Saturday, May 28, 2005

دوستت دارم

دختر قشنگم امروز میگم که دوستت دارم به خدا
دیروز اعصابم خیلی خورد بود و سرت داد زدم چون نمی گذاشتی به کارهام برسم و از نعره من خیلی ترسیده بودی و من شرمنده ات شدم و با چشم تر اومدی توی بغلم و منو بوسیدی تصمیم گرفتم که ساعت کار کردنمو عوض کنم تا وقتی که تو بیداری باهات باشم میدونم که اصلا دوست نداری که من توی آشپزخانه باشم
خیلی دلم گرفته از این زندگی لعنتی که کمترین زمان رو میتونم به تو برسم از خودم که گذشتم.
انشاءالله 24 روز باهاتم امیدوارم که بتونم همه وقتم رو به تو بدم

خوشبختی

و اما....


لحظه ها را گذرانديم تا به خوشبختی برسيم..........

غافل از اينکه خوشبختی.........

همان لحظه هايی بود که....

می گذرانديم...

Wednesday, May 25, 2005

داریم میریم اصفهان

وای خدای من امروز که رئیس مرخصی منو امضاء کرد نمی دونستم باید چکار کنم .
تاریخ 16 خرداد میریم که به عروسی دوست بابا برسیم و بعدش هم میریم مشهد عروسی خاله ماریا وای که دارم از خوشحالی دیوانه میشم .
کلی کار دارم خدا میدونه که با این وروجک چطوری این همه خرید رو انجام بدم . خدایا کمک کن
دیشب نازی ساعت 4 صبح بیدار شده بود و براش لالایی میخوندم که داریم میریم خونه مون نصف شبی خندم گرفته بود .
چند روزی که نازی مریض نمی دونم مشکلش چیه که اینقدر بی قرار با وجود اینکه دکتر هم بردیمش ولی انگار مشکل از چیز دیگه ایه شاید نازی هم دلش برای ایران تنگ شده !!!

Sunday, May 22, 2005

سلمانی !؟

جمعه باباجون نازی رو برد سلمانی بچه ها ولی بعدش فهمیدم که سلمانی فقط قسمت کمی از موهای نازی رو کوتاه کرده !!! حالا بشنوید که چی شده
حمید به من گفت که نازی رو میبرم سلمانی که موهاشو کوتاه کنم ,انگار قبل از اینکه برن برای آرایشگاه, رفته بودن سر کارش و به همکارش میگه میخوام برای کاری برم بیرون ... بعد همکارش پیشنهاد میده که بیا خودمون کوتاه کنیم ... انگار دوتایشون پیش نازی کم میارن , و کار نیمه کاره میمونه و به خاطر اینکه بابا پیش مامان کنف نشه برش میداره میبره سلمانی و این داستان حدودا یک ساعت و 45 دقیقه طول کشید, این طرف هم من و نازی دعوت بودیم که بریم تولد وقتی که اومدن خونه اولین کاری که کردم خدامو شکر کردم که اومدن ( به طبع زنم و مادر و خیالبافی و نگرانی جزء لاینفک وجود خانمهاست) و نپرسیدم از بابا که تو به آرایشگر نگفتی که این دختر بچه است ؟؟؟ چرا موهاشو مثل پسرا کوتاه کرده !!
بشنوید از اینکه آقایون میخواستن رو سر بچه من کار یاد بگیرن !!!!
خوشم اومد که نازی نگذاشت و به بابای بی تجربه یاد داد, که تو که میخوای پول خرج کنی چرا از اول خراب کاری میکنی که برای درست شدنش باید چند ماه صبر کرد و اینکه تازه میخواستن پیش قاضی هم ملق بازی کنن !!!
اون روز گذشت ولی من خیلی چیزها یاد گرفتم

Monday, May 16, 2005

خوب و بد قاطی پاتی

نازی اخم کردن یاد گرفته ولی هنوز نمی دونه یعنی چی و باید چه وقت این کارو بکنه میدونم که از خودم یاد گرفته چون هر وقت کاری میکنه که نباید بکنه من بهش اخم میکنم که بدونه که کارش درست نبوده ولی با اینکارش منو باباشو کلی میخندونه که ژس میگیره و برامون اخم میکنه.
**************
امروز با یکی از دوستان صحبت میکردم دو تا چیز ازش یاد گرفتم که یکیشو به من هدیه داد و دیگری رو تو حرفش استفاده کرد.
افسوس ... آن زمان که باید دوست بداریم کوتاهی میکنیم
آن زمان که دوستمان دارند لجبازی میکنیم
و بعد ... برای آنچه از دست رفته آه میکشیم
===================
هیچوقت نگو خدایا من مشکل بزرگی دارم
همیشه بگو ای مشکل من یک خدای بزرگ دارم
-----------------------------------
قشنگ نه !!!

Saturday, May 14, 2005

پرش از مانع

جمعه مثل همیشه شروع کردم به شستن لباسها , چون بابا خونه نبود و نمی تونستم نازی رو تو خونه تنها بگذارم ,گذاشتمش توی تخت که با اسباب بازیهاش بازی کنه و رفتم,هنوز 5 دقیقه نشده بود که دیدم دم در ایستاده , داشتم شاخ در میاوردم!!!! بغلش کردم, با خودم فکر کردم چطور ممکنه از تخت اومده باشه بیرون ؟؟؟ دوباره گذاشتم توی تخت و نگاهش کردم که چطور میاد بیرون آخه مگه میشه بچه 14 ماهه از 1.5 متر ارتفاع ؟؟؟؟؟؟!!!!! دیدم پاشو میزاره روی فاصله بین دوتا لبه و خودش رو با دستش میکشه بالا , یک پا رو بلند میکنه و میگذاره اینطرف و خودش رو پرت میکنه روی رختخواب ها و میاد پائین, چطور یاد گرفته بود یا فکر کرده بود و این راه رو پیدا کرده بود نمی دونم ولی از وقتی که نازی داره هوشیارتر میشه به قدرت خدا و خلقتش بیشتر ایمان میارم .

Tuesday, May 10, 2005

بازار بازار شیطنت شیطنت

این چند روز خیلی مشغول بودیم تا دیر وقت بازار میرفتیم و برنامه نازی به هم خورده بود آخه عروسی خاله ماریا نزدیک جالب اینه که بابا گفته میخواد عروسی همه دختر ها رو تاریخ 30 تیر برگزار کنه فکر جالبیه نه؟؟؟!!!
توی این چند روز بازار رفتن همه به شیطنت نازی پی بردن
نازی: آخه مامان اینها بچگی خودشون که یادشون نیست که چقدر شیطنت میکردن همش به من میگن !!!!!
آره مامان تو راست میگی اونها هم شیطون بودن من هم شیطون بودم ولی تو دیگه دست من رو هم از پشت بستی

Tuesday, May 03, 2005

شیر

نازی دیگه شیر مامان رو نمی خوره یعنی مامان دیگه نمیتونه شیر بده و خیلی هم ناراحت
چند روز به خاطر مشکلی که پیدا کردم دکتر از دادن روزی 2 بار شیر دادن هم منع کرده در نتیجه نازنین خیلی اعصابش خورد میشه وقتی که سر وقت نمیتونه شیر بخوره همش میاد پیش من و هی برای خوردن شیر خواهش میکنه ولی چیکار کنم که نمیتونم ولی در عوض این چند روزه کلی بیرون رفته که یادش بره همچین چیزی هم بوده.

Sunday, May 01, 2005

شیطنت

وای مامان چقدر شیطون شدی
نازی : مامی من شیطون نیستم و این اقتضای سن من !!!!!!!
یعنی این همه شیطنت ؟ مامان جون کوتاه بیا , دیگه از پروپا افتادم