Wednesday, November 29, 2006

دل تنگي

كيست كه بتواند آتش بر كف دست نهد و با ياد كوههاي پر برف قفقاز خود را سرگرم كند?
يا تيغ تيز گرسنگي را با ياد سفره هاي رنگارنگ كند كند
يا برهنه در برف دي ماه فروغلطد و به آفتاب تموز بينديشد
نه! هيچ كس هيچ كس چنين خطري رابه چنان خاطره اي تاب نياورد
از آنكه خيال خوبي ها درمان بدي ها نيست
بلكه صد چندان بر زشتي آنها مي افزايد

فرهاد

Monday, November 27, 2006

ديشب با نازنين رفتيم دم بقالي براي خريد كارت تلفن و شير كه نازنين گفت ميخوام ببينم آقا چيكار ميكنه ، شروع كرد از پرسيدن اسم و اينكه چيكار ميكني ، ببينم نون بپز و كلي سوال جور وا جور .
من هم چند تا عكس گرفتم ، اين نون اسمش رگاگ هست ، اصليتش عربي ، توش تخم مرغ ، پنير يا مهيه ميريزن







Saturday, November 25, 2006

دلبري اين دختري

ديروز دائي جون از ايران اومد و سه ساعت بعد از رسيدنش زنگ زد و با نازنين صحبت كرد و پرسيد كه خونه هستين؟ بعد از كمي خونه ما بود ، كلي نازنين خوشحال شد. رفتيم سيتي سنتر ، نازنين و دائي جون با هم بودن و من راحت خريد كردم ، اومديم براي تسويه حساب نازنين از كالسه اش پياده شده و خودش كالسكه رو هل ميداد كه انگار زده بود به كسي و طرف ناراحت ميشه و دائي ازش معذرت خواهي ميكنه و در ضمن به نازنين ميگه: نازنين كار بدي كردي زدي به اون آقا ، نازنين از اون لحظه با دائي قهر كرده بود و حتي نمي خواست كه دائي كالسكه اش رو ببره و همش ميگفت مامي بيا من دائي جون دوست ندارم ! من با باباجونم ميام ماركت ! توي ماشين با دائي آشتي كرد و خنديديم و راضي شد ، هر جا كه دايئ ميخواست خدا حافظي كنه نازي ميگفت : بري من گريه ميكنم ، اومديم خونه ، گفت غذا بخور با من اگر نه من گريه ميكنم ،شام آوردم ، نازنين بازي كرده و شوخي كرده و غذا خورده ، بهش ميگيم حالا بيا بخواب به دائي ميگه بخواب با من وگرنه من گريه ميكنم ، كاري كرد كه مجبور شدم جا بندازم تا دائي بخوابه ، نازنين وقتي خيالش راحت شد خوابيد و دائي هم وقتي كه ديد نازي خوابيده بوسيدش و رفت .
***
مكالمه ديروز نازنين و عمو سعيد
عمو سعيد: نازنين عموجون بيا اصفهان با هم بريم جنگل، بريم بستني بخوريم ،با مهتاب و مهشاد بازي كنيم
نازنين : با هواپيما بيام
عمو سعيد : آره عمو جون
نازنين : ما بليط نداريم
عمو سعيد در حالي كه ميخنده : عمو جون برات بليط هم ميخرم
نازنين : باباجونم ميخره با ماماني ميام
من مونده بودم كه ما كي به اين بچه گفتيم كه بليط نداريم يا بايد بخريم يا اصلا براي اينكه با هواپيما بريم بايد بليط داشته باشيم !!!
***
وقتي ميريم جايي بيرون و نازنين بچه ها رو ميبينه كه بغل مادر و پدر شون هستن، ميره سراغشون ،و ميگه كه ميخواد بچه رو ببينه ، ديروز يك خانم فيليپيني بچه خيلي كوچيكي رو توي كرير گذاشته بود و بچه خواب بود ، اومد رد بشه نازنين بهش گفت ميخوام بي بي رو ببينم ، خانم جوري خم شد كه نازي بچه رو ببينه و با همديگه حرف ميزدن ، اون خانم كلي خوشحال شد و با لبي خندون از ما جدا شد ولي هر وقت ما رو ميديد دوباره خنده اش ميگرفت .

Thursday, November 23, 2006

تصميم قطعي

امروز صبح ساعت 7 بيدار شديم ، با نازنين رفتيم دوش گرفتيم ، صبحانه خورديم ، ، حاظر شديم ، ساعت 8:10 پاي ماشين بوديم ، رفتيم مهد كودك اپل رو ديديم ، اشكالهايي كه نازنين گرفت ازاين قرار :
مامي چرا واش روم وت هست ، درتي هست ( زمين توالت خيس بود )
وقتي كه معلم ها باهاش حرف ميزدن ، اداهاي زيادي داشتن و خيلي تظاهر به دوست داشتن ميكردن ، نازنين به من نگاه ميكرد
وقتي كه كاغذ روي ميز مدير رو خط خطي كرد ، مدير داد زد ، نازنين مداد رو انداخت و اومد
سوالهاي اوليه نازنين مدير رو كلافه كرده بود هرچند مثلا با خوشرويي جواب ميداد .

اشكالهاي هم كه من گرفتم :
1-رفتار معلم و مسئول
2- نامنظم بودن و كم فعاليت بودن
3- اتاق تلويزيون!!!!!
4- محيط كلاس و بازي كوچيك
5- نبودن تميزي و امنيت در حد استاندار
6- نداشتن برنامه اي تعريف شده و حساب شده
7- شهريه خيلي بالا

من و نازي و باباجون به اين نتيجه رسيديم كه با شرايطي كه نازي داره و كارزياد ميخواد از اونهايي كه باهاشون سروكار داره بهترين جا در حال حاظر همين مهد كنوني ميباشد و ما با جون و دل 25% افزايش شهريه رو خواهيم پرداخت.

والسلام

Tuesday, November 21, 2006

از همه چي، از همه جا

،امروز صبح كه داشتيم ميرفتيم مهد نازنين گفت: مامان عمادي مياد مهد ، من فكر كردم سوال ميكنه در جواب گفتم نه ، وقتي كه رسيديم مهد كمي ديرتراز هميشه بود ، نازنين تحويل دادم كه عماد هم رسيد ، آقا جواد ميگفت كه از سه روز پيش عماد مياد مهد ! زنگ زدم به مامان عماد كه گفت : هر روز كه باباي عماد ميره دنبالش كه بياردش خونه نازنين ميگه : من هم ميام با شما خونه اتون!!!!

هفته پيش با نازنين رفتم خريد ، تقريبا خريدم تموم شده بود ، از قسمت لوازم بهداشتي و آرايشي رد شدم كه نازنين گفت مامان مامان NIVEA صبر كن ، يك كرم سايز كوچك برداشت ، ازش ميپرسم اين چيه؟ ميخواي چيكار؟ ميگه : كرم ميخوام بزنم به دستم !!! يادم نبايد بره كه دخترم خيلي باهوش و اينكه بايد من هم حواسم جمع كنم كه عقب نمونم ازش

اين روزها به فكر عوض كردن مهد نازنين هستم ، قطعي نيست ، از ماه آينده 25% به شهريه نازنين اضافه ميشه فقط براي شنبه صبح (3ساعت) ، خودم هم ديگه از اينكه هر روز صبح و شب توي ترافيكم خسته شدم و اين بهانه خوبي هست براي عوض كردن مهد نازنين ، البته تصميم بزرگيه چون براي نازنين كه به اين محيط و آدمهاش عادت كرده سخت خواهد بود و من مجبور ميكنه كه محتاط تر قدم بردارم.

Sunday, November 19, 2006

باباجونمه

ديشب نازنين رو گذاشتم توي تاب ، باباجون اون لاين بود ، بهش گفتم كه نازنين داره ميخوابه ، ولي مگه نازي ميخوابيد هي ميگفت : ميخوام حرف بزنم ، باباجون كجاست؟ فكر كنم باباجون مشهد، بابا جون كي مياد، باباجون تو كامپيوتر خوابيده؟
اينقدر سوال پيچم كرد كه بهش گفتم الان باباجون ميخواي چيكار؟ الان وقت خواب بايد بخوابي
نازنين هم ساده ترين و صادقانه ترين جوابي رو كه ميتونست داد و اون اينكه : باباجونمه دوستش دارم يه عالمه
چراغها روشن شد و نازنين با باباجونش صحبت كرد ، تا من خواستم صحبت كنم اونم زود رفت قفل در خونه رو باز كرد و رفت وسط راهرو نشسته با عروسكش . بالاخره با مكافاتي آوردمش خونه ، تا ساعت 10 بيدار بود ، دست و پاهاشو ماژيكي كرد ، مجبور شدم براي بار دوم ببرمش حموم و اينكه هر آتيشي ميتونه ميسوزونه و تنها توجيهش هم اينه كه باباجون نيست .

صبح توي ماشين براي اينكه خواب آلود نباشه هي ازش سوال ميكنم ، كه دختر مامان كي بوده ؟ دلبر مامان كي بوده؟ و اون ميدونه كه جواب همه اينا نازي جون ، يا وقتي كه ميخوادخودش لوس كنه ميگه : د د د ، بهش ميگم جيگر مامان كي بوده ؟ ميگه باباجون ، ميگم ديگه كي ، ميگه نازي جون و باباجون ، حالا نقطه ضعف من افتاد دست نازنين ، قربونش برم كه حواسش جمع

5شنبه شب فاطمه دختر ماجي پيش ما بود ، از اينكه ما رو از تنهايي در آورده بود خوشحال بوديم
جمعه هم ماجي و دختر ها براي عصرانه پيش ما بودن ، حدوداي ساعت 8 شب بود كه رفتن ، نازنين خيلي خسته بود ، و بعد از اينكه گذاشتمش توي تاب تا خوابش برد فقط 4 دقيقه طول كشيد .
كابوس ديشب من همسايه همون رو بي خواب كرد ، بعد از اينكه با عزيزجون صحبت كردم ، رفتم بخوام پيش خودم گفتم : يك وقت ميشه بميرم و عزيزجون باز هم به ما نرسه ( نمي دونم چرا اينقدر از مرگ توي تنهايي ميترسم، همش فكر ميكنم يكي مياد و منو ميكشه ) ، پا شدم دوباره رفتم سراغ كامپيوتر ولي فايده نداشت ، با عزيزجون صحبت كردم بيفايده بود، از بس كه گريه كرده بودم نفسم بالا نمي اومد ، زنگ زدم به فوضي خانم كه بيا خونه ما بخواب ، اونم مهمون داشت ،گفت بيا خونه ما بخواب ، گفتم خونه خودم راحت ترم ، گفت كه تا 4 صبح بيدارن هر وقت خواست بخوابه منو بيدار ميكنه حتي در خونه فائقه رو هم زد و بهش سپرد ، يك كم خيالم راحت شد ، يادم نمي آد كه كي خوابم برد ، ولي تا صبح 7-8 بار بيدار شدم كه هي نازنين بيدار ميشد و جا عوض ميكرد و بالاخره شبي بود كه اميدوارم تكرار نشه .
صبح حدوداي 7.30 بود كه عزيزجون زنگ زد .
وقتي كه آدم اينقدر غريب كه فقط ميتونه روي خدا حساب وا كنه يك كم زندگي سخت ميشه

Wednesday, November 15, 2006

نيلوفر


امروز صبح تا سپيده زد نيلوفر هم چشماشو به اين دنيا باز كرد ، اومد تا قشنگي رو به دنيا نشون بده ، اومد تا دل مامان و بابا آرامش بگيره ، اومد تا چشمهاي منتظر به زيبائي باز بشه ، الحق كه اين اسم برازنده است ، نيلوفر گلي كه سپيده صبح با طلوع آفتاب باز ميشه با انرژي روز رو شروع ميكنه.

ديشب ساعت 12 وقتي كه به ماريا زنگ زدم همه خوشحال بودن ، صداي قهقه خنده خونه رو پر كرده بود ، وقتي كه صحبت كردم با ماريا ميگفت برام دعا كنيد ، خيلي خوشحال بود ، بهش گفتم نگران نباش اصلا ، همه چيز خيلي خوب پيش ميره ،تا حالا خدا كمك كرده مطمئن باش كه تا آخرش باهات هست . آخرش براي غريبي و تنهائيش گريه ام گرفت .
ساعت 10.18 دقيقه صبح سميه برام پيغام فرستاد به اين مضمون كه ماريا زايمان كرد .
زنگ زدم شخص ديگه اي موبايل آقا فريدون رو جواب داد و گفت بيمارستان هستن ، خانمشون فارغ شدن ، دل تو دلم نيست كه با ماريا صحبت كنم و بهش تبريك بگم .
ولي قبل از اينكه به خودش بگم براي اينكه بگم اول من بودم كه تبريك گفتم بهش ميگم قدم نيلوفر نورسيده مبارك .

Monday, November 13, 2006

خبرگزاري اصفهان


الان يكي از همكاراي اصفهان گفت از نيمه شب داره بارون شديد ميباره ، فقط دلم ميخواد الان اصفهان بودم و ميرفتم سي و سه پل، توي بارون ، البته اون قهوه خونه سنتي كه زير پل هست خانوادگي نيست ، ولي خوب خيلي ميچسبه چاي توي بارون ، تازه توي روياهام اول جاي عزيزجون و خالي كردم.
عاشق اصفهانم ، شايد ماله اينه كه عشق من مال اونجاست.

Sunday, November 12, 2006

شب ما با هم

ديشب بعد از مهد كه اومديم خونه نازنين اين كارها رو به ترتيب انجام داده
سرشيشه شير و باز كرده و ريخته توي دستشور حموم ، از مايع صابون ريخته توش و ميگه ميخوام شيشه ام رو بشورم
، تا لباسم رو در بيارم و كامپيوتر و روشن كنم تو آشپزخونه هي داد ميزنه كه مامي يك چيزي بده بخورم ،
با باباجون صحبت كرده ، بابائي از بس خسته اش بود در حين صحبت كردن خوابش برد ، رفت براي 2 ساعت بخوابه و برگرده.
در يخچال و باز كرده از پنير جديد برداشته با انگشت ميخورده ، انگار از مزه اش خوشش اومده قاشق ميخواد
كمي تام و جري ديده ، خسته شده ، مامي غذا ميخوام ، تخم مرغ درست كن ، تا غذا درست بشه 2-3 بار اومده كه ببينم چي ميپزي ، چطوري ميپزي ، با تخم مرغ براش گوجه ، خيار و فلفل دلمه آوردم از طرز خوردنش حال ميكنم
غذا تموم شده ، تام و جري و تاتي هم ديده ، ميگه ميخوام برم حموم ، توي حموم بازي ميكنه ، صداش مياد كه آب ميريزه روي لوازم دو و بر ، وقتي كه داد ميزنه: اصلا اشكالي نداره ، هيچ طوري نسيت . ميفهمم كه كاري كرده ، جريمه اش اينه كه بشورمش و بياد بيرون ، دوباره ميره توي وان و ميخواد كه آبش كنم ، ولي خوب جريمه شده وبايد بياد بيرون ، ميگه حوله دائي جون ميخوام (يعني حوله بدني) كلي ناز ميكنه ، كمترين لباس و ميپوشه و ميگه چادر ميخوام ، چادر ميپوشه ، ميگه مهر بيار ، جانماز باباجون و ميندازم براش ، گريه ام ميگيره ولي نميگذارم كه اشكم رو ببينه ، كلي حال ميكنم با صلوات فرستادن و پچ پچ كردنش ، بعد هم نمازش تموم ميشه ، جا نماز و جمع ميكنه (مچاله) و ميگه تموم شد، حالا شيشه بيار ، شيشه درست ميكنم ، تندي خودش و ميندازه رو مبل ولي خوب ميدونه كه جاش اونجا نيست بايد بياد توي تاب، هي سراغ باباجونش و ميگيره ، و هر بار ميشنوه كه باباجون خواب ،گريه اش ميگيره ، ميگه به باباجونم زنگ بزن اذيتم نكن !!، پا ميشم ميگم ميخواي با مهندس صحبت كني ، زنگ ميزنم مهندس نيست با نرگس صحبت ميكنه ، منم هي بوسش ميكنم و جاي عزيزجون خالي ميكنم ، تلفن تموم شد و برميگرده توي تاب ، تا صداي رسيدن ميل مياد نازنين ميگه باباجون اومد پاشو ، پا ميشم صدا رو قطع ميكنم . آب ميخواد ، آب ميدم دهنش رو ميشوره و شيشه رو بهم ميده و ديگه انگار تا خواب چيزي نمونده ، ولي همش دوست داره حرف بزنه و با من صحبت كنه ، بهش ميگم كه مامان ديگه صحبت نكنيم ، چند دقيقه بعد خواب رفته ، دراز كشيدم كه خستگيم در بره و خواب نازي هم عميق بشه ، پا ميشم كه ناهار فردا رو آماده كنم ، لباسها رو اتو كنم ، دست و دلم به هيچ كاري نميره .

Saturday, November 11, 2006

جمعه

ديروز رفتيم خونه جديد ياسمن طفلي ياسمن كم آورده
باغچه مهد

در نبود عزيزجون من شديد كم ميارم .

Thursday, November 09, 2006


Wednesday, November 08, 2006

موفقيت

مدتها بود كه ترامپولين آورده بودن مهد ولي نازنين فقط از پله بالا ميرفت و نگاه ميكرد و كمي شايد تصور ميكرد كه بايد چيكار كنه ، ما هيچ وقت اصرار نكرديم تا خودش تصميم بگيره ، يكشنبه وقتي كه رفتم دنبال نازنين گفت ميخوام برم جامپينگ ، گفتم باشه برو ، 10 دقيقه اول فقط دراز كشيده بود و تكون نمي خورد، كم كم نيم خيز شد و روي دوزانو نشست ، رژي اومد و كمي بالا پائين پريد و نازي فقط نگاه كرد ، بعد از رفتن رژي نازنين بلند شد ، مثل بلند شدن بچه آهو در اولين دقايق به دنيا اومدنش ، كمي پاهاش رو نمي تونست ثابت نگه داره ، نمي تونست بدنش رو بالانس كنه ، ولي بالاخره خواست و تونست و براي اين موفقيت كلي به من و باباجون حال داد.
از يكشنبه به بعد هر شب تا ساعت 7 ميمونيم توي مهد كه نازنين بره ترامپولين و به قول خودش جامپينگ كنه، وقتي مياد پائين لپ هاش ميشه مثل هلو وعرق ميكنه طوري كه انگار دوش گرفته و تا ميشينه تو ماشين خوابش ميبره.

Monday, November 06, 2006

اصفهان -اولين خواب شاگرد با ساز استاد
نازنين توي دل آقاجون- مسير نطنز

بوس دزدكي ولي با اثار بعد از جرم

Saturday, November 04, 2006

سفرنامه

دبي /اصفهان جمعه 20 اكتبر، رفتيم فرودگاه و با كمك دوستان وابسته به كيش اير تونستيم كنفرميشن بگيريم
ماه رمضون ما امسال 32 روز شد چون ايران بوديم ،
نازنين تا رسيد خونه رفت بالا ،
اينبار خيلي بيشتر و بهتر دنياي اطراف رو ميشناخت،
تونست با مشكل تفاوت توالت فرنگي و ايراني كنار بياد ، روز اول كه تا ميبردمش خنده ام ميگرفت
اصفهان- ايچي چهارشنبه 25 اكتبر ، آش رشته ،سالاد الويه ، دوست شدن نازنين با دائي حسن و حسن آقا
عزيزجون اصفهان هم همش مشغول كار بود و صبح ميرفت و بعد از افطار برميگشت ، خوشحال بود كه ما كنارش هستيم و همه با هم بهمون خوش گذشت ،
اصفهان- نطنز 5شنبه 26 اكتبر ، كباب پاي چرخ ، خواب شب سرد ، صبح قشنگ، صبحانه خوشمزه، طبيعت دلپذير، انار خوشمزه ، آرزوي خرمالوي نرسيده، يك كم ناراحت از مسافرت عزيزجون، ناهار دبش + ماست و نون محلي در منزل
اصفهان/مشهد يكشنبه 29 اكتبر ، نفرين به هر چي بي برنامه گي پروازهاي داخلي كه ما رو از ساعت 4 بعد از ظهر تا 1 صبح توي فرودگاه علاف كردن ، دستورهاي هر دقيقه نازنين ، ترس نازنين از هواپيما ، گريه هاي نازنين و من، پيرزن اصفهاني باحال و با محبت ، خستگي و خواب ، عروسي ،شير نازنين، حرم امام رضا با تذكر براي چادر، خوشحالي بچه ها ، گريه بچه ها ، دل خوني من ، دوست جديد ، مهموني آخرين روز عزيزجون فقط براي ما در پسران كريم
مشهد / اصفهان 5شنبه 2 نوامبر ، دوباره برگشت تنهايي ، من و عزيزجون ناراحت ، نازنين چشم انتظار باباجون حتي تا دبي ، دوباره گريه از ترس هواپيما ، فرودگاه بدون بوس ، عزيزجون دل نگران و تلفن ، بخاري و بستني و بازي ، خواب نرفتن از خستگي ، بيدار شدن از سرما، نبودن عزيز جون و ناراحتي من و گريه و خواب دوباره
اصفهان / دبي جمعه 3 نوامبر ، ما خونه هستيم ، نازنين همش باباجونش رو ميخواد و من هم عزيز جونم رو ، خواب از خستگي ، خريد ، خواب ، زندگي