Monday, November 30, 2009

فارسی

کلاس روزهای چهارشنبه برای نازنین خیلی دلنشین , دوست داره فارسی یاد بگیره
مشق نوشتن براش سخت
تا حالا حروفی که یاد گرفته از این قراره" آ ا ب د ر ن م او ا "
مشق های که معلم میده روش مینویسه که نوشته و خوانده شود , اما نازنین میگه : خانم فکوری گفته اینا رو بگذار برای وقتی که بزرگتر شدی بنویس!!!!
ولی خوب کم و کسر مینویسه و بدون مشق نمیره , بعضی وقتها هم درس بعدی رو به جای درس داده شده مشق مینویسه
کتاب فارسی رو تا ته ورق میزنه و میخونه
وقتی که میخواد با بابائی چت کنه میگه میخوام فارسی بنویسم
امروز بهش گفتم بنویس " بابا دندان درد دارد" گفت نمی خوام بابام دندان درد داشته باشه " دانا دندان درد دارد"
بابا آب داد, بابا نان داد, بابا انار داد , بابا بادام داد , آخه همه جمله ها شو با بابا شروع میکنه
دست خطش هم بد نیست ولی خط زمینه رو اصلا در نظر نمیگیره (وقتی بهش میگم به خط زمینه میخنده)

Monday, November 16, 2009

دختر باباش

داستان از اینجا شروع شد که شوهر یک خانمی از ایران بعد از 3 ماه اومده بود , خانم در مورد اینکه آقا بهش خوش گذشته در کنار خانواده میگفت و اینکه چاق شده و لپ گلی شده! اگه دوباره آقا بره ایران دیگه حق برگشت به خونه رو نداره.


من هم به شوخی گفتم آره حمید اگه بیاد ببینم لپ گلی شده و شکم داره بهش میگم از فرودگاه برگرده , نازنین مثل فشنگ از جا پرید و دستش و گذاشته بود روی دهن من و میگفت : تو به بابای من این حرف و نمی زنی , بهش گفتم نه شوخی کردم , گفت: تو نباید با بابای من فان کنی و بخندی من اجازه نمی دم !!!!!


نازنین گر گرفته بود و عصبانی بود که فهمیدم انگار داستان جدیه , بهش گفتم مامان ما داریم شوخی میکنیم هم عمو هم خاله هم شما میدونین که من چقدر بابائی رو دوست دارم و کلی حرف زدیم که عصبانیت نازنین فروکش کرده , همون لحظه حمید زنگ زد و اونم توی دلش سنگ آب شد وقتی داستان رو شنید .


***


مدتیه که نازنین شروع کرده به نوشتن نامه به معلمش ( مثل جودی ابوت) , از قشنگترین هاش داستان کوتاهی بود که براش تقاشی هم کرده بود .


من به شنا میرم , یک روز وقتی رفتم شنا لباسم یادم رفته بود, شکلات های خودم رو برای ماهیها ریختم , روز خوبی بود برای ماهیها.


عکس هم نشون میداد تعدادی ماهی با تیکه های شکلات قهوای که توی آب بود و بچه ای که براشون شکلات میریخت.


****


نامه ای برای بابا نوشته بود که قرار بود پست کنم , امروز به بابائی شاکی شد که مامان نامه منو برات نمی فرسته , بابا گفت : مامان میشه پستچی شما فقط نامه هات رو بهش بده و خیالت راحت باشه اونا رو برام نگه میداره


از امروز من پستچی خونه شدم از صبح بابائی 3 تا نامه داشت


***



دیروز نازنین اولین دیکشنری رو با پول کتاب خوندن خرید , و یک کتاب دیگه از همین کاراکتر با 7 داستان و بیش از 200 صفحه .

امروز بهش جایزه دادم چون دیروز گرچه دلش عروسک باربی میخواست ولی تونست پا روی احساس بگذاره و معقول فکر کنه.

!!!به قول بابا : آدم وقتی میره کت شلوار بخره جوراب نمیخره

Tuesday, November 10, 2009

فراق و اشتیاق

امشب دوباره وقت خواب مکافاتی داشتیم
نازنین: مامان ببین من دیکه بابا رو تو دریم نمی خوام تو هوم ریل میخوام
من: مامان جون چشم به هم بزنی بابا میاد
نازنین: من چشم می زنم ولی بابا نمیاد
گفتم مامان تو شعر بخون من صداتو ضبط می کنم , 2-3 تا شعر خوند هنوز خوابش نمی برد گفتم خوب حالا بیا حرف بزن بگو از چی دلت گرفته, اینا رو گفت:
قبل از اینکه بیام کانادا دلم گاردن می خواست و برف و پت , هنوزم میخوام ولی دیگه دوست ندارم تو کانادا باشم
من 4 تا مدرسه میرم! میخوام که فقط یک مدرسه برم مثل دبی, مثلا مدرسه فارسی رو خیلی دوست دارم ولی امشب مشق فارسی ننوشتم به خاطر 3تا اشتباه مامانم بود, نی نی هم دوست دارم ولی دختر باشه بیشتر دوست دارم ولی اگه پسر هم باشه شاید دوستش داشته باشم , اینجا بچه ها میخوان به زور باهام دوست بشن ولی من نمی خوام باهاشون دوست بشم , امروز که سوار ماشین آرین شدیم اولش فکر کردم که غلط کردم باهاش دوست شدم ولی بعدش گفتم مشکلی نیست , دلم میخواد برم خونه دبی دوباره برم تو تابم تو تختم بخوابم با باربی بازی کنم , اصلا کاشکی خونه دبی و می شد بیاریم اینجا
یعنی به تمام چیزهایی که امروز اتفاق افتاده بود و توی دلش بود فکر کرده بود و حرف داشت بزنه, یک کم سیب و گیلاس و گلابی به خورد مار توی موبایل داد بعد موبایل و داد بهم گفت : دیگه اینم نمی خوام دوستش ندارم
یاد این شعر افتادم
بشنو از نی چون شکایت می‌کند
از جدایی‌ها حکایت می‌کند
کز نیستان تا مرا ببریده‌اند
در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

Monday, November 02, 2009

اولین نامه فارسی

دیروز نازنین 2تا نامه داشت از دختر عموهاش, خیلی خوشحال بود, امروز صبح هم یک بازی کامپیوتری بود که یک نفر نامه مینوشت و پست میکرد .
نازنین بعد از بازی رفت سراغ نوشتن مشق فارسی , درس "ر" بود , نازنین مشق و نوشته بود و اومد پیش من که مامان من عکس همه اینها رو میکشم ولی "را" یعنی چی؟ گفتم به این جمله که من میگم دقت کن
بابا من را به پارک برد.
"را " معنی نداره ولی یک کاری میکنه که کلمه ها رو به هم وصل میکنه , رفت و بعد از چند دقیقه برگشت روی یک ورقه اینو نوشته بود
بابا maن را be paرk برد
تمام حروف فارسی که یاد گرفته بود رو با انگلیسی قاطی کرده بود که بتونه اون جمله رو بنویسه.
من ذوق مرگ شدم .
بعد از یک ساعتی موندن توی اتاقش و پرسیدن چند تا کلمه نامه فارسی برای بابا نوشته بود که از من خواست پستش کنم , البته وقتی که از آدرس بابا مطمئن شد که حتما مشهد .