Saturday, September 30, 2006

هيس

ديشب رفته بوديم جايي براي خريد ، محيط بسته بود، همه با بچه ها و كالسكه به دست با بچه هاي خواب اومده بودن، دختر ما هم كه عاشق بچه اندر كالسكه است، يك كالسكه رو از مادر بچه گرفته و يك كم اينور و اونورش كرد ، بچه از نازنين هم بزرگتر بود ولي زد زير گريه . آقايي هم بچه خوابش رو از جاهاي بي سروصداتر ميبرد كه دختر ما كالسكه اش رو گرفته باباي بچه با نازنين صحبت ميكرد ولي نازنين مرتب ميگفت : هيس بي بي ايز سليپينگ !!!! ما كه داشتيم او صحنه رو ميديديم خنده امون گرفته بود .
روبروي خونه ما خانواده هندي زندگي ميكنن كه دختر يكساله اي دارن ، اسمش تاشو هست ، نازنين تا حالا 3-4 بار رفته خونه اشون ، ديروز تاشو اومده بود خونه ما ، نازنين مثلا ميخواست خيلي مهمون داري كنه ، دستش رو ميگرفت ميكشيد كه بيا جلوتر ، كفشش رو به زور ميخواست در بياره، يا از روي صندلي پاشو ميخواست برسونه به زمين ، بهش بيسكويت دادم هي اصرار ميكنه كه بخور يا ميخواد از آب ميوه خودش بريزه تو ليوان اون كه بيشتر به مهمون بده ، خدايا بعضي وقتها اين بچه اينقدر مهربوني ياد آدم ميده كه تعجب ميكنم .

Wednesday, September 27, 2006

حرفهاي !!!

-فكر ميكنم
- يك چيزي ميخوام بخورم ( ما ميدونيم كه فقط نون خامه اي ميخواد)
- اينو كي برات خريده؟
-برام بستني بخر ( همون نون خامه اي)
- بوق زدم كه باباجون بياد ، ميگه: بوق نزن بابا انگري ميشه
ديشب تو دندون پزشكي تا خوابيدم براي معاينه ، زود دويده به دكتر ميگه: مامانه منه دندونش درد ميكنه
اين روزها زودتر از مهد تحويلش ميگيرم ، ميايم خونه ، تا ميرسيم خودش ميندازه رو مبل و ميگه : مامان بستني ميخوام ، يك نون خامه اي بهش ميدم ، تموم كه ميشه، مامان بازم بستني ميخوام ، يكي ديگه هم ميخوره ، شيشه ميخوام ، پس مامان تو كي ميخواي بخوابي؟ فيليپينو( پينو كيو)/توم &جري/ تاتي بزار نگاه كنم
- عزيزجون منو بغل كرده ، نازنين رو هم همچنين ، بعد نازنين به من ميگه : حالا تو باباجون بغل كن ، بهش ميگم من نمي تونم باباجون بغل كنم ، اصرار داره كه من اين كارو بكنم ، به رسم بازي هاي قديم پشت به پشت وايستاديم دستامون تو هم انداختيم براي 2 ثانيه من تونستم عزيزجون مثلا بغل كنم ، حالا نازي ميگه منم ميخوام، بغلش كردم ميگه : مثل باباجون ميخوام !!!!!!!!
- صحبتهايي كه با نازنين كرديم بالاخره جواب داد ، امروز از مهد زنگ زدن كه تو اين مدت كه تحت نظر بوده همه چيز خوب پيش رفته .

Sunday, September 24, 2006

ماه رمضان ، خريد و كليد

5شنبه شب رفتيم براي خريدهاي ماه رمضون، شام هم دعوت بوديم براي سالگرد عروسي .
جمعه خونه بوديم ، جائي نرفتيم كسي هم نيومد، تا شب كه حدوداي ساعت 9 رفتيم بيرون ، براي 10 دقيقه نازنين گم شد به خاطر كلاهي كه سر باباجونش گذاشت!!!من رفتم دنبال خريدن تشك براي تخت نازنين، پدر و دختر با هم بودن، نازي به بابائي ميگه كه ميخواد كفش بپوشه، عزيزجون مياد كه ببينه من چيزي پيدا كردم يا نه ، نازي هم ميره دنبال بازي، ما مثل مرغ سركنده اينور و اونور ميرفتيم توي شلوغي اونجا ولي خبري ازش نبود ، تا پيداش كرديم اين 10 دقيقه چطور به ما گذشت خدا ميدونه.
رفتيم كه دوتا لباس بدم به خياط مغازه اي كه ازش خريده بودم .
حدوداي 12 بود كه برگشتيم خونه، حالا كليد كجاست كه درو باز كنيم ؟من ميگم عزيزجون دادم به شما ، ميگه يادم نمياد!! يكبار من يكبار عزيزجون داخل ماشين رو كامل گشتيم ولي نبود ، زنگ زديم به نگهبان خونه كه اگه كليد سكيوريتي داره بهمون بده كه گفت اين كليد فقط دفتر نگهداري ميشه و فردا صبح ساعت 10 ميتونين نامه امضا كنين و كليد رو بگيرين!! زنگ زديم به پليس كه برامون كمك بفرسته ، انقاذ پليس بعد از كمي اومد ، رفتن بالا گفتن بايد در و بشكنن ولي راه ديگه اي هست كه به شركت كليد سازي 24 ساعته زنگ بزنيم تا بيان در و باز كنن ، شده بود حدوداي 1.5 صبح ، در اين بين تا تصميم بگيريم گفتيم بريم پيش مهندس ، نشستيم كمي مرور كرديم كه چيكار كرديم از زماني كه از خونه اومديم بيرون، تنها احتمال اين بود كه ممكن كليد رو انداخته باشيم توي كيسه لباسي كه داديم به خياط، كه عزيز جون گفت يكبار صندوق عقب رو ببين ، رفتم تا صندوق رو باز كردم ديدم كه جناب كليد داره به روي من لبخند ميزنه ، بابا وقتي اومده كالسكه نازنين رو بگذاره تو صندوق عقب ماشين هر چي دستش بوده رو ميگذاره تا كالسكه رو تا كنه و معلوم كه كليد كه كوچكترين عضو بوده اونجا جا ميمونه و ما رو براي مدت 3 ساعت بيچاره ميكنه .
*جالب اين بود كه انقاذ پليس از زماني كه ما زنگ زديم تا زماني كه ما تو خونه بوديم چندين بار زنگ زده بود و پيگيري وضعيت ما تا 3 صبح ، به عزيزجون گفتم خوبه نپرسيد كه چطور ما در و باز كرديم و كليد از كجا اومد!!!

Thursday, September 21, 2006

من حسود

عشق اين پدر و دختر منو كشته ، نصفه شب بيدار ميشه از تخت مياد پائين ، خودش ميندازه رو باباجون و بوس ميكنه و بهش ميگه ميخوام پيش تو بخوام و همين بوس كه بابائي اون ميگذاره وسط من و خودش ، صبح وقتي كه ميخواد بابائي رو بيدار كنه بازم بوس ميكنه نه اينكه مثل من با يكي و دوتا، از شماره بيرون و تا جائي كه خسته بشه .
بابائي دونه انارو ميگذاره تو دهنش ، آبش و ميخوره و به قول خودش استخونش رو در مياره، آخ كه باباجون حال ميكنه.
شب بعد از اينكه من و بوس ميكنه كه بخوابم ميره سر تخت نازنين اول يك كم نگاهش ميكنه و بعد هي قربون صدقه شكل و قيافه و شيرين كاريهاش ميره و بوسش ميكنه بعد مياد ميخوابه.
سر سفره كه ميشينن تام و جري ميبينن و من يك قاشق ميگذارم دهن نازي يك قاشق دهن بابائي اين دوتا هم به شيطوني هاي تام و جري ميخندن.

Monday, September 18, 2006

لج

امروز صبح كه رفتم نازنين تحويل مهد بدم ، دم در مسئول از من خواست كه برم دفتر چون مدير ميخواد چيزي به من بگه، بهم گفتن كه نازنين لجبازي ميكنه و به حرف معلم گوش نميده، حدود نيم ساعت صحبت كرديم .
دارم دنبال راه حل ميگردم و اينكه اين كارهاش از چي و كجا سرچشمه ميگيره.

Saturday, September 16, 2006

خوشحاليم

ديروز باباجون برگشت خونه ، نازنين شروع كرد از همون اول به حرف زدن و حرف زدن و خلاصه اينكه حسابي جوگير شده بود و خوشحاليشو نشون ميداد (مثل من و باباجون)
من و عزيزجون هم خيلي خوشحال بوديم اول اينكه ... دوم به خاطر نازنين .
بازم بغل گرم ، بازم بوس، بازم همه چيز مثل قبل، يك زندگي نرمال سه نفره با كلي عشق و انرژي بيشتر
بازم آبگوشت ماماني كه مزه اش هيچ كجا نيست
بازم مهربوني هاي عزيزجون كه لنگه اش هيچ كجا نيست
بازم شيطونك و شيريني و نازنين

Thursday, September 14, 2006

پرستار كوچك من

سرماخوردم شديد ، حالم خوب نيست، اصلا، نازي هم داره از من ميگيره ، صبح نمي تونستم از جام بلند بشم ، نازنين رفته دارو آورده كه مامان دارو بخور، دارو رو گذاشته رفته از يخچال آب آورده ، به من ميگه بخور دلت خوب بشه ، همشو بخور خوب ميشي ، اسپري گلو رو آورده ميگه دهنت و باز كن خوب ميشي،

Tuesday, September 12, 2006

دلبر شيرين



ای دل بلایی دلبر بالا بلایی دلبر
در انتظارم كي از در درآيي دلبر
تو از برم دوري دل در برم نيست دلبر
هواي ديگري اندر سرم نيست دلبر
خدا ميدونه كه از هر دو عالم دلبر
تمناي ديگر اندر سرم نيست دلبر

Monday, September 11, 2006

pizza


شنبه شب از گلو درد نتونستم بخوابم، ديروز بعد از كار رفتم دكتر ، حدود 50 دقيقه منتظر شدم ، نازنين پدر منو در آورد ، بس كه خودش به اينور و انور كشيد ، هي آدامسش رو به همه تعارف ميكرد، منو به هم معرفي ميكرد كه اين مامان منه، و بالاخره حسابي به قول خودش انگري شدم ، رفتم پائين نشستم تو ماشين به بابائي زنگ زدم، بعد از صحبت كردن با عزيزجون يك كم راحت شدم ، به نازي گفتم بيا بريم برات آب ميوه بخرم ، بقالي بسته بود ، پشت سرم رو كه نگاه كردم ديدم نازنين رفته تو پيتزا دومينوز و داره پيتزا انتخاب ميكنه ، به من ميگه مامان من پيتزا ميخوام ، من كه از تب بي حال شده بودم و حوصله هيچي رو نداشتم ، سفارش پيتزا با مرغ و قارچ دادم ، تا حاضر بشه نازنين چند بار رفت و هي گفت : give me my pizza اونها هم كه از خداشون بود كه با بچه حرف بزنن كلي طول كشيد ، پيتزا رو كه گرفتيم نازنين رو بردم قسمت دكتر اطفال كه كلي وسيله بازي داره و سپردمش به الهه و لودي و خودم رفتم دكتر، مثل اينكه در نبود من نازنين كلي تبادل اطلاعات كرده بود و شيرين زبوني، وقتي كه اومدم بگيرمش پيتزا رو خوده بود ، نوشابه رو ريخته بود ، و رضايت تو صورتش پيدا بود ،از دكتر سيما هم يك لولي پاپ گرفت ، تو پاركينيگ به من ميگه مامان فردا پيتزا بخوريم ؟ گفتم آره فردا هم پيتزا ميخوريم ، نازنين حموم كرد و خوابيد
من به نتيجه امروز فكر ميكردم كه البته تو اين داستان من بي تقصير نبودم چون وقت خواب و خوراك بچه رو خراب كرده بودم به زور دنبال خودم ميكشوندم ولي باز هم من بي تقصيرم به خدا، غربت مثل سلول انفرادي خيلي بزرگ به اندازه بزرگي يك شهر .

Saturday, September 09, 2006

جيك جيك هاي جوجه

به مايع صابون جديد كه بوي پرتغال ميده ميگه : مامان بو كن بوي آب ميوه ميده
وقتي كه اول صبح خودش قبل از من بيدار ميشه ، لباس خواب يك تيكه رو در مياره، پمپرزش رو باز مينكه، ميره دستشوئي ، من حال ميكنم آخ حالي داره وقتي كه آدم ميفهمه بچه اش داره بزرگ ميشه ، مستقل ميشه.
شب كه بيدار ميشه از تو تخت مياد بيرون ميره رو كاناپه ميخوابه ، بعد صدا ميزنه ، مهري پاشو شيشه، فقط كلمه اول كه ميگه برق از سرت ميپره فكر ميكني نكنه باباجون اومده ، بعد كه كلمه هاي بعدي به گوشت ميرسه ميفهمي كه نه اين جوجه است كه بيدار شده داره جيك جيك ميكنه دلت غش ميكنه براش .
اين ماه قرار ياد بگيرن اسم خودشون ، اسم مهدشون ، اسم معلم شون رو بگن ، وقتي ميبينم كه چقدر خوب و شمرده ميگه ، بهتر از رژيا كه يك سال ازش بزرگتر شعر ها رو ميخونه ، چقدر با اعتماد به نفس يك خط با كلي كرشمه رو به جاي خط راست به من قالب ميكنه ، دلم ميخواد داد بزنم ولي آروم تو گوشش ميگم مامان جون دوست دارم يه عالمه هر چي بگم بازم كمه، راضي ميشم
رفتم بالا كه چوب پرده رو بگذارم سرجاش ، پاشو گذاشته رو پرده هر چي ميگم مامان جان پاتو وردار به من ميخنده ، بايد چيكار كنم ؟ وقتي كه اذيت ميكنه ، غذا ميگذارم تو دهنش تف ميكنه ، از سالادي كه كلي وقت درست كردنش هي گفته به به ميدم بهش تف ميكنه ، سسي كه به جاي ماست ميخوره و بعد تف ميكنه ، بايد چيكار كنم ؟ وقتي كه ميگه راه ميام كالسكه نيار بعد تا ميبينه راه برگشت نيست ميگه بغلم كن بايد چيكار كنم ؟ از كتف درد هلاك ميشم ميگذارمش رو زمين كه كفشاشو پا كنه راه بره ، پاي لخت راه ميفته بايد چيكار كنم؟
يك كار اين بچه خيلي به نظرم عجيب مياد، هر روز يك چيزي رو از خونه ور ميداره و با گريه ميبره مهد ، اونجا كه ميرسه به همه نشون ميده ، نميدونم اين و از كجا ياد گرفته يا اينكارش چقدر به نفع و چقدر به ضرر ؟ اينو ميدونم كه ميخواد جلب توجه كنه!!!

Wednesday, September 06, 2006

آخرین عکس ها

نازنین دم در مهد تو ماشین امشب بعد از حموم , خواب
قهر
آبی , جدیدترین روش خواب
خود شیفتگی , فیلم شبی که با باباجون حرف میزد رو گرفته بودم, داره میبینه

عکس و خاطرات





Sunday, September 03, 2006

عشق اينترنتي

سخنِ عشقِ تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگِ رخساره خبر می دهد از سوزِ نهانم
نه مرا طاقتِ غربت ، نه تو را خاطرِ غربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
گاه گویند که بدانم ز پریشانی حالم
باز گویند که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
ديشب باعزيزجون تا دير وقت بيدار بوديم و به ترانه هاي محمد نوري گوش ميكرديم ، دل هر دومون گرفته بود ،شعر بالا شرح حال دل من بود و كلي با آهنگ حال كردم .
***
به نازنين ميگم مامان جان بيا اين home work تو انجام بده به من ميگه : NO H. W. ميگم خوب بيا بشين تا با هم همديگه خط بكشيم ، زود مداد رو از دستم ميگيره و دو تا خط مثلا راست ميكشه و دوباره مداد رو بهم پس ميده ، و دلي دلي كنان ميره دنبال بازي !!!
***
سري سي دي هاي تاتي رو براش خريده بودم ولي هيچ وقت نگذاشته بودم ببينه ، ولي از وقتي كه ديده تاتي شده جزء لاينفك زندگي ما ، تاتي همانا و نفس كشيدن همانا ، صبح و شب ما تاتيه نباشه نميشه، اصلا چيز فوق العاده اي هم نيست ، ولي من نمي فهمم كه اين بچه با چيه اين حال ميكنه، حتي بعضي شعرهاش اينقدر خنده داره بس كه كپي كاريه تابلوه ، امروز صبح ساعت 6 بيدار شده براي شير از تخت اومده پائين ميگه مامان تاتي ، ميخواستم پنجره رو باز كنم اين سي دي رو بندازم بيرون ، گفتم مامان جان بخواب الان خيلي زود وقتي كه بيدار شدي، خوابيد و ساعت 8 .30 وقتي كه لباس پوشيديم هي ميگه مامان تاتي ميخوام من نميرم مهد ، ميخواستم شاخ در بيارم ، بهش گفتم من ميرم ولي اگه تو ميخواي ميتوني نري مهد و تو خونه تنها بموني ، دويد طرف در و با زاري هي ميگفت تاتي ، بايد يك راهي پيدا كنم .

Saturday, September 02, 2006

تسليت به عزيزجون و مادرجون



هر وقت ميرفتيم خونه ننه وقت خداحافظي ميگفت: ننه هر روز براتون زيارت عاشورا ميخونم همين از دستم بر مي آد.
وقتي كه اصفهان بوديم اومدن خونه اجازه ايمون و برامون دو تا كاسه آوردن هيچ هديه اي به اندازه اون يادم نمونده.
وقتي كه عكس A4 نازنين رو باباجون به ننه بزرگه داده بود هركي ازش ميپرسيده اين كيه ميگفته: حميد خريده ( واسه اينكه نازي چشم نخوره)
ننه زياد از دنيا لذت نمي برد و كم ميخنديد ولي خنده هاش قشنگ بود ، بعضي وقتها شوخي هاش هم به دل مي نشست .
ننه بزرگه رو همه دوست داشتن ولي امروز كه ديگه نيست انگار ديگه اون خونه هم با خونه هاي همجوار فرقي نداره، از وقتي كه بابا بزرگه رفته و ننه تنها بود اين بار شنيدم كه دعا ميكرد بره پيش بابابزرگه ، شايد الان خوشحال كه پيش بابا بزرگه است .
يادش توي دل ما زنده است هر چند كه ديگه بين ما نيست .