Saturday, October 27, 2007

آخر هفته

5شنبه تا رسید دم در سراغ باباجون گرفت و هی پرسید که اومده گفتم: نه ولی زود حاضر شو که بریم خونه حدیث , ساعت 5 رفتیم و 10 شب بود که برگشتیم خونه ولی همونجا قرار برای استخر فردا صبح و خرید رو گذاشتم که نازنین وقتش پر بشه
جمعه ساعت 9صبح رفتیم استخر تا حدودای 10 اونجا بودیم , رفتیم خرید و نازنین هر چی خواست خورد و خودش و سیر کرد , رسیدیم خونه خوابید , ساعت 2 بود تفریبا که ناهار خوردیم, با هم بازی کردیم و کتاب خوندیم و نازنین تلویزیون دید تا 4, ساعت 4 چای درست کردم رفتیم خونه همسایه 6.5 اومدیم , نازنین تا حدودای 8 مشغول بود , کم کم بهانه بابا رو میگرفت , بهش گفتم باباجون 10 روز دیگه میاد , پرسید : early? گفتم نه مامان جون زد زیر گریه که چرا , گفتم بیا با یاسمن صحبت کن فردا میبرمت اونجا , باهاش صحبت کرد و ناهار فردا رو هم من به عهده گرفتم و به مامان عماد هم زنگ زدم که عماد بیار که بچه ها دور هم باشن, باباجون برای نازنین سفارشها شو فرستاده , گفتم که باباجون برات چیپس و پفک و لواشک هم فرستاده , دوباره ما اینو گفتیم انگار بلا گفتیم , شروع کرد به بهانه گیری و گریه , زنگ زدم به باباجون که باهاش صحبت کنه بلکه آروم بشه که شد , براش انار دون کردم (خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود) دوباره کتاب و تلویریون تا خوابید .
***
go to hell
Im in hell with you!!!
***
و اما امروز شنبه که تازه شروع شده , نازنین خواب و من هم دارم کارهای ناهار رو میکنم

Tuesday, October 23, 2007

ms. stauntan بهش میگم مامان چرا روی میز نشستی؟ میگه: مثل مشغول با خمیر بازی
اینم گنجشکک ناز نازی ما
***
بابا: نازنین امروز رفتی مدرسه خوب بود؟
نازنین: بابا تو رفتی مشهد خوب بود؟
***
بعضی وقتها نازنین از قصه های شنگول و منگول, کدو قلقله زن , ... خسته میشه و میخواد که براش قصه خودمون بگم , قصه به دنیا اومدنش , باباجونی و نازنین, مامانی و نازنین, قصه بلیط گرفتن بابا, قصه مهد رفتن نازنین, قصه زندگی نازنین و هیچ وقت از این قصه ها خسته نمیشه .

Sunday, October 21, 2007

ببین من خوشحالم

دیروز صبح تا از خواب بیدار شد گفتم مامان زود کاراتو بکن که بریم خونه عما د , زود زود کارهاشو کرد و راه افتادیم, همش به من میگفت: مامان نگاه کن من خوشحالم ( وقتی بهش نگاه میکردم میخندید)


عصر ساعت 5 برگشتیم خونه , عماد با ما اومد خونه و مامانش رفت دکتر , نازنین خسته بود و ساعت 7خوابید , ساعت 11 بیدار شد وسراغ بابائی رو گرفت , با باباجون صحبت کرد و دوباره خوابید


***
مامان عماد داشت میگفت : پسرم میرم دندون پزشکی که دندونم و بکشم وزود بر میگردم

نازنین: شما میخوای ننه جون بشی

***

بابا: سلام عزیزم تو عسل منی

.نازنین: سلام بابا تو مربائی


***


من: مامان غذا چی دوست داری؟


نازنین: ساندویچ پرفکت (هایدا)

Wednesday, October 17, 2007

sad face , happy face






برای کار کلاسی که انجام میده , معمولا معملمش براش هپی فیس میکشه یا کلمه ای مینویسه , نازنین هم فهمیده که هپی فیس یعنی خوبه و برخلاف اون سد فیس هست که بد , حالا وقتی از چیزی ناراحت میشه زود میاد توی دفترش سد فیس میکشه .
***
بابا: من باید برم مشهد که کار کنم باباجون تا کارم تموم شد زود میام پیشت.
نازنین: بابا زیاد کار نکن موهات سفید میشه ببین الان کم کم سفید شده
بابا: اشکالی نداره موی سفید هم خوبه عزیزم
نازنین : ولی من میخوام موهات سیاه باشه
***
9-16 اکتبر مهمون داشتیم از اصفهان , دختر کوچولویی داشتن که نازنین باهاش خوش بود تو این مدت .
برای نازنین یک سری خمیر بازی با تمام وسایل جانبی خریدیم, گفتیم بهش اینا برای بچه خطرناک و بگذار مهمونا برن برات میاریم که بازی کنی, نازنین رفته میزنه به پشت آقای ... میگه: شما برین خونتون چون من میخوام خمیر بازی کنم .