Tuesday, June 21, 2005

سفر ایران

دبی- اصفهان سه شنبه 17/3/1384
بدون بلیط کانفرم رفتیم فرودگاه با کلی مشکلات تونستیم بلیط بگیریم.
اصفهان همه خوشحال بودن که نازی رو میدیدن بخصوص مهتاب و مهشاد
چهارشنبه شب رفتیم عروسی اقا جعفر یک عروسی دبش عالی اصفهانی و در انتها هم موزیک سنتی و کلی حال کردیم ولی نازنین توی عروسی اینقدر راه رفته بود که برای عروس کشون و موزیک خواب بود به طوری که با طرقه هایی که اونجا بیخ گوشش بود هم بیدار نشد که نشد.
5شنبه شب هم رفتیم پارک ناژوان به اتفاق تازه داماد و خیلی خوب بودولی AS USUALL نازی جون اونوقت شب خوابش میاومد و شما بقیه کار رو خودتون حدس بزنین.
جمعه صبح هم صبحانه رفتیم کنار آب جای خیلی با صفایی بود و از قرار درخت توتی پر ثمر پیدا شد و ما دلی از عزای توت هم در آوردیم.

اصفهان-مشهد جمعه 20/3/1384
شب ساعت 11.30 پرواز بود ولی تاخیرداشت و بیدار نگه داشتن بچه هم خیلی سخت بود و ساعت حدود 2 صبح رسیدیم و همه رو از خواب بیدار کردیم و تا اذان صبح بیدار بودیم.
خانه مامان که عروسی سرا بود و همه میومدن و میرفتن و نازی همه چیز میخورد تا اینکه اتفاقی که نباید بیفته افتاد و مریض شد دقیقا یک شب قبل از عروسی نیمه شب بردیمش دکتر و خدا خیر بده دکتر شفاعی رو که بعد از نیمه شب در خانه اش رو به ما باز کرد و مریض کوچولوی شیطون رو دید .
دوشنبه شب عروسی بود ولی من و بابا همچنان نگران نازی بودیم و راستش چیز زیادی نفهمیدیم از عروسی ولی همه چیز به خوبی و خوشی گذشت روز بعد که پاتختی بود نازی بهتر بود و تغییر چندانی نداشت.
بابا حمید روز 4شنبه صبح ساعت 5.5 صبح رفت اصفهان و ما تنها ماندیم مشهد.
5شنبه مهمون خانواده شوهر ماریا بودیم خیلی خوش گذشت جای همه خالی بود و شب هم مهمونی سلام مادرزن بود که تا حدودای صبح طول کشید و ما کلی هدیه گرفتیم .

مشهد-اصفهان 27/3/1384
جمعه ساعت 12.5 از مشهد به اصفهان پرواز داشتیم که خیلی سخت بود و به یاد ماندنی با خلبانی ... که پدر ما رو در آورد و به تلافی اون نازی جون پدر من رو در آورد هر کاری میکردم ساکت نمی شد تمام مدت پرواز رو سر پا ایستاده بودم نازی هم بغلم .
رسیدیم خونه و فقط خوابیدیم
شنبه یک عروسی دعوت بودیم و با شیطونکی مثل نازنین قابل تصور خواهد بود که من اصلا مانتوی خودم رو در نیاوردم , از اول تا آخر مجلس نازی از روی سکویی که مال عروس داماد بود هی رفت بالا اومد پائین تازه یک حوض آب هم بیرون بود که دیگه هیچی, ساعت 3 بود که رسیدیم خونه آقا جون نازی رو گرفتن از من و کفشهاشو در آوردن و نازی خوابید.
یکشنبه قرار دندان پزشکی رو نتونستم برم بس که خسته بودم اون هم ساعت 8 صبح باید اونجا می بودم
دوشنبه 4بار با مادرجون رفتیم تا بیمارستان صدوقی و اومیدم و کلی فشارم بالا پائین اومد تا یک دندون بدون بی حسی پر شد.
سه شنبه هم رفتیم دندون پزشکی و شب هم مهمون آقا سعید بودیم و جای حمید خیلی خالی بود.
چهارشنبه خانه بودیم خوردیم و خوابیدیم و شب هم رفتیم پارک
5شنبه صبح کارهای باقی مانده رو تموم کردیم با آقای کیانی و بانو عصر هم رفتیم بازار با عمو مجید و زن عمو و عمه و مادرجون .
من هم این بار یک خرج بزرگ کردم و برای خودم 2تا فیروزه خریدم.
نازنین کتاب و سی دی هدیه گرفت از عمو محسن و خاله سپید دست شون درد نکنه.
مادرجون و اعظم خانم خیلی به زحمت افتادن به خاطر من ببخشید


اصفهان -دبی 3/4/1384
جمعه صبح هم یک اتفاق تاریخی افتاد رسیدیم فرودگاه مادرجون گفت پاسپورتت رو اوردی گفتم نه و هیجان شروع شد همه توی لحظه آخر حسابهاشون به روی ما بستن و نا امید شدن که عمو مجید باز هم ایثارگری کرد برگشت و سر وقت خودش رسوند و عمو سعید خیلی از دست من عصبانی شده بود و همه یک جورایی تحت تاثیر این بی فکری من قرار گرفته بودن که من از همشون معذرت میخوام.
نازی : خوب شد دوباره تقصیر من نشد !!!

Sunday, June 05, 2005

چی بگم

مامان جون اینقدر از سروکول من بالا نرو دیونه ام کردی نمیگذاری به هیچ کارم برسم
نازی: مامان تو کی خونه هستی تازه شبها دیر میایی خونه صبح ها هم که نیستی!!!
چی بگم حق با اونه دیگه.

Thursday, June 02, 2005

خدا را شكر

خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم.
خدا را شكر كه بايد ريخت و پاش هاي بعد از مهماني را جمع كنم. اين يعني در ميان دوستانم بوده ام.
خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم.
خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعني توان سخت كار كردن را دارم.
خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعني من خانه أي دارم.
خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن.
خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن دارم.
خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم.
خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعني من هنوز زنده ام.
خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم . اين يعني بياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعني عزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم.
خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.
خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است ودر خيابانها پرسه نمي زند.
خداراشكر...خدارا شكر...خدارا شكر

Wednesday, June 01, 2005

دوری

دیروز دخترم رو تا شب ندیدم چون بعد از ساعت کار رفتم بازار و نازی پیش فاطمه بود .
تا رسیدم خونه دلم شده بود مثل آتیش که این همه وقت ازش دور بودم البته بگم وقتی سه روزش بود گریه میکردم برای روزی که میخواد عروس بشه و از پیشمون بره ولی نمیدونستم که هنوز به اونجا نرسیده این همه مشغول باشم و نتونم بهش برسم.
خدا انشاءالله رسم مبارک سوغاتی رو از بین ایرانیها بر داره به حق 5 تن آل عبا که باعث شده من از دختر نازم دور بشم. امین یا رب العالمین