Tuesday, May 29, 2007

صبح و شب

دستهاي كوچيك با ضربه هاي نرم به پشت من مال كيه ؟ چي ميخواد؟ اين صداي نازك و آروم مامان مامان ماماني

بيدار ميشم ، جونم مادر بگو چي ميخواي ، شيشه ميخوام چاكلت ميلك، ميگم هنوز كه صبح نشده مادر ، به ساعت نگاه ميكنم كه 4 .ساعت 3.5 بود كه بيدار شدم و تلويزيون و كامپيوتر خاموش كردم ، بالاخره نفهميدم تيم اپرا چيكار كرد براي اون خانواد 7نفره با 5تا بچه و 10 تااتاق به هم ريخته كه پدر خونه ميگفت وظيفه خانم كه بايد خونه رو تميزومرتب نگه داره ، پيش خودم توي خواب بيداري فكر ميكنم من با اين يك بچه چقدر خسته ميشم كه نميتونم خوابم رو كنترل كنم و بيهوش ميشم و براي اطمينان يك نفس عميق ميكشم كه مبادا يادم رفته باشه كه زير غذا رو خاموش كنم ، همه اين فكرها شايد 2دقيقه هم نشد و من و نازنين دوباره در كنار هم خوابيم.

***

صبح قبل از نازنين بيدار ميشم و زود زود بسته بندي ها رو انجام ميدم ، نازنين بيدار ميشه از صداي پابنداش ميشنوم كه داره مياد آشپزخونه،

با لبخند هميشگي ميگه سلام مامان چيلي (ليچي) از تو يخچال بده من از اينا كه گذاشتي برنميدارم ،

يكي برميدارم و پوست ميكنم ميگيره و ميره ،

ازش سوالهاي اول صبح ميپرسم كه نميخواي بري شوشو؟ دست و صورت بشوري؟

ميگه دارم ميرم مامان يك چيلي ديگه هم بده ،

باشه برو بيا بعد

مياد ميگه مامان چيلي من بده ، شلوارمنو بكش بالا دستم بنده!!! ميپرسه باباجون چيلي ميخوره؟

تا از خونه ميريم بيرون هي سوال و جواب ، تا به سوالهاش جواب نميدم ميگه " مامان بگو چونكه" .

Sunday, May 27, 2007

علايق و خصوصيات فعلي

نازنين حال ميدونه چي دوست داره و چي ميخواد البته يك مقدار معرفي غذاي جديد، لباس جديد، حتي كارتون جديد بهش سخت و وقت ميبره.

عاشق كتاب ، كتاب خوني ، قصه، مشق و رنگ آميزي و هرجا بهش يك ورق و يك مداد بدي مشغول ميشه.
از كارتونها به ترتيب به كاراكترهاي : تام و جري، بارني، تله تابيز خيلي علاقه داره
از ميوه ها به انگور، موز ، هندونه ، ليچي، توت فرنگي ، مانگو ...
غذا فقط برنج با گوشتهاي مختلف
بازي مورد علاقه : بازي با نقش بقيه يا عروسك
تنقلات: لواشك ، آجيل ، انواع ماست و كرم ها
هرجا از چيزي بدش بياد بدون استثنا ميگه: تو منو دوست نداري
اين روزهاي تكيه كلامش شده "بگو چونكه" از بس ميپرسه "چرا"
كتاب اين روزهاش " اوني كه ميشه توش با ماژيك نوشت و پاك كرد و دوباره نوشت"
لباس هر چي راحت تر بهتر !!!
كاري كه بدون درخواست انجام ميشه : حموم رفتن بعد از مهد
كاري كه بايد خيلي خواهش كني : غذا خوردن ، جمع كردن وسايل شخصي
كاري كه اون خوشش مياد وقت خواب : ماساژ دادن كمر
دلش بيشتر براي عمو سعيد ، عمو وحيد و دائي جون تنگ ميشه، مهندس و عمو محسن رو ميخواد ببينه ، با مهتاب و مهشاد و عليرضا ميخواد صحبت كنه ، از يوسف و ستاره حرف ميزنه ، هميشه پاي تلفن ميخواد با آقاجون صحبت كنه، بعد از تلفن صحبت كردن با ايران گريه ميكنه كه بازم ميخوام حرف بزنم.
عشق من اينه كه بخنده از ته دل ، هر وقت هركسي ناراحت به هر دليلي بهش ميگه : بخند !!!
***
از وقتي كه برگشتيم از ايران روزهاي 5شنبه براي نازنين ناهار نميگذارم و ميخوام كه ناهار دور هم باشيم ، اين 5شنبه وقتي طبق عادت از نازنين پرسيدم مامان ناهار چي خوردي ؟ ميگه : مامان تو كه ناهار نپذيده بودي ، منم هيچي نخوردم ، بريم خونه كه استخوون بخورم ( گوشت قلم گوسفند ).
***
نازنين براي اينكه خودش دلداري بده كه باباجون نيست ميگه: باباجون رفته مشهد براي من كفك بياره ، لواشك بياره، از اون لواشكهاي شور توي ليوان بياره.
***
ديشب نازنين كتاب "مسواك" تا آخر براي خاله منيره خوند، البته در عوض قصه شنگول و منگول!!!

Saturday, May 26, 2007

جمعه، عكس، خاطره

دخترا رفتن دوچرخه سواري بعد هم شنا

يكي عمه و يكي مامان اون بچه هاي عكس بالا

Wednesday, May 23, 2007

Album, May 07

جمعه صبح ساعت 8
جمعه عصر نمايشگاه كتاب ( نازنين و حديث)

انواع سرسره بازي
















امروز صبح ناخن هاشو با ماژيك لاك زده ( من خواب بودم )
بدون شرح

Tuesday, May 22, 2007

Children Under Stress Develop More Fevers

نازنين بعد از صحبتي كه با باباجونش كرد آروم گرفت و خوابيد تا صبح خوب بود .
يكشنبه صبح رفت مهد براي اينكه مطمئن بشم بهش تب بر دادم ، ولي ساعت 10.5 از مهد زنگ زدن كه بچه تب داره و ما نميتونيم كنترل كنيم بايد بره بيمارستان .
به مهندس زنگ زدم ، ازش خواهش كردم كه بره نازنين رو از مهد برداره تا من هم صحبت كنم و بيام ، مهندس هماهنگ كرده بود و عمو محسن رفته بود دنبال نازنين، با مهد صحبت كردم كه نازنين رو تحويل بده.
مهموني خداحافظي يكي از همكارها بود ، به دوستم گفتم من نميتونم با شما رستوران بيام بايد نازنين رو ببرم دكتر، مراسم كه تموم شد بهم زنگ بزن كه بيام دفتر.
با نازنين در تماس بودم ، اصلا روحيه اش خوب نبود ، ميگفت :چرا تو نيومدي من تو رو ميخوام ،من هم دلداريش ميدادم كه عمو محسن دلش برات تنگ شده بود ، آقاي مهندس ميخواد شما رو ببينه و خالي گفته من تنهام ...
توي مسير بودم كه آقا محسن زنگ زد ، گفت: نازنين ديگه داره گريه اش ميگيره باهاش صحبت كنين
نازنين: من نميخوام برم بيمارستان ، من تو رو ميخوام
تا رسيدم نازنين با موهاي خيس و لپهاي قرمز و لباس فرم مهد تا سينه خيس ( انگار كولر ماشين هم مشكل داشته ) وقتي بغلش كردم تب نداشت ولي خيس عرق بود ، مهندس ميگفت : دكتر كه ديده گفته اورژانس ببرينش كه تبش رو پائين بيارن
دكتراطفال معاينه اش كرد، ميگفت هيچ علامت مريضي نداره، مهندس كه با ما اومده بود مطب دكتر گفت: اين نازنين خانم تا باباجونش ميره مسافرت تب ميكنه.
چون ديدم كه نازنين ميخواد پيش من بمونه زنگ زدم به همكارم ، گفت به جاي من صحبت كرده كه امروز رو هم مرخصي بگيرم (خدا خيرش بده).
دوشنبه صبح هم بردمش مهد ، ازمسئول مهد خواستم كه اين هفته نازنين رو بيشتر مشغول نگه دارند كه ياد باباجون نيوفته.
امروز سه شنبه است ولي انگار خيلي دير گذشته ، خسته ام.

دوري و تب

5شنبه ساعت 6.30 صبح عزيزجون رفت مسافرت
جمعه از ساعت 5 عصر با منيژه و بچه هاش رفتيم خريد كتاب ، حدوداي 10 بود كه اومديم خونه ، اتفاقاتي كه افتاد خيلي روي نازنين تاثير گذاشته بود ، توي بازي و بدو بدو بچه ها به هم خوردن ، نازنين دهنش خون افتاد گريه ميكرد و ميگفت بريم پيش باباجون .
شنبه با هم اومديم سركار ، مرخصي گرفتم، نازنين نميخواست بياد خونه ، رفتيم خونه عماد ،آقا جواد تا اومد خونه رفتار نازنين هم عوض شده بود ، همش خودشو لوس ميكرد ، ميخواست روي ميز بشينه يا بخوابه غذا بخوره ،عصر پيشنهاد دادم كه بريم بيرون كه بچه ها كمي حال و هواشون عوض بشه، ساعت 7 برگشتيم خونه خودمون ، بچه ها حموم كردن ، نازنين شام نخورده خوابيد ، دختر عمه ام گفت : مهري چرا نازنين اينقدرتب داره ، دست زدم بهش مثل آتيش بود ، توي خواب هم آروم و قرار نداشت ، تب بر دادم بهش ، تا ساعت 12 اثر نكرده بود ، بيدار شده بود ، بي حال بود ، فقط ميگفت : مامان دلمو فوت كن، پامو فوت كن ، كمرم فوت كن، دستمو فوت كن ، و با همه اينها هي ميگفت باباجونم چرا نيست ؟ بهش زنگ بزن ، شايد 20 باز زنگ زدم با وجود اينكه ميدونستم پرواز ساعت 11.5 بوده و ساعت 1 ميرسه ولي براي اينكه دل خودم آروم بشه زنگ ميردم ، 1.5 صبح بود كه عزيزجون تلفن رو جواب داد
نازنين : باباجون ، عزيزم ، عسلم تو كجائي ؟
بابا: عزيزم من تو هواپيما بودم
نازنين: تو آسموني يا پائين
بابا: من پائين هستم
نازنين: كي ميائي پيش من
بابا: من الان مشهد هستم دارم ميرم خونه مامان جون عليرضا
نازنين: باباجون زودي بيا
خوابش برد تا صبح هم تب نداشت

Sunday, May 13, 2007

...

جمعه
مهمون
نازنين ، ياسمن وعماد
استخر
امارات مال
خستگي
زمين خوردن
2 صبح ، خواب
سردرد، خواب ، تكون ، تهوع
شنبه
11 صبح ، بيدار
كار، بازي ،كامپيوتر
زندگي
زندگي
زندگي

Tuesday, May 08, 2007

دليل قوي

ديشب كه برگشتيم خونه ، نازنين رفت تو حموم ، قصد بيرون رفتن داشتيم ، براي همين به نازنين گفتم برگشتي برو حموم،

باباجون : نازنين چرا ميخواي الان بري حموم بزار بريم برگرديم بعدن برو

نازنين: باباجون موهام استيكي (چسبناك) شده من ميرم حموم بعد بريم

باباجون: اگه الان بري من شما رو نميشورم و خودت هم نميتوني

نازنين: من ميتونم شما برو

بعد از كمي

نازنين: ماماني من شامپو زدم بيا ببين

ما رفتيم دم در حموم ديديم كه خودش شامپو ورداشته و داره مثلا سرش رو ميشوره

باباجون ميره تو حموم كه نازنين و بشوره و زود بياره بيرون كه نازنين همش شيطوني ميكنه و دوش رو باز ميكنه ، تا وقتي نازنين بياد بيرون بابائي سر و لباسش خيس شده ، حالا نوبت بابائي كه بره
***
صبح تا بيدار شدم نازنين رو هم صدا زدم كه باهم بريم براش نودلز بگيرم براي ناهار ظهر ، صبح ساعت 7.5 بود و خورشيد پهن شده بود ،
نازنين ، مامان چرا خورشيد خانم اذيت ميكنه منو نميزاره من ببينم ؟
***
هر روز كسي دم در ورودي مهد ايستاده و كيف بچه ها رو تحويل ميگيره ، ديروز صبح تا رسيديم آقاي اديب دم در گفت نازنين كيفتو بگير ببر ، طفلكي كيفشو ميكشيد دنبالش (از سنگيني) حتي خداحافظي نكرد و رفت ، شب كه رفتم دنبالش گفتم ماماني يك بوس بده كه از صبح منتظرم بوست كنم ،
نازنين: چرا؟
چون شما صبح به من بوس ندادي و رفتي
نازنين: چرا تو ناراحت شدي؟
چون دلم برات تنگ شده بود
نازنين: منم دلم تنگ شده كه رفتي افيس
***

Sunday, May 06, 2007

4شنبه از مدرسه شوفات زنگ زدن ، اسم نازنين توي ليست انتظار بود هنوز، 5شنبه رفتيم ثبت نام كرديم ، از منتسوري كنسل كرديم ، نازنين تا حالا دو بار رفته مدرسه ، يك بار فقط براي ديدن ، يك بار براي مصاحبه ، قبل از پذيرش با بچه ها صحبت ميكنن كه بدونن سطح انگليسي و اطلاعاتشون چقدر ، اولش از نازنين پرسيد استيكر (عكس برگردون) ميخواي؟ نازنين شروع كرد به حرف زدن كه براي خودم و مامانم و بابام ، و روي هر استيكر عكسهايي كه بود اسم برد ، بعد نوبت به رنگها و شكلها رسيد كه توي رنگها "سبز" شك كرده بود ، خانم مصاحبه كننده هم كلي باهاش حرف زد ، نازنين هم كه بدش نمياد !
***
ديشب كه از سركار برگشتم با هم رفتم مغازه هاي حيوان فروشي (ماهي، لاك پشت ، پرنده ، سگ و خرگوش) ، دوست دارم كه با طبيعت زنده بيشتر آشنا بشه، براش يك آب پاش كوچيك خريدم كه به گلها آب بده.
***
قصه پينوكيو رو تا حالا چند بار شنيده ، به شوخي بهش ميگم مامان دماغت دراز شده ، به دماغش دست ميزنه و ميگه : نه مامان
***
ورجي وروجي هاش مثل پسر بچه ها شده ( شيطونك دوست دارم خيلي زياد)
***