Monday, December 27, 2004

اولین روز دهمین ماه

امروز خیلی هوا سرد و دیشب هم کلی بارون باریده بود ولی ما متوجه نشدیم چون از 9شب خواب بودیم, بابا که نیست تلویزیون ببینه ما هم زود میخوابیم ( کاش بود ولی تلویزیون نمیدید!!!)
نازی از نبود بابا جونش خیلی ناراحت و بیقراری میکنه برای بیرون رفتن , هوا هم سرد شده و چون کلاه سر نمیکنه پس بیرون رفتن خبری نیست چون مریض میشه ( مامان بهانه گیری میکنه که منو نبره بیرون )
این روزها نگرانی من چند برابر شده چون خونه نیستم و همش هوش و حواسم اونجاست

Saturday, December 25, 2004

پنجشنبه و جمعه

پنجشنبه رفتیم مولودی امام رضا (ع) , برگشتنی نازی توی ماشین خوابید من هم تا رسیدم خونه خوابیدم , ساعت 9 دیگه ما تو این دنیا نبودیم .
جمعه ساعت 7.5 بیدار شدیم و به کارامون رسیدیم نازی هم از اول صبح بهانه بیرون رفتن رو میگرفت تا ساعت 1.5 که رفتیم پارک , جمعه ناهار دعوت آقا کاظم بودیم پارک جمیرا ( عزیز جون جات خالی بود) نازی هم کلی حال کرد و یک توپ پیدا کرده بود و بازی میکرد , برگشتنی ساعت 6.5 توی ماشین خوابید و خیلی خسته شده بود ساعت 8.5 بیدار شد و منو مجبور کرد که چراغها رو براش روشن کنم که بازی کنه تا 10.5 بازی کردو خوابید.

Thursday, December 23, 2004

تولد امام رضا (ع) مبار ک



خوش به حالت حمید جونی که مشهد هستی توی این روز خوب , جای ما رو هم خالی کن , میدونم که سرت خیلی شلوغ و شاید اصلا متوجه نشی که امروز چه روزیه.
نازی دیشب تا صبح راحت نخوابید و من هم همچنین دومین شب به ما خیلی سخت گذشت.

Wednesday, December 22, 2004



مي دونستي تو هم يك فرشته داري؟

کودکی که آماده ی تولد بود،نزد خدا رفت و از او پرسيد:می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد.اما من با اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد:از ميان تعداد بسياری از فرشتگان من يکی را برای تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه.
-اما اينجا در بهشت،من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند...
خداوند لبخند زد:فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند،هر روز به تو لبخند خواهد زد.تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويندوقتی زبان آنها را نمی دانم؟
خدتوند او را نوازش کرد و گفت:فرشته ی تو،زيباترين واژه هايی که ممکن است بشنوی در گوشت زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی...
کودک با ناراحتی گفت:وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
اما خدا برای اين سوال هم پاسخی داشت:فرشته ات دستهايت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد می دهد چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و گفت:شنيده ام در زمين انسان های بدی هم زندگی می کنند.چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
-فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قيمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد اما من از اينکه ديگر نمی توانم شما ببينم ،ناراحت خواهم بود...
خداوند گفت:فرشته ات هميشه از من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت،اگرچه من کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايی از زمين شنيده می شد.کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند.او به آرامی از خدا يک سوال ديگر پرسيد:خدايا!اگر من بايد همين حالا بروم،لطفا نام فرشته ام را به من بگوييد...
خداوندشانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد:نام فرشته ات اهميتی ندارد.به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

اولین شب تنهایی

بابا ساعت 6.5 رفت فرودگاه , بعد از بدرقه بابا ما نرفتیم خونه , خیلی جاش خالی بود , رفتیم خونه فوضی خانم , تا 8.5 اونجا بودیم , اومدیم خونه و ساعت 9.5 خوابیدیم
نازنین اصلا دلش نمی خواست بخوابه با وجود اینکه چشمش پر از خواب بود, فکر کنم منتظر باباجونش بود.

Monday, December 20, 2004

دوباره تنهایی

بابا دوباره داره میره مسافرت , نه یک روز نه دو روز , 20 روز
خدا صبر بده که تنهایی رو تحمل کنیم

Wednesday, December 15, 2004

خبر خبر

میدونین آخرین خبر چیه؟ هر کی گفت جایزه داره !!!
نازی: مامان مامان من بگم
بگو مامان جون
نازی: خاله ماریا عروس شده دائی سمیع هم داماد شده
آفرین دختر قشنگم
جایزه هم اون کالسکه که بابا جون دیشب برات خرید , نوش جونت !!!
بله بگم که این روزها مشهد حال و هوای دیگه ای داره و هم خوشحالن خواهر بعد از من هم ازدواج کرد انشاءالله به سلامتی و با دل خوش ,و همچنین برادرم مبارکتون باشه و خوشبخت بشین
حالا بعدا عکس براتون میزارم اینجا البته اگه تائید شد و عکسی به دست ما رسید
نازی : مامان جون ما عروسی نمیریم ؟
چرا مامان جون بدون ما که عروسی معنی نداره !!! حالا کو تا عروسی جونم من و تو باید 100 بار دیگه بریم براشون خرید بعد عروسی میشه

Saturday, December 11, 2004

پرستار جدید

خدیجه خانم رفت و خانم کنیز امد
هفته گذشته خیلی بد بود به خصوص که می خواستیم توی یک هفته کسی رو پیدا کنیم که جانشین خدیجه بشه , با مهد کودک مسجد صحبت کردم و خانم کنیز رو توی آخرین روز معرفی کردن , امیدوارم که بتونن با هم کنار بیان (خدایا کمک کن )
هفته گذشته بعد از یک سرماخوردگی شدید و استرس و اضطراب برای پرستار روز جمعه خوبی داشتیم.

Monday, December 06, 2004

تغذیه

هفته گذشته شیرم خوب نبود و همش نازنین گرسنه می موند , اعصاب خودم و نازی خیلی خورد بود.دوباره افتادم به غذا خوردن انگار نمی شه من رژیم بگیرم !!!افسردگی گرفتم ولی نمی تونم وزن کم کنم ( خیلی عذاب , به خصوص که یکی از همکارام روی غذا خوردن من حساس شده)
امروز که فرصت شد بگم از یکی از همکارام , با کلاس ( نه مثل ما آدم عادی نیست !!!)و با سواد واسه هر چیزی استدلال خودش رو داره(منطقی) البته خوبیش اینه که هم معلم خوبیه ( فقط یک کم گوشه کنایه داره که به یادگیری میارزه) و بالاخره شاید اگر یک مشکل (غیر از مادر زن ) داشته باشه مشکل غذا خوردن منه که از وقتی ما با هم همکار شدیم یا من حامله بودم یا شیر ده و به قول ایشان هیچ وقت ندیده که من دهنم تکون نخوره.
ولی خدا کنه که هم مشکل همکارم حل بشه هم من بتونم با کم خوردن نازنین رو تغذیه کنم
"آمین"

به به چه خوشمزه اس

Wednesday, December 01, 2004

کار

نازی: دیگه خسته شدم از بس بابا منو برد سر کار
بعد از ماه رمضان نازی با باباجونش عصر میره سرکار و یک ساعت و نیم اونجاست تا من بعد از کارم برم دنبالش .
دیروز یک روز بخصوص بود حداقل برای من و نازی, مثل همیشه رفتم دنبالش و بابا نازی رو به من داد و رفت , اما مثل بقیه روزها که نازی هی خودش رو به من میمالید نبود !!! انگار با من قهر کرده بود هر چی صداش میزدم اصلا به من نگاه نمی کرد هر چقدر منتظر شدم تا شاید به من توجه کنه اما نه اینطور نبود خیلی دلم گرفت از این دنیا , شاید نازی هم حق داره توی این سن فقط 4 ساعت با من ( خدایا کمک کن) .