Thursday, October 19, 2006

آرزوي دل خوشي


بليط داريم و آرزوي مسافرت هم ، نتونستيم كانفرميشن كيش اير براي اصفهان بگيريم و بايد فردا بريم پاي پرواز ، اميدوارم كه فردا نازنين دلش خوش بشه و روياي سوار شدن به هواپيما به حقيقت برسه و خانواده رو ببينه ، توكل به خدا.
الان فقط آرزو دارم كه دخترم رو ببرم ايران تا اونايي كه توي قصه هاي روزانه اش هستن رو ببينه چون خيلي بي تاب و هميشه در مورد اونا حرف ميزنه با وجود اينكه ما ميدونيم كه خيلي احساساتيه در مورد خانواده زياد باهاش صحبت نمي كنيم ، ديشب رفته بوديم خريد نازنين ميگفت مامان براي مهناز انگشتر بخر ، براي عمه عطي ... براي ... همه اش به فكر بود كه براي كي چي بخريم.
خدايا الان فقط ازت همين و ميخوام كه پيش بچه ام شرمنده نشم .

Monday, October 16, 2006

خواب بعد از مهد - توي ماشين بعد از حموم
براي خودش كيف انتخاب كرده، سناء
كارتون شاه شير ميبينن ، آقا شيره با دخترش
مادر و دختر لاك زدن با كمك پدر و دختر
صبح آماده شده كه بره مهد

نيلوفر

داره مياد ، داره مياد يه جوجه نوك طلا
جوجه نوك طلاي ما اسمش نيلوفر ، دختر خاله نازنين ، ديشب با نازنين رفتيم براش لباس خريديم ،نيلوفر داره كم كم آماده ميشه كه بياد ،قرار سفر 9 ماه اش تا 1.5 ماه ديگه تموم بشه و بياد بشينه تو دل ماريا ، ما هم بالاخره بايد آماده بشيم ، ماماني و بابائي خيلي منتظرن ، از روزي كه اين خانم طلا اومد بابا فريدون كلي براش نقشه كشيد ، مامان جون نيلوفرهم داره كارهاي سفرش رو درست ميكنه كه بره و پيش ماريا باشه تا قوت قلبي باشه براش ،يادم مياد اون روزهاي اسفند 1383 كه مامان آماده ميشد كه بياد و من همش نگران بودم كه مبادا مامان دير برسه و پيشم نباشه ، روزهايي كه سنگين و آروم ميگذشت، دردهايي كه همش ميگفتم خدايا راحتم كن ، من اصلا تحمل ندارم، بيچاره عزيزجون چه روزهايي براش شب شد به عشق نازنين

Sunday, October 15, 2006

تهديد پدرانه


ديشب رفتيم براي خريد(brand for less) ، نازنين كفش، جوراب و شلوارش رو در آورده بود و دور ميزد واسه خودش و ميخواست لباس يا كفش بپوشه، ما هم كفش به دست دنبالش ، يكم خريد كرديم وحدوداي ساعت 12 برگشتيم خونه ، خسته بوديم ، نازنين تا ساعت 1 طولش داد تا بخوابه ، من هم سرم درد ميكرد و هي غرغر ميكردم ، بابائي به نازنين گفت : بخواب ، اگه اذيت كني نمي برمت ايران ها ، گفتن اين جمله همانا و گريه نازنين همانا ، ما از گريه نازنين خنده امون گرفته بود،نازنين با حالت گريه و لوس و كشدار به من ميگه : مامان ، بابا جون ميگه ، ايران، هواپيما ،مامان جون نننننننننننننننننننننه، بهش گفتم بخواب من با باباجون صحبت ميكنم ، خيلي براي نازنين مهم كه بره ايران، ما نمي دونيم با اين يك هفته چيكار كنيم ، از اصفهان زنگ ميزنن كه ما چشم به راهيم و از مشهد زنگ ميزنن كه ما بيصبرانه منتظريم
وضعيت بليط هم كه اسفناك ، هيجان اين سفر خيلي زياد شده ، بشينيم ببينيم چي ميشه، توكل به خدا

Wednesday, October 11, 2006

جان

ديشب نازنين و بابائي داشتن با هم بازي ميكردن ، نازنين يك وري لم داده بود رو مبل باباجون هم روبروي لب تاپش نشسته بود پاي مبل ،
نازنين ميگفت: بابا
بابا جواب ميداد: جان و بعد هم يك بوس سفت از لپ نازي
كم كم خنده و شوخي شد و با هر بابا ، جان و بوس كلي خنده هم همراه بود ، توي آشپزخونه بودم كه اومدم ديدم لپ نازنين قرمز همچون لبو ، هر دوتاشون هم ميخندن ، نازنين رفت دوري زد و اومد و گفت : بابا لپم هوت شده ، باباجون يك بوس كرد به نازنين يك نگاه به من ، و به نازنين گفت : بميرم برات خوب ميشه باباجون، صبح كه نازنين بيدار شده بود قرمزي لپش رفته بود.
ولي باز هم ميخواست بازي كنه .
***
فيلمهاي يك سال قبل رو گذاشته بوديم و ميديديم براي بابائي خيلي جالب بود و ذوق كرده بود ، توي اين يك سال خيلي چيزها عوض شده ، اولش عزيزجون وقتي كه خودش رو ديد گفت من خيلي عوض شدم !!! (آخي جواني كجايي ؟) ، نازنين هم كه حسادتش به ني ني توي فيلم وادارمون كرد كه ببرمش حموم تا بازي كنه مثل اوني كه تو فيلم بود، من هم كه همچنان خوشحال بابت 10 كيلو وزن كم كردنم .
***

Saturday, October 07, 2006

فينگليش

5شنبه شير نازنين تموم شده بود ، رفتيم بخريم قوطي يك كيلويي نداشت و مجبور شديم كه قوطي كوچيك بخريم ، نازنين بار اولش بود كه قوطي كوچيك شير رو ميديد ، همچين يكم بهش برخورده بود ، وقتي كه بازش كردم از من پرسيد: مامان
ki small buy karde?
خنده ام گرفت و براش توضيح دادم كه چرا اينبار ما كوچيك خريديم ولي باز هم تا شب 2 بار ديگه هم همين سوال كرد.
***
دعوت بوديم منزل مهندس براي افطاري غير از ما باز هم مهمون داشتن ، قبلا نازنين اونا رو ديده بود و از آقاي مهمونا خيلي حساب ميبرد ، اولين كسيه كه تا حالا ديديم نازنين ازش حساب ببره ، ولي اين آقا ديشب اعتراف كرد كه چقدر نازنين رو دوست داره و گفت كه اين نازنين مثل شاه بيت ميمونه كه همه دوستش دارن.
***
يك كم همه از حرف زدن نازنين گفتن كه فارسي و انگليسي رو قاطي ميكنه ، هر كي هر چي شنيده بود گفت
feed kon mano.
angry nasho.
open kon.
coloring konim.
streight line bekesh.
play konim.
.
.
.

Wednesday, October 04, 2006

شيطونك

صدا ميزنه مامان بيا ببين اووف شدم داره خون مياد ، دويدم ببينم چي شده ، ميبينم انگشتش رو ميزنه تو مرباي آلبالو و ميماله سر زانوش منو كه ميبينه خنده رو لبش معلوم ولي جدي ميگه مامان ببين اووووووف شدم ، برو كرم بيار
***
ماشين بازي ميكنن با هم ، دروازه گذاشتن كه ماشين بايد از وسطش رد بشه ، باباجون كه ميفرسته واسه نازنين رد ميشه ، نازنين كه ميخواد بفرسته ميخوره به مانع و بابا ميگه : سوختگي ، يك ثانيه مكث و نازنين هم داد ميزنه : واي آتيش گرفتم .
***
بعضي وقتها كه تنهاست موبايل من يا تلفن خونه رو ور ميداره زنگ ميزنه به عمو محسن و بعد از احوال پرسي ميگه : عمو محسن بيا خونه امون ، بعد ميره پاي ديوار و براي نقاشي ها و مداد رنگيها شعرهاي قاطي پاتي ميخونه.
اي جوجه طلائي ، نيش ميزني بلائي ( اي زنبور طلائي )
***
ديشب تا باباجون از در وارد شده نازنين دويده جلو ، بابا چي آوردي؟ خدا رو شكر كه دست بابا جعبه زولبيا باميه بود !!!
***

Monday, October 02, 2006

ما و زندگي

ديشب دير وقت بود كه بابا جون ميخواست چيزي براي دوستش بخره و ما هم باهاش رفتيم اونور آب ، تا رد شديم نازنين لوگوي بالا رو ديد و گفت: بريم به به بخوريم ، و هر جا فروشگاههاي معروف اغذيه رو ميديد ميشمرد بخصوص دورو اطراف خونه خودمون يك خيابون هست به اسم ضيافه كه پر از رستوران ، تا ما اومديم دور بزنيم و برسيم نازنين هي شمرد از 1-20 كه اينا همه به به دارن ، رفتيم KFC سفارش داديم و نشستيم ولي نازين از پاي صندوق نميومد و يك ريز هي گفت: پليز ، تا غذاش رو بگيره ، باباجون حالي ميكنه وقتي كه اين بچه ازش چيزي ميخواد و هي دستوراي جور وا جور ميده ، نشستيم به خوردن كه گربه اومد و ما براش چيزي انداختيم و خورد و نازنين هي گفت: مامان كت منو ميخوره ، از اونور هم هي خودش يك تيكه ور ميداشت و مينداخت جلو گربه يا سيب زميني ، آخر سر هم كه تموم شد و خواستيم بريم گربه هم رفت و نازنين تا رسيديم خونه پرسيد : كت كجا رفت ؟ و ما هم هي گفتيم رفته لالا كنه ، رفته تو دل مامانش لالا كنه، غذاشو خورده رفته خونه لالا كنه
***
شب با نازنين رفتم حموم ولي نازنين نميخواست با من بياد بيرون ، باباجون رفت و شستش و داد به من ، تا نازنين اومد من لباس پوشيدم و يك كم به خودم رسيدم ، نازنين به من نگاه ميكنه و ميگه : مامان بريم عروسي ؟
***
احساس ميكنم نازنين از وقتي كه ميشينه پاي تلويزيون چاق شده بايد راهي براش پيدا كنم كه دست از اين نشستنهاي طولاني ور داره .
***
ماه رمضون كه ميشه ، از پخت و پزفارغ نميشم ، و اصلا خواب شده 5-6 ساعت منم كه نقطه ضعفم خوابه ، عزيز جون هم كه مشغول مشغول شايد اگه روزها ميشد 60 ساعت بازم وقت كم داشت ، ديگه اينكه عقده اي شدم كه فيلم نمي تونم ببينم يا كتابهاي اينبار كه عزيزجون اورده هر روز منو شرمنده ميكنه .