرد, کمی از شکلات رو کشیدم روی لبش , زبونش در آورد و مزمزه کرد !!! بعد از دقایقی یک انگشت توی شیشه شکلات و چندی بعد چهار انگشت !!!
آقای جماعتی: نازی اومد توی اتاق منو بابک نشسته بودیم مشغول کار بودیم, سر نازی خورد به گوشه میز , زیر چشمی می دیدم داره به ما نگاه میکنه که ببینه عکس العمل ما چیه ولی گریه نمیگرد بعد از یکی دو دقیقه پرسیدم : عمو جون چی شد ؟ که دیدم زد زیر گریه

نازی: مامان , بابا پیتزا تون رو بخورین غیبت منو نکنین.

Sunday, July 24, 2005

کامپیوتر

چند روزی که کامپیوتر خونه راه افتاده ولی فکر نمی کنم خیلی عمر کنه بس که این دختر باهاش ور میره به هر چی دکمه که هر جای کیس و مونیتور هست دست میزنه و فشار میده جالب تر اینکه عکس خودش که روی دیسک توپ هست هر وقت میاد میگه : نی نی ناز
از وقتی که کامپیوتر درست شده یک سری قصه های قدیمی که وقتی حامله بودم و گوش میدادم شبها برای نازی میگذارم گوش بده ( خروس زری پیرهن پری, سه بچه خوک, علیمردان خان, حسن کچل, گربه های اشرافی )کلی حال داره.
مشکل پرستار نازی هنوز حل نشده ولی خدا بزرگ
چند روزه که گرفتار یک نوع مالیخولیا شدم فکر میکنم گم شدم اصلا وقتی به گذشته و الان خودم نگاه میکنم خودمو گم کردم و پیدا کردن به این سادگی نیست , اصلا سر رشته زندگی از دست رفته از یاد رفته.
راستی سالگرد ازدواجمون (30 تیر) هم جشن گرفتیم , امسال با حضور نازی یک جور دیگه بود به خصوص که تازه داره دم هم در میاره.
چند وقت تصمیم داریم براش سه چرخه بخریم ولی نمیدونم چرا نمیشه (بس که جامون تنگ)
نازی چند تا حرف جدید یاد گرفته: برو, نه , اامس, بده, توپ,بالا, دست, پا ( بابا جون و من کلی حال میکنیم)
براش مداد شمعی خریدم دوست داره و فقط خط خطی میکنه

Monday, July 18, 2005

دوباره مشکل پرستار

نازی از 45 روزگی پیش ماجی بود یک ماه ونیم اونجا بود تا اینکه ما رفتیم ایران برای یک ماه , خدیجه اومد برای 4 ماه یکبارگی گفت که نمیام چشم بسته و با اعتماد به دیگران کنیز رو اوردیم ولی سه هفته بیشتر نتونستیم نگه اش داریم یک هفته خونه نشستم تا خواهرم لطف کرد و اومد 2 ماه پیش ما موند تا اینکه فاطمه رو پیدا کردیم , فاطمه دختر خوبی بود اونجوری بود که میخواستیم و نازی باهاش راحت بود حالا برای اون هم مشکل پیش اومده و باید بره خدا میدونه که بعدی کیه و چطوریه!!!
15 ماه و سه هفته از تولد نازی میگذره و ما هنوز مشکل پرستار داریم و این از زمانی شروع شد که نازنین هنوز توی دنیای دیگه فقط 5 ماه داشت . (خدایا کمک کن)

Sunday, July 17, 2005

مریضی

نازنین از جمعه حالش خوب نیست , جمعه شب بردیمش اورژانس بیمارستان ایرانی تا صبح خوب بود ولی دوباره دیروز شروع شد و بردمش دکتر ولی دیشب خیلی بد خوابید و یک بار هم بالا آورد خودش هم اعصابش خورد میشه و کلی گریه میکنه.
من هم از دیشب دست کمی از نازی ندارم, صبح رفتم دکتر ولی انگار نه انگار
به نظر من رئیس بد بدتر از شوهر بد
نازنین حالا سوال کردن رو یاد گرفته یعنی از طریقه سوال کردن و صورتش میشه فهمید که داره چیزی رو میپرسه: مادر این بنداز تو سطل آشغال
نازی: اشال ؟ اشال؟
الهی قربونت برم آره اشغال همونجاست او بغل

Sunday, July 10, 2005

کارهای جدید

مامان من میرم تو هم بیا.
نازی: بیا
مامان من رفتم.
نازی: رفتم
نازنین یاد گرفته که حرف زدن رو تقلید کنه ولی تنها چیزی رو که میدونه چه معنی میده "بیا" که به قول یکی از بچه ها میگفت نکنه بچتون تو گاراژ کار میکنه هی میگه بیا بیا
موبایل رو دوست داره چون میتونه وقت حرف زدن راه هم بره , از هر کی بگیره وقتی که زنگ میزنه موبایل میده به صاحبش
تک تک کلمه ها رو میگه مثلا:به به , مامی, ماما, مامان, امید بر وزن حمید, بابا, نرگس ,عطی, عمه, مم,بیا,الو, للام یعنی سلام
تازه flykiss هم یاد گرفته که وقتی بای بای میکنه یک بوس هم میفرسته.
شبها که خیلی خوابش میاد , شیشه شیر رو میگیره میاد روی من میخوابه هی شیشه رو از دهنش در میاره منو بوس میکنه من هم کمر و دلش رو دست میکشم و بوسش میکنم بعد هم میگزارمش توی تاب که بخوابه دوباره از تاب میاد پائین دو سه بار این کارو میکنه تا وقتی که خوابش ببره.

Saturday, July 09, 2005

بازی

دیروز نازی کلی فوتبال بازی کرده با باباجون , وقتی که رسید خونه حتی برای 10 دقیقه هم بیدار نبود بس که خسته شده بود.
مدتی که نازی نمیگذاره که کارای خونه رو انجام بدم, فقط میخواد که یا باهاش بازی کنی یا پیشش بشینی کتاب بخونی یا اینکه بشینیم فیلم و تلویزیون ببینیم .
چند وقت که انگشتش رو بیشتر میکنه توی دهنش به قصد اینکه توجه بهش بشه.

Monday, July 04, 2005

16 ماهگی و تغییرات جدید

نازنین دو روز که مریض شده و سرماخورده.
نازی بلد کلمه ها رو کم کم تکرار کنه , حالا وقتی بهش میگم فلان کار رو بکن خوب میفهمه و انجام میده و جالبترین کارش اینه که وقتی بهش میگم مامان بخواب که پمپرزتو عوض کنم جاشو میدونه که باید کجا بخوابه.( الهی قربونت برم)
غذا خوردنش بهتر شده, ولی اصلا وزن اضافه نکرده چون ایران که بودیم به اندازه کافی کم کرده بود.
چند روز پیش که رفته بودیم خرید براش یک وسیله موزیکال خریدم که تقریبا مثل سنتور ولی چوبی و ساده و رنگی و یک سگ سفید هدیه گرفت که به خاطر جنسش خیلی دوستش داره.
راه رفتنش خیلی بهتر و پیشرفته تر شده و دویدن رو هم یاد گرفته ولی بدیش اینه که سرش رو میندازه پائین و میدوه.
کارهایی که با دست و انگشت میکنه خیلی ظریف شده یعنی یک پولکی رو میتونه بین دوتا انگشت بگیره, شاید اینا خنده دار باشه ولی پیشرفتهای خیلی خوبیه برای این سن و من خیلی خوشحالم که بچه سالم و باهوشی دارم و خدا رو شکر میکنم.
هر چی که بیشتر به کارهای نازی نگاه و فکر میکنم بیشتر خدا رو احساس میکنم و بابت این همه لطف شکرگزارم به درگاهش.

بابایی هم مشغول .(خسته نباشی مرد خدا قوت)
یک چیز دیگه هم دلیل بر خوشحالی منه و اون این که ماشین جدید خریدیم و خیلی حال داره.