Sunday, June 24, 2007

نگين

ديشب رفتيم خريد ، نازنين عروسك ميخواست ، باباجون بالاخره از اين عروسك خوشش اومد و براش خريد ، اسمش گذاشتيم نگين ،اين تازه وارد نازنين حسابي مشغول كرده ، از ديشب كه اومده اون شير ميخوره نازنين هم ميخواد، نازنين غذا ميخوره ميخواد به اون هم بده ، ديشب هر دو با هم خوابيدن ، امروز صبح هم نازنين رفت مهد ولي چون اجازه ندارن اسباب بازي ببرن مهد با گريه رفت و نگين توي ماشين موند.
I can lough, cry ,drink and drop just like a real babay .

Saturday, June 23, 2007

آخر هفته ،پرفكت

5شنبه كه به لطف يكي از دوستان وبلاگي رفتيم جشن موسيقي خيلي خوش گذشت ، طوري كه برامون شد يك خاطره ، فكر ميكرديم داريم نازنين رو ميبريم ولي انگار براي خودمون هم اين تنوع خيلي دلنشين بود.
نازنين كه بعضي جاها فقط بچه ها رو نگاه ميكرد يا ميخواست خودش هم بره روي سن ، بعضي وقتها هم يا آب ميخواست يا ميخواست بره جوابدهي ، ماهم كه ميخواستيم از برنامه استفاده كنيم هرچي مي گفت انجام ميشد، خوبيش اين بود كه دوچرخه اش رو آورده بوديم و ديگه خيلي كم بغل بود، ولي براي باباجون اينقدر خوب بود كه از الان براي سفر 20 جولاي تصميم گرفت حتما 2جا بره كه موسيقي اون مملكت اونجا باشه ، من هم كه يا حرص ميخوردم بعضي جاها از دست نازي يا ميبردمش اينور اونور و فقط دو قسمت رو تا آخر و بي دقدقه بودم.

2نفر از بچه هاي وبلاگي رو هم ديديم ، برام اتفاق جالبي بود، فكر نميكردم بيرون از دنياي مجازي بشه اين آدمها رو ديد، شايد اگه معرفي نميكرد من نمي شناختم،

با دوربين رفته بوديم ولي حتي يك عكس هم نگرفتيم از مشغوليت!!!، آقايي فالكون به دست راه ميرفت همراه خانم عكاس فيليپيني ، به نازنين گفتم كه بيا عكس بگير ولي حاضر نشد، فقط سوال ميكرد كه چشمهاي اين پرنده كجاست؟ اين چيه توي سرش هست؟ ... تا صاحب فالكون نقاب رو از سرپرنده برداشت كه نازنين چشمهاشو ببينه ، سروصداي پرنده در آومد كه نور اذيتش ميكرد كه ترس نازنين بيشتر شد و فراري بود.
نازنين به باباش گفته بود بابا براي من هم ساز بخر من هم ميخوام ساز بزنم مثل اين آقا.

وقتي خانم خواننده فرانسوي از روي سن اومد پائين نازنين رفت پيشش و باهاش صحبت كرد من فقط ميديدم كه اون خانم ميخنده و دستش رو انداخته دور نازي ، نمي دونم ديگه چي شيرين زبوني كرده اين بچه.

ممنون از بچه هاي وبلاگي دبي به خاطر اطلاع رساني .
***
جمعه مهمون داشتيم ولي چون 5شنبه شب تا 1صبح بيدار بوديم جمعه تا ساعت 10 شيرين خوابيديم ، ساعت 3 مهمون بازي شروع شد تا 6 بعد از ظهر ، بعد هم شناي پدر و دختر ، بعد هم بازار ، ساندويچ هايدا ، ساعت 12 با كلي خستگي رسيديم خونه.
توي منوي هايدا علامت پرفكت از يك سرآشپز نشون داده بود كه نازنين پرسيد اين چيه ؟ بهش گفتم يعني پرفكت ، هي راه رفت و خورد و گفت پرفكت ، ما هم به آخر هفته امون نمره پرفكت ميديم.

Wednesday, June 20, 2007

،عزيزجون قاشق غذا رو مياره نزديك من و ميگه : كي ميخواد اين غذاي خوشمزه رو بخوره ؟ من با هيجان و يك كم سرو صدا ميگم : باباجون من ميخوام به من بده، نازنين تا اين و ميشنوه زود قاشق غذا رو ميقاپه و با خنده ميگه من خوردم .
اين شده بازي هر شب ما سر شام ، نازنين كه از راه ميرسه راست ميره يا سركاغذ و قلم يا تام و جري ميخواد، و شكمش يادش ميره كه ممكن گرسنه هم باشه.
***
ديروز حال عزيزجون خوب نبود ، نازنين هم پوست سر انگشت اشاره اش يك مقدار قرمزي داشت كه از ترس قارچ برديمش دكتر، كلينيكي كه ميريم همه آشنا هستن ،تا رفتيم نوبت براي دكتر پوست بگيريم دكتر ... باباجون رو ديد و همه باهم رفتيم مطبش به حرف زدن نازنين هم پشت سرهم دستكش ميداد به دكترو باباجون و ميگفت: باد كن برام يا ورق بده كه من نقاشي كنم ، دكتر پوست انگشت نازنين ديد و گفت چيز بدي نيست و كرم داد، هرجا ميرفتيم به نازنين لالي پاپ ميدادن ، وقتي كه دكتر ... به نازنين لالي پاپ تعارف كرد نازنين هم در جواب بهش گفت: ميوه ها بهترن از آب نبات و شيرين - دختر خوب الهي درد و بلا نبيني.
وقتي كه دكتر ... داشت باباجون معاينه ميكرد گوشي دوم رو هم نازنين برداشت و زد به گوشش و روي پله هاي وايستاد كه من هم ميخوام گوش بدم و فشار بگيرم ، تا انجام نشد آروم نگرفت، توي لابي كلينيك وايستاده و انگار توي ميدون داد ميزنه دكتر .... كه ديديم بنده خدا دكتر از مطبش آومد و با روي باز و لبخند به نازنين ميگه : صداتو شنيدم فهميدم اينجايي اومدم ببينمت ، همه اين شيطونك توي كلينيك ميشناسن با همه حرف ميزنه و هيچ پرهيزي هم پذيرا نيست، به هر كي ببينه خودكار و ورق داره ميگه بده من هم نقاشي كنم.
***
امروز صبح تو مسير مهد از من ميپرسه : مامان داريم ميريم مدرسه بزرگا؟ گفتم : نه مامان هنور نه
ميپرسه: مامان پس كي ؟ ميگم : هر وقت كه تو بتوني خودت كارهاي خودت رو انجام بدي و توي مهد به كسي نگي ، مشقاتو توي مهد بنويسي و وسايلتو جمع كني و مرتب باشي، آب بخوري، غذا تو تموم كني و آنتي نخواد به شما فيد كنه ، هر وقت خودت كفشتو پوشيدي ، مواظب باشي كه يونيفرم مدرسه ات كثيف نكني ،هر وقت كه دستت كثيف شد خودت بري بشوري هر وقت كه تونستي همه وسايلتو بگذاري توي كيفت و بالاخره هرچي كه فكر ميكردم ميتونه استقلال باشه براي مدرسه (البته خودم دل نگرانم اون بلده چطوري گليم خودشو از اب بكشه ).
گفت: ماماني من خودم كفشامو صبح پوشيدم، خودم بلدم لباسمو در بيارم،بلدم واترباتلم رو بردارم آب بخورم ..... و براي همه اينها گفت كه بلده و توجيح كرد .
مادر و دختر با هم حرف زديم تا رسيديم ، اين روزها وقتي ميبرم تحويلش ميدم تا نشستم كه بوسش كنم دلم ميخواد توي بغلم سفت فشارش بدم و از نگرانيم بگم ولي به خودم ميگم محكم باش

Monday, June 18, 2007

منطق

چند وقت پيش نازنين سر كيف جديدي كه رژيا آورده بود دعوا كرده بود و من كه ديدم داستان اينطوريه رفتم همون شب براش خريدم ، ديروز كه نازنين از مهد تحويل گرفتم با اصرار ميگفت : مامان من از او رنگهاي رژيا ميخوام ،گفتم حالا بيا بريم بعدا با هم صحبت ميكنيم.
صبح توماشين دوباره همون درخواست ديروز رو تكرار كرد ، ديدم اگه هرچي ميخواد براش بخريم نه كار درستيه و نه ما ميخوايم كه اينقدر چشم و هم چشمي رو شاخ و برگ بديم، براش مثال زدم گفتم: مامان ببين من الان اين ماشين و دارم از ماشين من بهتر اينه اينه اينه و بهش نشون دادم و گفتم من كه نمي تونم همه اينها رو داشته باشم فقط به خاطر اين كه خوبه و من خوشم مياد و با هم حرف زديم ولي هرچي ميگفتم اون حرف خودش ميزد.
آخرين بار كه رفتيم فروشگاه هومزآرآس نازنين يك تخت خواست كه بهش گفتم باشه ولي بايد خودت پول جمع كني و بندازي توي بانك تا زياد بشه و بتونيم برات بخريم ،تا هم اينطور قدر پول بياد دستش و هم چيزي كه باهاش ميخره ، و اين پول رو بابت كتاب خوندن، كارهاي مثبت ، كارهاي شخصي ، ... بهش ميديم و با اين كار هم ميتونيم تشويق كنيم و هم ميتونيم جايزه بديم و ترغيب بشه .
صبح وقتي ديدم نتيجه نميده هرچي بهش ميگم ، گفتم هرچي ميخواي بخري اشكالي نداره ولي بايد از پولي كه براي تخت گذاشتي ور داري ، كمي ساكت شد و گفت: نه مامان حالا نمي خوام

اگه يك روزي نازنين از من بپرسه كه چرا اين كارو كردم حتما بهش دليل قوي خواهم داد كه نه پول خواهد بود و نه جنس خريداري شده بلكه تقويت رفتارهاي انساني سعي ميكنيم اولين سنگ اين بنا رو به جا و درست بگذاريم

Sunday, June 17, 2007

شب و خواب و قصه

ديشب وقت خواب نازنين ميگه مامان قصه بگو برام تا بخوابم ، شروع كردم كه قصه من در آوردي بگم ، نازنين گفت: مامان قصه گربه بگو، خواستم قصه گربه هاي اشرافي رو بگم كه گفت : يك گربه بگو ، بهش ميگم مامان من چطوري قصه براي يك گربه بگم هيچي بلد نيستم ، ميگه : خوب حالا دو تا گربه

***

ديشب به درخواست خاله مونا قد نازنين اندازه گرفتم دقيقا 99 سانت بود


***

تقريبا يك ماه قبل يك عروسك گوسفند براي نازنين خريدم از شب اول برايش اسم گذاشتيم " ببعي خان" و شروع كردم براي نازنين قصه گفتن از زبون ببعي خان كه كارهاي خوب كه امروز انجام داده رو تشويق ميكنه ، كارهاي نادرست رو ميگه و راه درست انجام دادنش رو هم پيشنهاد ميده ، هر از چند گاهي نازنين ميگه: بگو ببعي خان قصه بگه برام
اينقدر ببعي خان توي بغلش با احساس و سفت ميگيره كه من آرزو ميكنم كاشكي ببعي خان بودم.
***
وقتي كه من و عزيزجون با هم صحبت ميكنيم ، نازنين با صداي بلند و پشت سرهم صدا ميزنه مامان باباجوني ، و ميخواد كه به اون توجه كنيم حتي اگه هيچ كاري هم نداشته باشه فقط ميخواد نشون بده از اينكه ما با هم صحبت ميكنيم ناراحت وبا اون هم صحبت كنيم.
اين هم داستان اين روزهاي نازنين
***
كتاب " اولين تجربه هاي من " كه 10 تا داستان از اين مجموعه توي يك كتاب جمع شده ، مثلا اولين روز مهد، اولين روز شنا، آرايشگاه، اولين سفربا هواپيما ،.... وقتي كه شروع به خوندن ميكنم ميدونم كه 10 تا داستان رو نميشه يكشبه تموم كرد ولي من وقتي كه دراز كشيدم وزن كتاب دستم رو بي حس كرده نمي تونم 4تا بيشتر بخونم ، نازنين اصرار ميكنه كه بازم ميخوام، مامان جان فقط يكي ديگه ميخونم و تموم باشه ؟، نارنين ميگه مامان اول اينو بخون بعد اون يكي ديگه !!!!!!!

Monday, June 11, 2007

ساعت 11.12دقيقه شب ولي نازنين با عشق و علاقه داره مينوسه و رنگ آميزي ميكنه.


اين هم از كتاب خوندن!!! و تلويزيون ديدن با هم

بابك رفته دنبال باباجون فرودگاه، پرواز تاخير داره، ما اومديم خونه، بابك زنگ زد كه بگه هنوز حميد پيدا نكردم ، نازنين تلفن رو جواب ميده : سلام، عموبابك تو چرا تو دلت ني ني داري؟ پدرسوخته من نيستم
عزيزجون تا رسيد تماس گرفت ، نازنين تلفن جواب داد: باباجون تو مشهدي، اومدي؟ تو الان كجايي؟ (ميپريد بالا پائين كه باباجون داره مياد) باباجوني تو عسل مني تو عزيز مني
من داشتم حاضر ميشدم ، نازنين روي مبل نشسته بود ، بدون مقدمه گفت: ماماني من خيلي خوشحالم كه باباجون مياد خونه من خوشحالم
تا در خونه باز شد نازنين دويد ، طوري از خوشحالي بالا پائين ميپريد كه بابا نمي تونست بغلش كنه ، ما از حركات نازنين كه خوشحاليشو خيلي شديد نشون ميداد خنده امون گرفته بود .
***
از وقتي باباجون اومده نازنين خيلي حواسش جمع كه مبادا بابا ازش دور بشه ، امروز صبح از من ميپرسه : باباجون خونه است ؟ ميگم: آره مامان جون ديدي كه شما رو بوسيد خداحافظي كرد
ميگه: نميره مشهد ؟
ميگم : نه مادر حالا نميره هر وقت كه كار داشته باشه ميره
ميگه: باشه حالا بريم مهد كه شب بيايم بترسونيمش

Tuesday, June 05, 2007

چي بگم؟

دراز كشيدم ،نازنين هم توي تاب ، چشمام از خستگي ميسوخت ،چراغ خاموش كردم ، نازنين اعتراض كرد، چراغ خواب روشن كردم ، نازنين ميگه : مامان من نگرانم كه چشمات درد ميكنه، براي اينكه از نگراني در بياد گفتم مامان خوب شد حالا بخوابيم ، بعد از كمي نازنين ميگه چراغ روشن كن ، گفتم : مادرم چشمم اذيت ، نازنين: ماماني تو كه گفتي چشمم خوب شد.
***
مامان جان شيرتو بخور كه زود بايد بريم
نازنين: مامان شير و نمي خورم drinkميكنم
***
عمو وحيد من نگران باباجون هستم چون دلم براش تنگ شده ( درد دلهاي عمو و برادرزاده).
***
نازنين: مامان به من نگاه كن
من: صبر كن مادر پشت چراغ قرمز الان نميتونم
بهش نگاه ميكنم
نازنين: ماماني خوشگل شدي رژ زدي
من : تو هم خوشگلي عزيز من
نازنين : ببين وقتي رژ ميزنيم خوشگل ميشيم
***
خيلي وقت كه نازنين اصرار ميكنه منو ببر مهندس ، ميخوام عمو محسن ببينم ،خونه ياسمن كي ميريم؟ عمادي كي مياد از مشهد؟ دائي جون كجاست؟ گرچه حال اون هم شبيه منه كه هرچقدر خسته باشه باز هم نمي خواد بره خونه كه عزيزخونه نيست، تا حالا كه طاقت اورديم ودر خونه هيچ كس نزديم گرچه ... . وصف حال من اين روزها كه حميد اصفهان ، شديد دلم خانواده ميخواد، طوري كه ديشب ميتونستم از 9 بخوابم ولي نشد بس كه دلم هوايي شده بود، دختركم حالت رو خوب ميفهمم .

Saturday, June 02, 2007

حاضر جوابيهاي شيرين

ديشب
من: نازنين فردا فاطمه مياد پيش تو ميمونه من ميرم افيس و زودي ميام
نازنين: ماماني ، فاطمه بره افيس تو بمون پيش من
!!!
***
ياسمن خاله ماريا فقط 6 ماهه است
نازنين با ياسمن خاله ماريا صحبت ميكرد و اون هم در جواب سرو صدا ميكرد ، نازنين به ياسمن ميگه :عزيزم صحبت كن سروصدار كردن زشت !!!
***
نازنين براي اينكه بگه تشخيص ميده دختر كيه و پسركيه ، ميگه دم داره يا پنگ پنگ داره.
***
از خونه فوضي خانم داريم ميايم بيرون بچه ها ميگن : باي باي
نازنين: نه بگو خدا حافظ
***
رفتيم خريد ، تا چشم به هم زدم ديدم نازنين نيست ، پيداش كردم، ميگم: مامان كجا رفتي من دارم دنبالت ميگردم پيدات نمي كنم ؟ ميگه: مامان توچراخودتو گم كردي ؟ من اينجام دارم انتخاب ميكنم
***
سوپرماركت،
من: مامان اگه دختر خوبي باشي و به حرف گوش بدي برات چيزي ميخرم
نازنين : باشه اون عروسك كه شيشه داره با كالسكه رو برام بخر (180 درهم)
***
فروشگاه،
من: مادرم دنبال من بيا هرجا ميرم كه نخوام دنبالت بگردم
نازنين: ماماني تو دنبال من بيا، منم ميخوام چيزي ببينم
***