Sunday, March 18, 2007

يكي يكي


ديشب برگشتي از بازار عزيزجون مسيرعوض كرد و ما ميدونيم كه داريم كجا ميريم، رفتيم بستني خوري ، باباجون با بستني يك بسته فرنچ فرايز هم گرفت، عشق نازنين بستني و سيب زميني با سس گوجه فراوون، نازنين و باباجون از سيب زميني ها خوردن و تهش بود وسايز سيب زميني ها هم كوچيك شده بود، باباجون دستش و برد كه برداره كه نازنين گفت: باباجون يكي يكي بخور ، وقتي به دست باباجون نگاه كرديم ديديم كه دو تا برداشته كه نازنين معترض شده !!!
ديروز هرچي از نازنين ميپرسيديم چي بخوريم ميگفت: قورمه سبزي ، با وجود اينكه ناهار قورمه سبزي خورده بود ولي نميدونم چي شده بود كه همش تكرار ميكرد، شايد از اسمش خوشش اومده بود.
***
من داشتم دنبال لباس ميگشتم ، عزيزجون هم خسته از كار ولي همراه ما بود، نازنين هم توي قسمت كفش بود، بهش سرزدم ديدم داره كفش بچه گونه انتخاب ميكنه ، تا منو ديد با سه جفت كفش با سايزهاي مختلف دويد گفت: مامان ببين براي مهتاب و مهشاد و ستاره كفش خريدم . . دلم ميخواست بگيرم قورتش بدم ولي اين دختر شيطونك من لقمه خيلي بزرگيه ، گرفتم فشارش دادم كه گفت : مامان ولم كن ، رفت كه شايد يك چيز ديگه پيدا كنه
***
ديروز توي بازار نايف همش نازنين و صدا ميكردن "ساراكوچولو" ريحانه" اولش نازنين اعتراض ميكرد كه من سارا نيستم ولي وقتي كه نشستيم توي ماشين بهش ميگفتم نازنين مادر بشين ميگفت: من سارا هستم نازنين نيستم!!!!!!!!

Saturday, March 17, 2007

ديروز جمعه همه چيز جمع آوري و بسته بندي شد .
از بس ابراز خستگي كرده بودم ، نازنين گفت: ماماني كمرت شكست از خستگي
نازنين هنوز هم حرف از كشتي ميزنه چون دفعه قبل خيلي از هواپيما ترسيده ، اميدوارم كه اينبار پرواز راحتي باشه و كمتر اذيت بشيم.
برنامه امروز تميزكردن خونه ، فردا سعي ميكنم نصف روز بيام سركار كه كلي خريد لباس عيد بچه ها مونده به دليل سفارش دير، دوشنبه قرار ثبت نام نازنين با مدرسه رو گرفتيم براي ساعت 1 كه بايد خودش هم باشه براي تست قبل از پذيرش ( مدرسه شوفات) و ساعت 4 روز دوشنبه هم پرواز .
***
نازنين حالش خوب نيست ، سرفه ميكنه، داروي اوليه دكتر بعد از ويزيت فايده نداشت و مجبور شديم به دكتر زنگ بزنيم و داروي جديد بگيريم ، از وقتي كه داروي جديد ميخوره سرفه اش بهتر شده، خدا كنه تا ميريم حالش خوب بشه .
***
عزيزجون خيلي سرش شلوغ و بايد قبل از رفتن كارش تموم بشه ، نازنين هم از 5شنبه بعد از ظهركه اومده تا دوشنبه نميره مهد و بايد بمونه پيش باباجونش ، حالا چطوري ميشه كه عزيزجون كارهاش رو تموم كنه نميدونم .
***
مناسبتهايي كه در پيش هست زماني كه ما ايران هستيم
1/1/1386 عيد نوروز
7/1/1386 تولد نازنين
9/1/1386 مجلس عقد دختر خاله عزيزجون
11/1/1386 اولين سالگرد ازدواج خواهرم
13/1/1386 سيزده بدر
مناسبتهاي مشهد هنوز معلوم نيست كه چي باشه، ولي دلم ميخواد يك كم برم ولگردي، تا خدا چي بخواد
***

Wednesday, March 14, 2007

بازم بوي عيد

بوي عيدي
بوي توپ
بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو
بوي ياس جانماز ترمه مادربزرگ
با اينا زمستونو سر مي كنم
با اينا خستگيمو در مي كنم
شادي شكستنه قلك پول
وحشت كم شدنه سكه عيدي از شمردنه زياد
بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب
با اينا زمستونو سر مي كنم
با اينا خستگيمو در مي كنم
فكر قاشق زدن يه دختر چادر سياه
شوق يك خيز بلند از رو ي بته هاي نور
برق كفش جفت شده تو گنجه ها
با اينا زمستونو سر مي كنم
با اينا خستگيمو در مي كنم
بوي گل محمدي كه خشك شده لاي كتاب
با اينا زمستونو سر مي كنم
با اينا خستگيمو در مي كنم
بوي باغچه ,
بوي حوض.
عطر خوب نذري
<<<فرهاد>>>>

Monday, March 12, 2007

20 اسفند

ديشب تولد من بود ، خيلي خوش گذشت، عزيزجون و نازنين با هديه اشون غافلگيرم كردن، مهمون ديگه هم داشتيم و بهترين هديه از سميع بود كه خيلي خوش سليقه برام يك گلدون گل خشك آورد ، مامان بهم زنگ زد و تبريك گفت، خواهرها هم يكي يكي تبريك گفتن و خيلي شب دلنشيني بود، نازنين سر شب خوابيد تا ساعت 11 ، تا ساعت 2 مهمونا بودن ، با عزيزجون تا ساعت 3 بيدار بوديم انگار نه انگار كه وسط هفته است و من بايد برم سركار، كلي ظرف نشسته و يك تن خسته ، نصف ظرفها رو شستم ، صبح دير اومدم سركار،

Wednesday, March 07, 2007

بوي عيد

آخي ( نفس عميق )
عيد هم داره مياد فقط 13 روز ديگه ، اصلا دست و دلم به كار نميره فقط ميخوام زود خريدام تموم بشه و اين 13 روزهم بگذره ، عشق ايران به عيد و مسافرت و 7سين وخونه هاي كه برق انداختن از بس كه سابيدن و خوشحالي و خنده و زندگي ، اصلا با عيد يك حال ديگه اي داره ايران ، بس كه همه خوشحالن ، بس كه فراوني و نعمت هست ، بس كه همه مهربون ميشن ، همه جا تميزو پر گل ميشه، همه چيز يك جور ديگه اي .
خدا بخواد كار عزيزجون هم كمتر باشه كه ايام عيد بهش خوش بگذاره كه خيلي خسته است و احتياج به يك استراحت بي دقدقه داره.
شايد امسال براي نازنين هم يك عيد استثنايي باشه ، چون از سال آينده نازنين اين زمان مدرسه هست و شايد نتونيم بريم ايران براي عيد ، شايد امسال براي من هم به خاطر حميد و نازنين كه يك جور ديگه اس.
نازنين از پارتي و بزن و بكوب حرف ميزنه و همش ميگه مامان من كيك بزرگ ميخوام مثل مال پراناي، وقتي كه با كبريت گاز روشن ميكنم نازنين ميگه من فوت كنم ، فوت ميكنه و شعر هپي برت دي ميخونه و دست ميزنه، اميدوارم امسال بتونيم براش تولد درست و حسابي بگيريم.
***
ديروز نازنين با رژي دعواشون شده بود ، وقتي كه از ماشين پياده شدم رژي داشت ميرفت ولي داد زد كه خاله نازي منو هل داده و من افتادم و گريه كردم ، بوسيدمش و گفتم من از طرف نازنين معذرت ميخوام ولي اون تو رو خيلي دوست داره حالا من ازش ميپرسم كه چر اينكارو كرده، از نارنين پرسيدم كه چي شده سرش و انداخت پائين و گفت دعوا كردم با رژي !! اون پيپر (ورق) به صورتم زده من ناراحت شدم براي همين هلش دادم ، بهش گفتم ازش پرسيدي كه چرا پيپر و به صورتت زده شايد حواسش نبوده مگه شما با هم دوست نيستين و مگه همديگرو دوست ندارين پس دعوا براي چي؟
صبح كه رسيديم مهد رژي هم اومده بود به نازنين گفتم بايد به رژي بگي دوستت دارم و ببخشيد ، تا همديگرو ديدن نازنين رژي رو بوسيد و رژي هم بهش مداد شمعي داد براي نقاشي (دعواي بچه ها)

Tuesday, March 06, 2007

عزيزجون روز يكشنبه رفت مسافرت و قرار برگشت براي امروز بود ولي كار باز هم عزيزجون بد قول كرد و اومدنش افتاد به جمعه.
روز يكشنبه باباجون به نازنين گفت : من ميرم مشهد سركار
شب كه رفتم دنبال نازنين وقتي ازم پرسيد باباجون خونه است گفتم :نه ، تا نزديكاي خونه گريه كرد و
نازنين: باباجون خونه است
من: نه
نازي: باباجون چرا خونه نيست
من: بابائي رفته مشهد سركار
نازنين: چرا
من: چون كار داشته بايد ميرفته كه كارش انجام بده
نازنين: چرا
من: باباجون زود بر ميگرده
نازنين: بابائي با هواپيما رفته مشهد
من: آره
نازنين: چرا بابائي رفته مشهد
و پي در پي گريه ميكرد، از خستگي خوابش برد، بغلش كردم آوردمش تا دم در خونه ، بيدار شد و دوباره گريه كه من نميرم خونه ، چرا باباجون نيست .
***
ديروز دوباره همين داستان و سوال و جواب ها تكرار شد ، شب با عزيزجون صحبت كردم و گفتم كه نازنين اصلا روحيه نداره و همش بهانه اش رو ميگيره و قرار بر اين شد كه صبح وقتي نازنين بيدار ميشه باهاش صحبت كنه و صحبت به شرح زير بود
بابا:سلام عزيزم
نازنين: چرا رفتي مشهد ؟
بابا : كار داشتم باباجون
نازنين: چرا كار داشتي؟
بابا: من كارامو زود انجام ميدم و ميام ، بيام برات چيپس و لواشك ميارم
نازنين : چيپس شوگر داره ؟ كفك بيار كه خوبه لواشك هم بيار براي من و براي دوستم براي ماماني هم تخت بخر براي من هم تخت بخر براي من كفك و چيپس ولواشك بيار براي رژي هم بيار براي مامان هم بيار براي مامان لباس بخر براي من هم بخر
گوشي رو از نازنين گرفتم و به عزيزجون گفتم : تا تو باشي بري مشهد
نازنين دنباله سفارشها و رديف كرد و گفت كاري نداري ؟ خداحافظ ، براي دوستم بيار دختر خوبيه نوتي نيست .
امروز ساعت دير شده بود حسابي و 10 دقيقه دير رفتن يعني نيم ساعت دير رسيدن ، توي ماشين همش نازنين در مورد اينكه به باباجون گفتم برام چيپس و كفك و لواشك بخره حرف ميزد ، تا آهنگ شاد تموم ميشد ميگفت عوض كن من آهنگ ديگه ميخوام و روحيه اش بهتر ، سرفه ميكنه و مثل اينكه سرما خورده ديشب تا صبح من آماده باش بودم و نازنين هي جا عوض ميكرد و از توي تخت ميومد پيش من و ميخواست بره تو تاب و تا خوابش ميبرد دوباره ميگذاشتمش توي تخت و تا صبح سه بار اين دوره تكرار شد و من ساعت 7 به 7.5 و بعد به 8 عقب انداختم كه بتونم بخوابم

Sunday, March 04, 2007

كپي

نازنين مدتيه كه از بزرگترها و بچه ها رفتار و گفتار و كردار كپي ميكنه، براي مثال: نشستن سرسفره مثل بابا، حرف زدن به روش معلم و پرستارها ، رفتار كردن مثل دوستاي مهد حتي ايما و اشاره هاش ، تقليد از كارهاي من و هر كاري كه ميكنم دوست داره اونم كمك كنه

ديشب:
براي درست كردن ماست و خيار ، ماست + خيار رنده شده + نمك و فلفل سياه و نعنا+ نازنين كه مرتب با قاشق هم ميزنه و هر از گاهي انگشتي ميزنه كه ببينه همه چيزو به اندازه ريختم.

سر سفره نشسته داره غذا ميخوره لحظه اي متوجه طرز نشستن بابا ميشه و با نگاهي دقيقا همونطور ميشينه .
از فروشگاه بيرون اومديم بچه هاي كوچيك رو ميبينه كه سر بغل باباشون هستن يا توي كالسكه ، نازنين هم راه نمياد و اداي بچه هاي نوزاد رو در مياره كه منو بغل كنين ، بابا ميگذاردش روي شونه هاش و نازنين راضي ميشه.

ميرم مهد دنبالش دست رژي رو ميگيره و با هم ميرن ترامپولين ، هر كاري رژي ميكنه سعي ميكنه اونم همونطور انجام بده ، مثل رژي حرف بزنه ،مثل اون ناز كنه، بعضي وقتها ميپرسه: مامان موهاي من بلند مثل رژي؟ يا لباس منم قشنگ ، شايد بعضي وقتها نخواد مثل اون جواب مامان يا باباشو ميده به من بگه و سكوت ميكنه ولي كم كم ياد ميگيره و اين چيزيه كه ما اصلا نمي خواهيم ولي نميشه تاثير محيط رو منكر شد.

Saturday, March 03, 2007

شنبه

ديشب نازنين دير خوابيد و صبح وقتي كه اومدم سركار هنوز خواب بود، ساعت 10 عزيزجون زنگ زد كه بيدار شده و ميخواد صحبت كنه
نازنين : سلام ماماني تو رفتي افيس
من:سلام عزيزم، آره مامان جان من اومدم افيس ، به باباجون بگو كه برات صبحانه بياره
نازنين: خوب من پيش باباجون ميمونم تا بياي خونه، زود بيا خدا حافظ.
*** ساعت 11.15
من: سلام مامان جان چيكار ميكني
نازنين: من دارم كارتن ميبينم كاري نداري خدا حافظ
***ساعت13
رفته بيرون بازي كنه
***ساعت 14
خونه مامان فوضي
***ساعت 15
دوچرخه سواري
***
شب قبل از اينكه برم خونه رفتم خريد ، ساعت 7.5 بود كه رسيدم خونه ، نازنين دم در داشت بازي ميكرد ، تا منو ديد خنديد و سلام كرد ، آه كه من خستگي يادم رفت .
***
عزيزجون ميگفت كه روز خيلي خوبي داشته با نازنين، تا لحظه اي كه من اومدم تنهايي داشت بازي ميكرد و بابائي هم تونسته بود به كارش برسه .
***
امروز عزيزجون رفت ماموريت دو روزه ، ما ديشب تا ساعت 11 بيرون بوديم و نازنين ساعت 12 خوابيد

اينم بليط

1.1MEHRI/ATAEIMRS 2.1HOSSEINI/HAMIDMR
3.1HOSSEINI/NAZANINMISS*C03
1. IR 680 Q 19MAR DXBIFN HK3 1600 1715 O* MO
2. IR 681 Q 12APR IFNDXB HK3 1045 1300 O* TH