Thursday, June 29, 2006

احساسات

ديروز كه رفتم دنبال نازنين بهش گفتم كه دائي جون و زن دائي ميان خونمون، بدو بدو رفت دم در وايستاد و به آنجليكا گفت : bye i'm going anti
بهش ميگم مامان جون آنجليكا تنها بمونه اينجا نياد با ما ؟ ميگه : دائي جون مياد فرشته مياد بريم ديگه
باهاش حرف زدم كه آنجليكا رو هم با خودمون ببريم ، گرچه دلش نمي خواست ولي خوب منتظر شديم، گفتم بريم تو ماشين كه خروس زري پيرهن پري گوش كنيم، تو ماشين آنجليكا از من پرسيد كه باباي نازنين اومده ؟ گفتم نه ، گفتش كه امروز نازنين به همه گفته كه بابام از ايران اومده ، بعد شروع كردن با همديگه صحبت كردن
nazi you told that your dady has come from iran, where is he?
my dady in iran, your naughty girl
به فارسي بهش ميگم مامي جان باباجون كه نيومده از ايران، چي گفتي تو ؟
ميگه : باباجون با هواپيما مياد
آنجليكا ميگه چي؟
مامي آنجليكا naughty girl
چرا مامان جان ؟ تو نبايد چيزي بگي كه بعدا همه بفهمن كه درست نبوده ، بگو باباجونم مياد (چرا اينطوري گفته بود ؟ چه احساسي داشته ?)
آنجليكا گفت امروز آخه باباي باردين(دوست ايراني نازي) زودتر اومده دنبالش و گفته كه ما ميخواهيم بريم ايران و از نازنين هم خدا حافظي كرده ، فهميدم كه شايد نازنين هم باز هوائي شده
بهش ميگم ناهارچي خوردي مامان؟ به به خوردم ، به به چي بود امروز ؟ خوشمزه بود تستي بود
ديروز جشن تولد هم بوده تو مهد ونازنين هديه گرفته بود (يك ظرف غذا، يك بسته مداد شمعي 16 تائي و يك قاب عكس با چند تا شكلات) .
رسيديم خونه ، مشغول كارها شدم ، نازنين هم تو حموم بود، ديدم دويده تو اتاق كه مامان تموم شده، ميگم همه بدنت پر كف چي تموم شد؟ ميگه تموم شد ديگه ، رفتم ميبينم كه وان آب رو برگردونده و هيچي آب تو وان نيست ، ميگم آب تموم شده؟ ميگه، شستم تموم شد، بهش گفتم بشين تو وان تا من بشورم تو رو تا تموم بشه، خشكش كردم و كلاه گذاشتم سرش .
ديدم دوباره اومد كه مامي دائي جون ، ميگم باشه مامان جان الان ميان صبر كن ، مامي دائي جون ، دستم و گرفت و برد پشت در ، از اونجا كه برادرم ميدونه كه نازنين زود ميخوابه ، با انگشت به در زده بود و من نشنيده بودم ولي نازنين حواسش جمع بود، از اون اول كه نازنين دائي وزن دائي رو ديده بود شروع كرد تند تند به حرف زدن، هي به من ميگه مامان هندونه بيار، مامان شكلات بيار، مامان ... بيار، بهش ميگم صبر كن مامان جان ، اگه يك وقت مهمون مياد هي به من ميگه اينو بيار اونو بيار و كاملا از نظر مهمون داري به باباجونش رفته ، هي حرف زده هرچي داشته آورده ريخته وسط اتاق كه بياين بازي كنيم، سر شام هم هي تعارف كرده، خودش هم هيچي نخورد ، وقت رفتن دائي و زن دائي هم اصرار داشته كه بره باهاشون.
صبح تا بيدار شده ، مامي فرشته جون با هواپيما رفت ؟
گفتم نه مامي جان همينجاست عصر ميريم پيشش اونجا اونا ني ني هم دارن كه باهاشون بازي كني ، و بالاخره راضيش كردم

Wednesday, June 28, 2006

عكس منتخب (اصفهان-باغ پرندگان)

آخرين تابلوي نازنين از الان اين دختر دست تو آستين مامان كرده
غرتي رو پاهاشو نقاشي كرده

كيانا كياني 2ماهه از اصفهان تو بغل نازنين حسيني 2ساله و 2ماهه از اصفهان تنگ غروب هواي تو ، تنگ غروب صداي تو
باغ پرندگان -اصفهان

Tuesday, June 27, 2006

جمله بندي

بهش ميگم دوست دارم ،
ميگه: دوست ندارم بگي دوست دارم .( عصباني)
-----
بدو بدو مياد و ميگه: هيچ طوري نيست ، اصلا اشكالي نداره (معلوم شاهكار زده)
****
به به بخوريم (دل بابا با اين دو تا كلمه براش ضعف ميره)
///
مامي جان چرا شيشه رو اينجا گذاشتي، تموم نكردي كه ؟
ميگه: تموم شد ديگه، فينيش ، ديگه هيچي نيست
---
بيا كتاب بخونيم
نودي بخونيم ، فقط نودي بخونيم
ديگه خسته شدم بس كه نودي خوندم مامان جون
نودي بخونيم ، فقط نودي بخونيم
***
اين چيه مامان جون
slide
slide بعد از كمي ، مامان جون عكس رو نشون بده
بگو سرسره
&&&&
2تا ليوان چايي + ليوان نازنين ( يكي براي اينكه سرد بشه)
مامي اين چايي باباجون پس باباجون كوش ؟
^^^^^
ديشب هر يك ساعت آب ميخواست ،وقتي بهش آب ميدادم ميگفت: ببخشيد
من هم بوسش ميكردم
ميگفت : آب ميخوام نه بوس
00000
ديشب زنگ زدم به مامانم ، همش ميگفت گوشي رو بده ، تا ميدادم ميگفت : مامان جون نميخوام باباجون ميخوام
فرش رو زير پاش جمع كرد بس كه گريه كرد و پاهاش زد به زمين
باباجون زنگ زد ولي حتي يك كلمه هم نگفت ولي 50 بار تلويزيون رو خاموش و روشن كرد
%%%%%
يك عكس گذاشتم روي ديسكتاپ كه مال آخرين سفرمون به اصفهان وقتي كه رفته بوديم باغ پرندگان
اين باباجون ، داره توتو ميبينه
اين كيه اينجا ؟
اين نازي جون، چشماش قشنگ نه؟
الهي قربون چشمات برم
####
آقا بابك براش ويتامين سي خريده ، بهش ميگه بخور عمو جون، ميگه شيشه ميخوام ، براش ريخته تو شيشه ميگه بخور
نازي ميگه: اين و بزار برو تو اتاق
همه زدن زير خنده
***
تو شيشه براش شيردرست كردم دارو رو هم اضافه كردم و دادم دستش ، تا گذاشت دهنش دوباره در آورده ميگه: آخه خدايا اين دارو داره
/////
دلم ميخواد تو رو بخورم مامي جان
نه نخور ، گازم نگير، نمك و فلفلم نه
----
ديشب براش لاك زدم
صبح كه بيدار شده ميگم، wow مامي جان فرشته ها برات لاك زدن، حتما باباجون ديشب گفته به فرشته ها
ميگه: فرشته ها كي ميان ؟
ميگم : ديشب اومدن
ميگه: باباجون گفته فرشته ها بيان ؟
ميگم: آره
ميگه : باباجون كوش؟ من باباجون ميخوام فرشته نميخوام

Monday, June 26, 2006

ديشب

از مهد كه اومديم بايد ميرفتم براي خريد پمپرز،رفتيم جمعيه ولي تا اين خريد تموم شد جون من هم به لبم رسيده بود، چون نازنين ظهر نخوابيده بود و بيقراري ميكرد.
رسيديم خونه و نازنين خوابيده بود توي ماشين، حالش خوب بود و داروكه توي شيشه ريخته بودم و خورد ، همه چيز نرمال بود ، شب ساعت 2 بيدار شد و اومد پيش من ، ولي تنش مثل آتيش داغ بود، هي وول خورد ، هي اينور و اونور شد ، هي جا عوض كرد، داروي ضد تب بهش دادم، حمومش كردم تا يك كم خنك بشه ، بعد از نيم ساعت يك كم سبك شده بود ، ولي ديگه خوابش نمي برد، حالا بند كرده بود كه خروس زري پيرهن پري ميخوام ، من برم باباجون، بريم آقا سعيد و عكس مهتاب ببينم ...
كامپيوتر روشن كردم و نشست به گوش دادن ، ميدونستم كه باباجون هم شب ها بيدار و مشغول كار بهش پيغام دادم كه زنگ بزنه و بلافاصله زنگ زد ، نازنين داد زد باباجون ، گفتم آره بيا صحبت كن .
به بابا ميگفت : بريم دريا، بريم هواپيما، از شعر خروس زري براش ميخوند و ميگفت روباه ميخوره ، ...
بابا گفته بود كه بايد الان بخوابي و من ميام با هم ميريم دريا ، هي قربون صدقه و به من ميگفت كه دلم يك ذره شده برا نازي دلم ميخواست الان اونجا بودم. ...
نازنين اومد كه بخوابه تو بغلم گرفتمش ولي هي وول ميخورد ، گذاشتمش تو تاب كه تو خواب و بيداري با باباجون حرف ميزد، شده بود 4 صبح كه من خوابم برد ، ديگه نا نداشتم از جام بلند بشم ، ولي توي دلم ترس تب دوباره نازنين داشتم ، نازنين تا 10 خوابيد ، به دفتر زنگ زدم و خبر دادم ، ساعت 11 نازنين و گذاشتم مهد و 11.5 هم به دفتر كار خودم رسيدم.
***
توي مسير راه كه ميريم يك تابلوي بزرگ هست كه تبليغ DELSEYكرده و توي اون يك عكس هواپيما هم داره، ديشب كه داشتيم ميرفتيم يك هو نازنين گفت مامان هواپيما، هر چي نگاه كردم چيزي نديدم ، گفتم مامان جون من هواپيما نمي بينم، هي نازنين داد و بيداد ميكرد كه هواپيما ، خوب كه دقت كردم مسير انگشتش رو ديدم كه اون تابلوي تبليغاتي رو داره نشون ميده.

Saturday, June 24, 2006

فوضي خانم زن مهرباني است.

5شنبه كولر رو براي سرويس بردن ، نازنين رو از مهد ساعت 7 گرفتم ، رفتيم بيرون تا شب ساعت 9.30 ، آنجليكا با ما بود و حواسش به نازنين بود، خدا رو شكر اگه اينجا آشنا نداريم و كسي نيست حالمون رو بپرسه ولي در فروشگاهها هميشه باز و جاي خوبيه كه آدم يادش بره غريبه.
جمعه كه بيدار شديم نازنين گفت : نون و پنير و چاي ميخوام ،بلافاصله درست كردم ولي لب نزد فقط پنير با قاشق خورد
كارهاي ناهار رو ميكردم كه نازنين اومد ،
مامان چيكن ميپزي ؟
آره مامان جون
بابا جون چيكن ميخوره ؟
آره مادر باباجون هم ميخوره
بريم با هواپيما باباجون ؟
نه مادر امروز مامان فوضي مياد خونمون نمي تونيم بريم
اومدم به همسايه مون زنگ زدم كه فوضي خانم ناهار بيا اينجا ، گفت ميخوام ناهار براي بچه ها درست كنم ، گفتم درست كن و بيا اينجا كه ما تنهائيم ، با وجود اينكه غذا خيلي زياد بود و ميدونستم كه مهندس و محمد كاظم تنها هستن ولي روم نشد كه باز هم مهندس به خاطر ما تو رودربايستي بمونه.
تا فوضي خانم بياد نازنين هي آسمون ريسمون بافته كه بريم عمو سعيد ، بريم اينجا بريم اونجا ، فوضي خانم اومد و ما ناهار خورديم ولي باز هم نازنين هيچي نخورد و فقط بازي كرد با غذا
ساعت 2 خوابيد و 5 بيدار شد ، اولين خواسته اش اين بود كه بريم بيرون ، آخه كجا مادر؟ باز هم انگشت ما ناخواسته به در خونه فوضي خانم خورد ، تنها جايي كه ما رو هميشه مثل مادر پذيرا هست.
اينجا همه تو روزهاي كاري و وقتي كه نمي توني جايي بري دعوت ميكنن، ولي تو روزهاي تعطيل كه در و ديوار آدم ميخوره هيچ كس نيست ، خدا رو شكر كه روي اين رو هم ندارم كه خودم رو به زور مهمون كنم.
فوضي خانم مهمون داشت با 4 تا دختر بچه wow !!!هيچي از اين بهتر نبود براي نازنين ، به بچه ها گفتم بياين برين خونه ما با نارنين بازي كنين ، بعد هم رفتيم پائين ساختمون و يك كم راه رفتيم ، بعد هم بردمشون كتاب فروشي و براشون كتاب خريدم، بچه ها كلي حال كرده بودن كه كتاب خريدن، كتابهاي مورد علاقه شون و پيدا كرده بودن، يكيشون ميگفت : آرزوم بوده تو عمرم كه اين كتاب و داشته باشم (8سالش بود)، فكر كردم اين بچه ها مظلومن كه مادرشون 4تا داره ، اگه من 4تا مثل نازي داشته باشم !!!!
ساعت 11 رفتيم خونه ، نازنين حموم كرد ولي خوابش نمي برد، بهانه ميگرفت، شير بده، دادم ، چاي بده، آوردم، آب بده ، بگير مامان، آب بريز تو شيشه ، اينم تو شيشه ، برم تو تخت؟ باشه، بيام پائين؟ بيا تو بغل من بخواب، ....
ساعت 12 خوابيد و امروز هم تموم شد ، جمعه ها بدترين روز ماست

Thursday, June 22, 2006

شب و روز

نازنين ديشب دوبار حالش بد شد و استفراغ كرد، يك بار توي تخت يك بارهم توي جاي من ، تا صبح بيدار بودم
ساعت 8 صبح نارنين بردم دكتر
ساعت 9.5 رفت مهد
ساعت 10 خودم رسيدم سركار
ساعت 11 از مهد زنگ زدن كه سه بار تا حالا بالا آورده و هيچي نميخوره حتي آب
نمي دونم چيكار كنم
تا رسيدم سركار فهميدم موبايلم توي خونه يادم رفته
كلي كار داشتم و شماره داده بودم كه بهم زنگ بزنن دوباره تو اين هيري ويري به همه زنگ زدم شماره ديگه دادم
امروز و فردا دستم بند ، پناه برخدا
***
صبح كه از دكتر اومديم براي همه تعريف كرده كه دكتر چيكار كرده
دكتر زيدي با كلي ترفندهاي مخصوص معاينه اش كرده ، گفته براش به جاي گوشواره طبي گوشواره طلاي 22 بخريم كه گوشش بهتر بشه
***
داستان خروس زري پيرهن پري رو هم كه از ديروز داره گوش ميده خيلي دوست داره ، ساكت ميشينه و ميشه سرتاپا گوش
***
ديشب هم دوتايي رفتيم حموم، فقط دوش ، كلي خنديديم

Wednesday, June 21, 2006

بستني


ديروز كه رفتم دنبال نازنين هي گفت بستني ميخوام بهش گفتم نميشه چون سرما خوردگي خفيفي داشت كه نمي خواستم بهش بستني بدم، از دهنم در رفت گفتم بابا برات ميگيره ، اين جمله من همانا و لج كردن نازنين كه به بابا زنگ بزن همانا، به بابا گفتم زنگ بزن نازي ميخواد حرف بزنه، بابا كه زنگ زد ميگه: سلام باباجون بستني ميخوام بستني ميخوام بستني
تا رسيديم با باباجون حرف زده، رفتيم كه كليد خونه رو از مهندس بگيريم كه عمو محسن گفت ميخوام نازنين ببينم ، براش بستني هم خريد ، نازي جون هم تا آخر بستني رو خورد.

Tuesday, June 20, 2006

طفلكي دل بچه ام

ديشب خيلي حالگيري بود، به خاطر نفهمي مردم ، به خاطر سوء استفاده از مظلوميت ، خيلي ناراحت شدم كلي پشت تلفن سروصدا كردم، نازنين ميگه: مامي دعوا ميكني؟ گفتم آره مامان جون
يكبارگي چندتا مشكل با هم مياد، نمي دونم چيكار كنم، ناتوان نيستم ولي دستم بسته است،
نازنين هم چون عصبانيت منو ديده بود شايد نگران بود و نمي خواست بخوابه، هي شيشه ميخواست ، ميگه ميخوام پيش تو بخوابم، منو
از رختخواب بيرون انداخت بس كه وول ميخوره، خودش رو پهن ميكنه تو رختخواب ،گرفتمش توي بغلم ، ميگه دست نمي خوام، بهش گفتم دوست دارم مامي جان، تو كيو دوست داري؟
ميگه: باباحميد، مامان جون، آقاجون ، مهتاب، اعظم خانم بالا ، مهشاد، عمو وليد دعوا ميكنه ساز ميزنه
با انگشت ضربه زدم به دستش و گفتم : دووووو دووووو ر ر مييييي ميييي، اونم تكرار ميكرد
نازنين خوشش اومده بود ميگفت بازم بزن
ميپرسم ديگه كي؟ ميگه: باباجون حميد ، مهري
ميگم مهري كيه؟ ميگه: مامي
ميپرسم ننه بزرگه دوست داري؟ مامان جون عليرضا، خاله سميه ، خاله مرجان، خاله مهناز
ميگه : دوست دارم
ميپرسم عمو وحيد دعوا كرده چي گفته؟ ميگه : بروخونه دبي
ميپرسم كه بريم ايران؟
ميگه : بريم هواپيما وووووووو بريم باباجون و بريم مهشاد نريم انجيل (شايد فكر ميكنه ما فردا ميتونيم بريم ايران به جاي اينكه بريم مهد)


پيش خودم فكر ميكنم به جاي اينكه مثل بقيه بچه ها باشه و فاميل پدري و مادري رو ببينه ، فقط بهشون فكر ميكنه و توي ذهنش سراغ اونا ميره.
بهش ميگم مامان جون بخواب ، فكر كن رفتيم پارك با باباجون ، سرسره بازي، توپ بازي
زود ميپره تو حرفم ميگه: مهشاد و مهتاب بيان
هي حرف ميزنيم و حرف ميزنيم ، ديگه هم من خسته ام و هم اون ، نازنين ميگذارم توي تاب و با اولين تكون چشماش هم ميره و ميخوابه ، من هم يادم نمياد كي خوابيدم، فقط ساعت 1.5 بود كه بيدار شدم قطره چشم نازنين و ريختم و يادم اومد كه فردا نازنين غذا نداره ، فردا چند شنبه است چي بايد بخوره؟ ..............از صبح كه بيدار شدم انگشتم بي حس، به قول مامان فوضي : ما همسايه ايم ، يك روز اون يك چيزيش هست يك روز من .
*****
هر كس از نازنين ميپرسه باباكجاست ؟
ميگه: ايران ،سركار ، كار داره
براي توجيح نبودن بابا اين سه تا كلمه براي نازنين كافيه
***
تا تلفن زنگ زد برداشتم گفتم عزيزجون سلام خوبي ؟.....
گوشي دادم به نازنين كه با باباجون صحبت كنه
ميگه: سلام عزيز جون خوبي؟دوست دارم يه عالمه هرچي بگم بازم كمه، قربونت برم ....
بهش ميگم بده مامان جون
ميگه : دارم حرف ميزنم

Monday, June 19, 2006

بعد از 7

ديروز بعد از مهد نازنين ميخواست مهندس ببينه ، بهش گفتم اول بايد حموم كني بعد، با كلي ادا و عشوه بردمش توي حموم ، گفتم آب بازي كن تا من حوله بيارم و اومدم بيرون، برنج آوردم براي پاك كردن نشستم دم در حموم كه ببينم چيكار ميكنه، كه شير آب رو باز كرده و گرفته به درو ديوار ، شير آب و بستم به من ميگه: چرا اينطوري ميكني مامي؟ بازش كن بازي كنم!!!! بهش ميگم مامان جان اين همه آب تو وان بازي كن، ميگه : ميخوام شلپ شلوپ كنم ، بهش ميگم با همين آبي كه هست شلپ شلوپ كن ، تند تند توي آب دست و پا زد كه سر تا پا منو خيس كرد، ياد بابائي افتادم كه دفعه پيش نازنين همين بلا رو به سرش آورده بود،بهش ميگم خيسم كردي، به من ميگه بشين كه آب بريزم رو سرت ، من هم مجبور شدم برم زير دوش ،ميخواستم نازنين آب كش كنم كه خودش مثل ماهي سر ميداد از تو بغلم پائين ، نه به وقتي كه گريه ميكنه كه نره حموم نه به وقتي كه نمي خواد بياد بيرون.
رفتيم پيش مهندس ،دست مهندس روگرفته كه بيا بريم بستني بخوريم ، مهندس براش بستني خريد و خورد ،
و برگشتيم .
نازنين شام خورد و براي خوابيدن بهش آب ميوه دادم ميگه : شيشه ميخوام، گفتم مامان جون الان شيشه نداريم چون مسواك زدي ببين من هم ديگه هيچي نمي خورم، كلي بهانه گيري كرده كه اينجا نمي خوام بخوابم بيام پيش تو و بعد رفت تو تختش، بالش رو برميداشت ميگذاشت رو سرش، ملافه رو دورش گرفته با خودش حرف ميزد، بهش گفتم مامان ديگه با هم حرف نميزنيم كه بخوابيم، لبه تخت نشسته ميگه : خدايا شيشه ميخوام، خدايا شيشه، مامي شيشه بده ، من از حالت گفتن و التماسش خنده ام گرفته بود كه نمي تونستم خودم رو كنترل كنم ، تا بالاخره مجبورم كرد كه برم شيشه درست كنم ، و تا شيشه رو گذاشت تو دهنش خوابش برد ،

Saturday, June 17, 2006

جمعه

ديروز از صبح كه نازنين بيدار شد،با هم صبحانه خورديم، كلي با هم بازي كرديم ، كار كرديم و نازنين به من كمك كرد، نازنين بزرگتر و عاقلتر و فعالتر شده ، دوست داره از هر چي سر در بياره، در مورد هر چيز سوال ميكنه، اسم هر چيزي كه ميبينه رو ميپرسه، و حتي بعضي وقتها نظر ميده!!! ديروز نازنين يك تابلوي جديد كشيد كه عكسش رو ميگذارم، تقريبا 2 ساعت مشغول بود دليلش هم ماژيك هاي جديد بود ، البته يك تمرين هم داشتيم براي توالت رفتن كه نازي خانم سرافكنده كرد منو و مجبور شدم كه فرش آب بكشم، همه كارش خوبه ولي اين يك قلم منو كلافه ميكنه، نمي دونم كي ميشه كه ياد بگيره خودش بره دستشويي
ساعت 2 بعد از ظهر بود كه ماجي پسرش رو فرستاد دنبال ما كه بريم خونه شون ، اونجا هم كه رفتيم خيلي خوش گذشت و نازنين شده بود سوژه براي همه ، حرف زدنش: كه زينب با هر كلمه كه نازنين ميگفت يك بوس نثارش ميكرد ، خديجه منتظر بود كه نازنين بگه فلان چيزو ميخوام تا زود بهش بده، و در كل نازي جون خودش رو تو دلشون جا كرده بود حسابي.
عصر هم براي پياده روي رفتيم بيرون كه نازنين اصلا نمي خواست راه بره و همش ميخواست بغلش كنم ، تا ميگذاشتمش زمين وسط راه هم با يك چيزي خودش رو مشغول ميكرد، گل، گياه، سوسك ، پرنده، بچه ها و ...
قبل از اينكه از خونه ماجي بيايم ميخواستم كه از نظر ذهني آماده بشه براي رفتن چندبار بهش گفتم مامان بريم خونه كه هر بار كه گفتم با سروصدا و گريه نازي همراه بود كه نمي خوام برم خونه، بخصوص كه اينجا بهش خوش گذشته بود، خدا حافظي ما با گريه نازنين همراه بود .
تمام راه رو تا رسيديم خونه همش ميگفت بستني ميخوام و اينقدر گفت و گفت تا بالاخره خوابش برد .
نكته قابل توجه اينكه به همه ميگفت : باباجون ايران ، با هواپيما وووووووووووووو مياد

Thursday, June 15, 2006

دلتنگي

نازنين خيلي دلتنگي ميكنه براي باباجون و فاميل ، بدون دليل گريه ميكنه و بهانه ميگيره، ياد خودم ميوفتم كه وقتي از مادربزرگ و بابا بزرگم جدا ميشدم تا 2-3 روز مريض بودم و تا مدتها از دوري ناراحت و دلتنگ بودم ، نازنين خيلي احساساتيه بدتر از خودم .
ديروز صبح كه ميرفتيم مهد ديدم نازنين داره بيرون دنبال چيزي ميگرده ، بهش ميگم مامان بيرون چي هست ؟ چي ميخواي؟ نازنين گفت: باباجون ميخوام، نمي دونم به چي فكر ميكرد ؟
امروز صبح تا هواپيما ديده ميگه : مامي بريم هواپيمان بابا ووووووووووو مياد
لگوههاي كه مهشاد به نازنين داده بود و ريخته بودم كه بازي كنه، به من ميگه مامي اينا مال مهشاد، بريم با مهشاد بالا بازي كنم، بعضي وقتها فكر ميكنم كه تصميم هايي كه ميگيرم به جاي اينكه براش خوب باشه بدتر ميشه، مثلا بعد از اينكه از ايران اومديم نازنين بيشتر بي تاب خانواده است و به هر بهانه اي كه شده ميخواد خودش رو به اونا برسونه .

Tuesday, June 13, 2006

ايران

5شنبه ساعت 15 پروازمون به اصفهان بود ، نازنين از يك طرف خوشحال بود و ازطرف ديگه به خاطر ساعت پرواز نخوابيده بود و خيلي اذيت شد و اذيت هم كرد، بعضي از مسافرها طرز رفتار و گفتارشون خيلي آزار دهنده بود ، نازنين آخرين لحظات پرواز رو خوابيد و مجبور شدم بغلش كنم و به خاطر لطف آقايون دومين نفر بودم كه پاسپورتم رو دادم براي كنترل ، چون رفتم ته صف آقايون و اونا يكي يكي منو كه نازنين روي شونه ام خواب بود رو فرستادن اول صف.
از اولين روز كه رسيديم نازنين پاي شيرآب بود توي حياط و انگار نه انگار كه مريض
يكشنبه شب رفتيم پارك ، يك تپه سبز وسط پارك بود كه شده بود جاي بازي نازنين، ميرفت بالا و از اونجا غلت ميخورد ميومد پائين اينقدر اينكارو كرد كه ديگه مجبور شديم بريم
باباجون بعد از يك شبانه روز رفتن و اومدن به فرودگاه بالاخره تونست 3شنبه خودش رو به اصفهان برسونه
همه ميگفتن كه نازنين بيشتر و بهتر صحبت ميكنه نسبت به دو ماه قبل
همگي رو ميشناخت حتي جاهايي كه رفته بوديم ، روزي كه رفتيم ديدن ننه بزرگه سراغ توپي كه عيد باهاش بازي كرده بود رو گرفت !!
چهارشنبه رفتيم باغ پرندگان ، نازنين از ديدن اين همه پرنده متعجب شده بود و ميدويد دنبالشون و با دقت بهشون نگاه ميكرد ، صداي ياكريم رو كه ميشنيد ميگفت: خداياشكرت (از اين پرنده اصفهان زياد هست و نازنين از من پرسيده بود كه اينا چي ميگن من هم بهش گفتم ، ميگن خدايا)
از صبح كه بيدار ميشد براي صبحانه ميرفت بالا خونه عمو سعيد با مهتاب و مهشاد به بازي بودن تا شب
روزي چند بار هم ميرفت سروقت ساز عمو وحيد و مجبورش ميكرد كه براش سه تار بزنه ، بعضي وقتها هم مضراب تار رو بر ميداشت يا ميخواست كيبورد بزنه ، ديده بودم كه مضراب تار رو ميزد به سيمهاي پنكه كه خاموش بود و ميگفت: دو دو ر ر ، به عمو وحيد ميگفت تو بزن كه من آهوي داردم خوشكله رو بخونم و كلي حال ميكرديم كه به ساز زدن يا شنيدن علاقه نشون ميده .
شب همه توي خونه دور هم جمع ميشديم و بازي ميكرديم با كلي سروصدا ، نازنين هم داور بود و ميگفت كي بايد چيكار كنه ، مثلا يك شي كوچيك و سبك رو بالا ميانداختيم يا پرتاب ميكرديم و يكي بايد ميگرفت كه برنده بود ، از نازنين تا عمو وحيد رنج سني بود كه توي بازي بودن و بقيه هم اين شي رو پرتاب ميكرديم و حتي مادرجون و آقاجون هم توي بازي شريك بودن.
بليط رو از 5شنبه به دوشنبه انداختيم و 4 روز به مرخصي ما اضافه شد كه مهتاب و مهشاد خيلي ذوق كردن.
هواي اصفهان خيلي گرم بود و اكثرا نازنين توي خونه بود اگه ما كاري داشتيم و مجبور به بيرون رفتن بوديم.
يكشنبه هم رفتيم ميدان نقش جهان كه خيلي خوش گذشت
دوشنبه هم ساعت 4.5 رسيديم فرودگاه كه خيلي دير بود و نازنين خيلي گريه كرد تا از باباجون جدا شديم ، با وجود اينكه بابائي همراه ما بود تا پاسپورت ما مهر خروج خورد، ازسالن ترانزيت زنگ زدم به مادرجون كه نازنين صحبت كنه و آروم بشه ، سوار هواپيما شديم و نازنين فقط ميگفت كه ميريم خونه؟ كي ميريم ايران؟ باباجون كوش؟ و سوالائي كه خيلي هاش جوابي پيش من نداشت،تا نشستيم هم گفت: به به بخوريم ، توي فرودگاه دبي هم تا تلفن هاي همگاني رو ديده وايستاده پاشو ميزنه به زمين و راه نمياد كه زنگ بزنيم مادرجون ، از راه كه رسيديم نازنين خونه نيومد و رفت خونه فوضي خانم ، بالاخره با كلي وعده و حرف آوردمش خونه و با وجود اينكه خيلي خوابش ميومد ولي نمي خوابيد و يكي يكي همگي رو صدا ميكرد و ميپرسد كي ميريم ايران؟ تا بالاخره اسم باباجون روي لبش بود و زمزمه ميكرد تا خوابيد.
صبح هم كه رسيديم مهد، نازنين با بوسه پرستارهاي مهد بعد از 13 روز و با سلامتي كامل روز جديدي شروع كرد.