Sunday, November 28, 2004

سرماخوردگی

چیکی چیکی چیکی , آب میچکه
نازنین و بابا حمید سرماخوردن
اوضاع و احوال خونه به خاطر مریضی پدرو دختر یک کم گل همه ,انشاءالله زودتر خوب بشن در ضمن اینکه اگه مامان مریض بشه خیلی بدتر میشه پش دعا میکنم که مریض نشم .

Wednesday, November 24, 2004

گوشواره

چند مدت بود که می خواستم گوش نازی رو سوراخ کنم ولی همش دل دل میکردم و کار پیش می آمد و نمیشد نا اینکه دیروز بالاخره بردمش دکتر برای چک اپ و گوش سوراخ کردن.
دکتر خیاط گفت که وقتش و اشکالی نداره, هنوز هم سختم بود ولی بالاخره کار شدنی باید بشه ,نازی رو باباش بغل کرد و دکتر تا اولین گوشواره رو زد به گوشش جیغ نازی رفت به آسمون , اصلا ساکت نمیشد به حمید گفتم گوش دیگشو یک وقت دیگه که دکتر خندید و گفت نه , ولی اینبار گرفتن نازی دیگه کار آسونی نبود , برای دومی دیگه دست و پام سست شده بود.
دکتر میگفت که این مثل یک شک برای بچه است.
نازی: من نمی دونم این مامان من بیکار هی این کار را رو میکنه و این بلاها رو سر من میاره, ولی خوب اینه دیگه دنیا !!!

Saturday, November 20, 2004

تب, چشم نظر

هفته گذشته نازی شب ها رو تب داشت و روزها هم بی قرار بود بردیمش دکتر , گفتن که چیزی دیده نمیشه و مشکلی نداره
من خیلی نگران بودم از یک طرف شب بی خوابی و نگرانی روز اعصابم رو حسابی به هم ریخته بود تا اینکه به این فکر افتادم به مامان بگم که براش چشم نظر بگیرن , براش گرفتن و به اسم باباجونش افتاد, حمید میگفت اگه غیر از این بود شک میکردم که بلافاصله همون روز هم تبش قطع شد !!!!!

خدا به من صبر بده که مشکلات زندگی رو تحمل کنم و به حمید که منو ( طفلی حمید).

Tuesday, November 16, 2004

تعطیلات عید فطر

 به به گردش چقدر خوبه

عید شما مبارک .
4 روز تعطیلات (از پنج شنبه عصر تا سه شنبه ) و تمام کردن کارهای باقی مانده منزل کمی هم تفریحات ( پارک جمیرا, جبل علی و آخر دبی!)و عید دیدنی و روز آخر هم یک باران حسابی
نازی هم از ماجی عیدی گرفت.



Wednesday, November 10, 2004

جایی که بابام کار میکنه پر از خانم با لباسهای سفید, هر وقت میرم اونجا یکی یکی میان و با من بازی میکنن و هی به مامانم میگن دخترت بزرگ شده ( آخه شما بگین آدم توی دو روز چقدر بزرگ میشه) .
بعضی هاشون رو بیشتر میبینم , اونا به مامانم گفتن که توی خونشون بچه های کوچک مثل من دارن برای همین منو خیلی دوست دارن آخه اونا الان که خونشون نیستن مثل مامان بابای من کیف کنن که بچه هاشون بزرگ میشن, واقعا شما فکر میکنین خوش به حال مامان بابای من نیست؟

جاروبرقي

میدونین چاروبرقی چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟
صداش خیلی بلند , من هم ازش میترسم و هم برام خیلی عجیب هر چی هست رو زمین میخواد بخوره , مامان به من میگه چیزی از زمین بر ندار این جاروبرقی که خیلی شکموتر از منه!!!
بابا که دیشب خیلی خندید همش اونو میاورد پیش من , من هم ازش فرار میکردم بابا هم میخندید من نمیدونم چرا, مامان هی به بابا میگفت نکن بچمو .

Sunday, November 07, 2004

آخی بابا جون دیشب اومد.

Saturday, November 06, 2004

3 روز بدون بابا

حمید 4شنبه رفت ایران.
چون شیخ زاید فوت کرده بود من 2 روز تعطیل بودم ( واقعا که جامعه سالم هر چی داره از رهبری و مدیریت سالم و پر تلاش داره , خیلی ناراحت شدم , خدایا بیامرزش).
نازی خیلی این 3روز رو بی قرار بود انگار نبودن بابا خیلی بهش سخت گذشته بود و به من هم بیشتر از اون (خدا حمید رو حفظش کنه).
نازی: اصلا میدونین چیه وقتی بابا نیست انگار که زندگی توی خونه ما نیست مامانم هم سخت نفس میکشه.
مامانم میگه که من اذیت کردم ولی راستش رو بخواهید دلم برای باباحمید که ندیده بودم خیلی تنگ شده بود و دست خودم نبود آخه بابا که نیست مامان خودش هم یه جوریه!!!
آره تا یادم نرفته بگم که مامان برام یک بچه خریده ولی اینقدر زشت و بد صدااست که ازش لجم می گیره وقتی که بهش محل نمیدم مامان میخنده وقتی هم که اعصابم رو خورد میکنه اینقدر میزنمش زمین تا اون چیزهای که توش هست میاد بیرون و دیگه حرف نمیزنه, آخی اونوقت راحت و بدون سر و صدا میرم گردش.
یک جای جدید رو هم توی خونمون کشف کردم !!!

Monday, November 01, 2004

معما

دیشب مامان به بابا می گفت تو رو خدا این آشپزخونه رو ضد عفونی کن !!
میدونین چیه من آشپزخونه رو خیلی دوست دارم هر وقت مامان و بابا از من غافل میشن من اونجام به خصوص یک چیزی هست اون وسط که برق می زنه مثل آینه و خیلی صاف و سرد مثل بستنی فقط مزه اش مثل اون نیست هر وقت من میرم سرش مامانم جیغ میزنه و هی میگه نکن,مامان چه میدونه, آخه هنوز اینو مزه نکرده که بدون چقدر خوشمزه است شما میدونین چیه؟؟؟