Tuesday, April 22, 2008

نازنین

خیلی فعال
به همه چیز علاقه نشون میده
خیلی کنجکاو
خیلی میفهمه
خیلی فکر میکنه
خیلی شیطون تر شده
خیلی زرنگ تر شده
خیلی بیشتر حرف میزنه
خیلی منطقی تر شده
حالا خجالت براش مفهوم داره
حالا فرق میگذاره بین چیزهائی که قبلا نمیگذاشته
بعضی وقتها از کارهاش سوپرایز میشیم
نقاشی رو دوست داره
با من میاد کلاس پیانو به پیشنهاد استاد
اصلا یک خلقت به خصوص داره بعضی وقتها که فکر میکنم به قدرت خدا و توانائی های این بچه میمونم .
***
روی سفره با خودکار نقاشی میکشه و میگه اشکالی نداره مامان دور میندازیش دیگه , میگم اره و یک ماشین بزرگ میکشه.
روزی که رفتیم برای ثبت نام کلاس پیانو برای من, نازنین داشت به دختری که پیانو میزد نوت میداد , استاد گفت بچه شما چیزی میدونه از موسیقی , گفتم خوب میخونه به گفته معلمش بهترین تو کلاس شعر, به شنیدن موسیقی علاقه داره تو این سن به شنیدن موسیقی اینقدر علاقه نشون میده و تکرار میکنه که از پشتکارش حیرون میشیم, هر وسیله موسیقی که به دردش بخوره براش خریدیم فقط به خاطر اینکه علاقه نشون میده .
از مدرسه که برمیگرده مشغول میشه با کتابهاش , دفتر و قلم , نقش معلم بازی میکنه و میخواد که من یا بابا بشیم شاگرد , خوب یاد میده شاید اگه مدرسه به ما اینطور یاد میدادن حالا وضع زبان انگلیسی مون بهتر از این بود.
اینقدر خوبی داره که سخت گفتنش خودم باورم نمیشه ولی بعضی وقتها هم با شیطون زیر پوستش همکاری میکنه.

امروز

از وقتی که وارد خونه شد , به اصرار من و بابائی لباسش و در میاره یا کامل یا تکه تکه , اول از همه میره پاهای شنی رو میشوره در حین اینکه بابائی شن کفشها رو خالی میکنه. ناهار شاید 1-2 قاشق بخوره با نخوره و به بهانه اینکه ببین چقدر تامی من بزرگ شده میشینه کنار .
سفره که جمع شد با من کمک میکنه و ظرفها رو جمع میکنه , دراز میکشه زیر تلویزیون و شیشه میخواد , بابائی میره سرکار و ما میمونیم تا چشمهام میره روی هم هی میگه مامان نخواب , با بی اعتنائی من اونم اصرارش بیشتر میشه , تا ساعت 5/7 بیدار اگه در این حین صدای تلویزیون کم کنم هی میگه نه بگذار زیاد باشه, تا میگم مامان بخواب میگه خوابم نمیاد , تلویزیون خاموش میکنم اونم میره تو تخت خودش ولی صدای زمزمه گریه اش میاد, از جام پا میشم و عصبانی بهش میگم بیا پائین , چراغ ها رو روشن میکنم, تلویزیون روشن میکنم و صداش بلند میکنم بهش میگم بیا این تلویزیون , این چراغ , پاشو برو بیرون ببین کیه باهاش بازی کنی , دنبال من میاد تو دستشوئی و بالا میاره , دیگه آمپر من میچسبه , میام لباس میپوشم که برم هی میگه : نرو مامان و گریه میکنه و مپره بالا پائین , به من میگه داری میری پیش خدا , من غیر از تو مامان نمی خوام , به بابائی زنگ بزن که باهاش صحبت کنم , زنگ میزنم به بابا میگه بیا مامانی میخواد بره پیش خدا من اینجا تنهام من مامان دیگه نمیخوام غیر از مامان مهری , تا میخوام یک قدم وردارم دستای کوچولوشو میگیره دورم که از جام تکون نخورم , میگیرمش تو بغلم مینشونمش رو پام و بهش میگم ازت ناراحتم برای همین میخواستم برم , دستش و میاره جلو میگه بگو من چطور باشم تو نمیری بهش میگم تو خوبی خیلی خوبی ولی به حرف گوش نمیدی باید بدونی که مامان و بابا خوبی تو رو میخوان و باید به حرف گوش کنی , گرفتمش تو بغلم براش غذا اوردم لقمه اول و تف کرد و بعد از او 2 قاشق خورد و هی گریه کرد و هی اشک ریخت , با هم صحبت کردیم کم کم آروم شد و رفت تو تاب و خوابید .