Wednesday, January 31, 2007

باباجون تولدت مبارك
باباجون صبح غافلگيرت كردم وقتي كه زنگ زدم برات شعر :HAPPY Birthday خوندم ، وقتي كه از خوشحالي خنديدي تولدت شد

حميد جان
عزيزم تولدت مبارك .

Sunday, January 28, 2007

چند روز اخير

5شنبه از ساعت 7 تا 9شب دكتر بوديم و بعد از دكتر هم اومديم خونه و خوابيديم.
***
جمعه خونه بوديم و از هم ديگه پرستاري ميكرديم ، از اصفهان تلفن داشتيم حدود نيم ساعت حرف ميزديم و بعد از اينكه قطع كرديم نازنين شروع كرد به گريه كه چرا قطع كردي تا شب كلي لج بازي كرد و سر وصدا و داد و بيداد منو در آورد ميدونستم كه از تنهايي و از يكنواختي ولي دكتر گفته بود كه نبايد گوشش باد بخوره و هيچ جا هم نمي تونستيم بريم ، فقط رفتيم سوپرماركت و اومديم ، كلاه سرش ميگذارم نرسيده دم در انگار كه رو سرش وزنه است برش ميداره ، حتي توي سوپر ماركت هرچي بهش ميگم پاي يخچال ها نيا اصلا گوشش بدهكار نيست، از روز سه شنبه بهش گفته بودم كه اگه دختر خوبي باشه و هر چي مامان ميگه گوش بده براش هي چي بخواد ميخرم و اون هم چيپس خواسته بود، براش خريدم البته 10 سايز كوچكتر از اوني كه خودش برداشته بود.
***
شنبه ازصبح تا ساعت 2 خونه بوديم بعد از ناهار حاضر شديم براي رفتن، توي ماشين خوابيد و تا برش داشتم كه تحويلش بدم به مهد بيدار شد ويكريز گريه و بهانه گيري كرد و به هيچ صراطي مستقيم نبود ، مجبور شدم ببرمش خونه مهندس ، نشون به اين نشوني كه ساعت 3.5 سركار رسيدم ،سه طبقه رو از پله بالا رفتيم و نازنين كه بهانه گيري ميكرد به زور خودش رو ميكشوند ، ساعت حدوداي 5بود كه خانم عودي زنگ زد و گفت كه نازنين كفشاشو پوشيده و منتظر شماست، باهاش صحبت كردم كه بره يك كم ديگه هم توي خونه بمونه تا من بيام ، تا رسيديم خونه خوابيد .
***
جمعه باخانواده اصفهان صحبت كرديم تيكه هاي از صحبت نازنين
وحيد: عموجون بيا تا برات يك ساز كوچيك بخرم
نازنين: عمووحيد من بزرگم ساز بزرگ ميخوام
---
نازنين : مادرجون قوقولي قوقو ميخوام ببينم
مادرجون: نازي مادر زود بيا ببرمت ببيني
---
مهتاب: عزيزم قربونت بشم زودي بيا
نازنين: بزار كارمون بكنيم بليط بخريم ميايم
---
مهشاد: ناززززززززززنننننننننننيننننن بيا با هم بريم جنگل
نازنين: مامان ميخوام برم بالا خونه زن عمو
به مهشاد ميگم عزيزم از ستاره بگو براي نازنين ميگه: ستاره خيلي ريزه خيلي گريه ميكنه
---
نازنين: سلام عمه عطي خوبي
عطيه: سلام عزيزم الهي قربونت بشم
---
آقاجون: باباجان نازنين خوبي
نازنين: سلام آقاجون پاتون خوبه
---
اعظم خانم و آقا سعيد هم باهاش صحبت كردن و نازنين همچنان با همه صحبت كرده براي چند بار
---
امروز صبح نازنين كه از خواب بيدار شد بدون مقدمه تلفن رو برداشت و به من ميگه ميخوام زنگ بزنم به زن عمو ومهتاب مهشاد ، گفتم اگه زود حاضر بشي زنگ ميزنم كه صحبت كني ، زود زود لباساشو پوشوندم و از خونه بيرون نميومده كه زنگ نزدي تو،با كلي حرف از خونه آوردمش بيرون و از موبايل زنگ زدم ميگه منو بغل كن تا صحبت كنم من راه نميام ، كيف نازنين+كيف خودم+ظرف ناهار خودم+ پلاستيك اشغال ، نازنين هم بغلم
بچه هر چه فهميده تر و عاقل تر، والدين زندگي مشكل تر

و اما حسيني پدر

31st January 1973

Your date of conception was on or about 10 May 1972 which was a Wednesday.
You were born on a Wednesday under the astrological sign Aquarius.Your Life path number is 7.

همه چيز در مورد نازنين حسيني

26th March 2004

Your date of conception was on or about 4 July 2003 which was a Friday.
You were born on a Fridayunder the astrological sign Aries.Your Life path number is 8.

Thursday, January 25, 2007

قصه غصه تموم نشدني تنهايي

دوشنبه شب وقتي عزيزجون گفت كه مي خواد بره مسافرت برام مثل شوك بود ، تا حالا اينطوري نشده بود ، نه من باورم ميشد نه مي تونستم آمادگيشو به اين زودي داشته باشم ، هم قبولش سخت بود ، تمام شب بيدار بودم ، عزيزجون هم فوق العاده عصباني بود از حرفهاي من و جروبحث .
صبح به نازنين گفتيم كه باباجون داره ميره سركار مشهد، نازنين هم جدي نگرفت.
تمام روز گريه كردم سركار،توي مسير تلفن از اصفهان داشتم مادرجون گفت نگران شدم هر چي به موبايل حميد زنگ ميزنيم جواب نميده چي شده؟ گفتم عزيزجون ايران ؟ نازنين با عمو وحيد و عمه عطيه صحبت كرد ، آروم تر شده بودم ، اصلا دلم نميخواست بيام خونه تا ساعت 7.5 نيومديم ولي نازنين خسته بود خودم هم بدتر از اون كه از صبح نون و آبم شده بود گريه، وقتي كه شب كه با نازنين اومديم خونه مثل هميشه نازنين گفت باباجون بترسونيم، ولي وقتي كه خودش در و باز كرد و چراغهاي خاموش رو ديد زد زير گريه ، كه باباجون چرا بليط گرفته؟ چرا با هواپيما رفته ؟ من هم هرچي دليل مي آوردم اون فقط ميگفت "چرا؟" اينقدر گريه كرد تا خسته شد و خوابش برد ،تمام شب رو بيدار شد و سراغ باباجون و عمو وحيد رو ميگرفت .
ديروزما مريض شديم ، نازنين سرماخورده و دارو ميخوره، من اما سينوزيت و گوش درد امانم رو بريده بود ، ساعت 12 نازنين كه خواب بود رو سپردم به همسايه و رفتم دكتر ،عزيزجون به دكتر زنگ زده بود كه من دارم ميرم كلينيك ، تا دارو گرفتم و اومدم خونه يك ساعت طول كشيد ، نازنين شب دوبار بيدار شد ، پاشد دنبال باباجون ميگشت تا ديد نيست بهانه گيري ، يك بار ديگه هم پا شد دوباره همين داستان اما بهش يك شيشه شير گرم دادم و شربت مسكن كه آرومش كنه ، صبح نازنين هم سرماخوردگيش شديدتر شده بود
نوبت دكتر گرفتم كه عصر بريم دكتر . انگار وقتي عزيزجون ميره مكافات مياد و ما رو اسير ميكنه.
***
يك رابطه قشنگ بين نازنين و عمو وحيدش هست كه من خيلي دوست دارم ، وقتي كه اين دوتا واسه هم ذوق ميكنن، وقتي كه نازنين صبح بيدار ميشه سراغ عمو وحيدش ميگيره، وقتي كه با هم بازي ميكنن يا نازنين حس يادگيري موسيقي و ساز رو داره مثل عمو وحيدش .
اون شب وقتي كه مادرجون زنگ زد با نازنين صحبت كرد هي نازنين گفت بده عمو وحيد، هي وحيد قربون صدقه نازنين رفته نازنين هم اين طرف ذوق ميكرد وقتي بهش نگاه ميكردم كلي حال ميكردم .

Tuesday, January 23, 2007

...Lonely im so lonely,



دل‌ام گرفته است
دل‌ام گرفته است
به ايْوان می‌روم و انگشتان‌ام را
بر پوست ِ کشيده‌ی ِ شب می‌کشم
چراغ‌های ِ رابطه تاريک اند
چراغ‌های ِ رابطه تاريک اند
کسی مرا به آفتاب معرفي نخواهدکرد
کسی مرا به ميهماني ِ گنجشگ‌ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است

Monday, January 22, 2007

واي از دست اين نازنين

صبح همزمان با ما رژيا هم رسيد بدو بدو اومد طرف ما و به باباش گفت : بابا يك چيزي براي نازي عسل آوردم صبر كن ، دستش كرد توي كيفش و يك شكلات كيت كت در آورد داد به نازنين ، نازنين شكلات رو گرفت و پشتش قايم كرد ( ما فكر ميكنيم به دخترمون شيريني نميديم) و شيشه شير و داد به من ، اينقدر سريع دويد توي مهد كه خداحافظي يادش رفت.

نازنين داره شيطون تر ميشه ، خيلي سياست مدار كه اصلا ميمونيم چطوري جوابش و بديم، جوري حرف ميزنه كه نمي تونيم بهش نه بگيم ، طوري خودش به اونچه ميخواد ميرسونه كه حيرون ميشيم ، بعضي وقتها اينقدر پشت كار داره و در عين حال وقتي دلش نخواد كاري انجام بده اصلا انگار نه انگار كه به اون گفتي ، خيلي دوست داره با همه رابطه اجتماعي و كلامي داشته باشه، لذت همكاري رو به ما مي چشونه و لج بازي هم ميكنه، ، چيز جديدي كه بهش ميديم بايد بهش بگيم كه اسمش چيه چند بار ميپرسه تا مطمئن بشه ، خيلي محتاط، تازگيها حرف موي بلند ميزنه و وقتي ميره تو حموم رو سرش آب ميريزه كه موهاش بياد تو صورتش ، بعضي وقتها عينك منو برام ميگذاره رو سرم تا مثل تل بشه ، حواسش به همه چيز هست ، كوچكترين تغييري رو زود ميفهمه ، ...
ديشب عزيزجون ميگه بايد يك فكري بكنيم ، من به فكر اين بودم كه بگذارمش كلاس رقص كه يك كم فعاليتش بيشتر بشه چون به موزيك علاقه داره ولي هنوز اقتضاي سنش نيست براي يادگيري و هم اينطوري بيشترو بهتر ميتونه با موزيك رابطه داشته باشه، تا فرصتي پيش بياد كه برم دنبال كلاس و وقتش باشه.

Sunday, January 21, 2007

عكس و خاطرات

نازنين و عماد ماشين بازي شب تحويل سال ميلادي نازنين به آتيش بازي نگاه ميكنه.
جمعه 19 جميرا بيچ ، تاب بازي
حاضر شده كه بريم بيرون
نازنين و ني ني ( خيلي دوستش داره)
نازنين و بادبادك باباجون
تعطيلات سال نو ميلادي ، پارك زعبيل

Wednesday, January 17, 2007

پخش و پلا

در ماشين و باز ميكنم براي نازنين كه بياد پائين بهش ميگم : بفرمائيد خواهش ميكنم .
يك كم فكر ميكنه و ميگه : متشكرم ممنون ، ميشه من عروسكم و بيارم
ميگم: نه مامان اون يكي تنها ميمونه بگذار دوتا شون باشن
رو ميكنه به عروسك و ميگه : ميشه من اين ني ني رو ببرم دكتر تو بموني تو ماشين ؟ بعد خودش ميگه : مامان من اين ني ني رو ميارم اين يكي ميمونه تنها تو ماشين .
***
من: دلبر مامان كي بوده؟
نازي: نازي طلا كي بوده ؟ دلبر مامان من بودم
من : نازي بلا كي بوده ؟
نازي: نه مامان نازي طلا كي بوده؟
***
يك عكس كشتي با خودش آورده از مهد ، ميگه مامان با اين بريم پيش مادرجون، ميگم مامان با هواپيما ميريم، ميگه من از هواپيما ميترسم ،بهش ميگم: اگه تكون بخوره منم ميترسم ولي اگه تكون نخوره ترس نداره ، دوباره ميدوه ميره عكس كشتي رو مياره و ميگه : مامان با اين بريم.
***
صبح به عشق ماهي ها بيدار ميشه و شب هم به عشق ماهيها ميخوابه ، يكي از ماهيها مرد ، حالا شدن سه تا ، روز اول كه فهميديم مرده بهش گفتيم هي سوال ميكرد كه چي شده؟ چرا مرده ؟ كجا رفته ؟ ( سخت ترين موضوع براي بچه ها)
***
نازنين به كامپيوتر علاقه مند شده، دوست داره كه باهاش بازي كنه ، بعضي وقتها ميگه برام چشم چشم دو ابرو بكش ، به ايكون هاي مسنجر بازي ميكنه و از صداشون خوشش مياد و هي ميگه : يك بار ديگه

Sunday, January 14, 2007


به ياد تو غم به دل مينشيند.

پياده روي ، كتاب و ماهي

جمعه از صبح تا شب خونه بوديم ، ساعت حدود 12 بود كه راه افتاديم پياده بريم تا خيابون ضيافه ، نازنين هم با ما پياده اومد با وجود اينكه كالسكه هم برديم كه اگه خسته شد بشينه ولي تا بستني فروشي رو پياده اومد ، هوا خيلي سرد شده ولي انگار نه انگار ، دختري اصلا فكر نميكنه كه ما نگران سلامتش هستيم و خيلي كم لباس ميپوشه از لباسهاي كلفت بدش مياد ، كلاه نمي گذاره سرش ، يا اگه يك ژاكت نازك ميپوشه نمي خواد كه جلوش بسته باشه.
ديروز نازنين خونه بود ، ظهر خوابيده بود و اين يعني خواب شب ديروقت ، تا رسيدم خونه شام خورديم و باباجون رفت سر كار ، به نازنين گفتم ميخواي پياده بريم بوك شاپ؟ اونم كه از خداشه كه بره بيرون، يك كم طولش دادم كه نزديك ساعت خواب بشه و بريم كه وقتي مياد خسته باشه، با هم ساعت 8 راه افتاديم دلي دلي كنان رفتيم بوك كرنر ، يك گربه هم با ما از نصفه راه اومد و اين نازنين رو بيشتر مشغول ميكرد ، عروسكش رو هم آورده بود و بعضي وقتها صداي موزيكش رو در مياورد و باهاش ميخوند، رسيديم به كتاب فروشي و با همه احوال پرسي كرده و كلي سوال از در و ديوار ، رفتيم طبقه بالا كه همه چيز مال بچه هاست ، از كتاب ، سي دي ، نوار، اسباب بازي، بازيهاي فكري، .... يك ميز با دوتا صندلي براي بچه ها و يك سرسره كوچيك كه بچه ها بشينن ، نازنين دو زانو روي زمين مينشست و با دقت همه چيز و نگاه ميكرد ، ساعت 9 شده بود ، به بهانه اينكه بيا بريم ببرمت يك بوك شاپ ديگه اومديم بيرون ، تا نصفه راه كه اومد گفت بغلم كن ، بهش گفتم يك كم ديگه راه بيا ، كولش كردم ، كمي راه آوردمش ، گفت بغل ميخوام ، گفتم نمي تونم بغلت كنم بايد راه بياي تا برسيم ، اومديم و اومديم 2تا مغازه قبل از كتابفروشي ، يك ماهي فروشي بود ، همونجا وايستاده و ميگه ماهي بخر بخورم و بزرگترين سايز ماهي رو ميخواد، به زور بردمش توي كتاب فروشي ، كتاب و برداشت و رفت دم در نشست كه من اينجا ميخوام كتاب بخونم ، تا نگاه كردم نبود ، دوباره رفته بود ماهي فروشي ، با عجله كتاب خريدم و اومدم ، حدود نيم ساعت توي ماهي فروشي بوديم كه به همه آكواريوم ماهي ها غذا ريخته و براش 4 تا ماهي خريدم و اومديم ، البته اون سايزي كه خريدم رو نمي خواسته 4 تا ماهي آبي و نارنجي و صورتي خريديم ، ماهي توي پلاستيك و نازنين از شدت خوشحالي پلاستيك توي دستش رو ميچرخونه و به همه نشون ميده ، و با هر دوري كه پلاستيك ميزنه من هم يك جيغ ميزنم و دلم ضعف ميره ، وسط راه عزيزجون ميبينم كه دنبال ما ميگشته ، توي راه نازنين به همه ميگه كه اين ماهيها رو ميخواد بخوره ، فكر نمي كرديم جدي بگه ، رسيديم خونه ، كفشش رو در آورده و ميزنه روي پلاستيك ماهي كه من ميخوام اينا رو بخورم ، زود برداشتم و انداختمشون توي گلدون بلند بامبوها ، كه نازنين شروع كرد به گريه كه من اينا رو خريدم بخورم ، چرا انداختي توي آب ، يك قوطي تن ماهي آوردم كه اگه ميخواي ازاين ماهي بخور ، اينا كه خريدم با تو دوست هستن و نبايد بخوريشون و كلي قصه ها سر هم كرديم تا بالاخره ساكت شده ، مشغول كتاب و پازل درست كردن شد ، اخ كه عشق ميكنم با اين بچه ، پازل رو بار سوم خيلي خوب درست كرد، بالاخره ساعت 12 خوابيد .
***
صبح كه رفتيم مهد مثل هر روز كه نازنين از در ميره تو رژيا ميدوه جلو و سلام نازي جون و بوس بوس و صبحت بخير و معلم كلاس مياد و بوسش ميكنه و ميبره وسط بچه ها مينشونه و قبل از اينكه من برم بهش ياد آوري ميكنه مامي رو ببوس و خدا حافظي كن و من هنوز دارم از پشت شيشه نگاش ميكنم كه با تك تك بچه ها سلام و احوالپرسي ميكنه.

Tuesday, January 09, 2007

من عمه شدم


يوسف هم آومد و من عمه شدم ، زنگ زدم به باباي يوسف هنوز نديده بودش ، تبريك گفتم ، مامان يوسف هنوز از اتاق عمل بيرون نيومده بود .
اين نسبت هاي جديد يك حال به خصوص داره ، عمه ، خاله ، زن عمو، زن دائي ، براي من هميشه اولش هم عجيب غريب هم خوشحال كننده ، بالاخره هم مسئوليت اين نسبت هست و اينكه من عمه بزرگه وهم خاله بزرگه هستم !!!
ديشب با عمو محسن و خالي كلي ياد قديم كرديم و برامون جالب بود ، آخرش گفتيم توي اين مدت جديدن خاطرات شيرين و به ياد موندني زيادي نداريم ، ولي مگه ميشه ؟! روزهاي ما خيلي شبيه همه ولي توش تك و توك روزهايي هست كه استثنائي و خاص ، مثلا روزهايي كه ياسمن و ستاره و يوسف به دنيا اومدن هر كدوم براي خودش خاص .
*ساعت 11.24 مسيج سميه : مهري جون يوسف به دنيا اومد

Monday, January 08, 2007

عيد غدير خم مبارك


ديشب زنگ زديم ايران ، برامون مهم بود كه اين عيد رو به آقا جون تبريك بگيم ، ولي فكر نميكرديم كه آقاجون حالش خوب نيست و كسي به ما نگفته، دلم ميخواست ايران باشم ، همين ، آقا جون انشالله كه هميشه سلامت باشي و سايه ات رو سر ما ، دوست دارم.

از الان قيمت بليط براي ماه مارس دو برابر شده و پروازها هم بسته ، آيا ميشه ما عيد در كنار خانواده باشيم؟!!

ديشب ما عيديمون رو گرفتيم از عزيزجون ، پولهايي هم كه نگه داشته بودم تا حالا رو آوردم ، دو تا 20 تومني كه شب عروسيمون وقت عروسكشون يكي به شوخي به من داده بود در جواب 1000 تومني ، 3تا 100 تومني آخرين عيديهايي عمر بابا بزرگه.

Wednesday, January 03, 2007

درخواست هاي دختر از پدر

ديشب نازنين دير خوابيد ، باباجون هم با لپ تاپ مشغول بود ، نازنين همينطور كه داشت بازي ميكرد با باباجون صحبت ميكرد
نازنين: بابا جان من ساز ميخوام
بابا: ساز براي چي باباجون
نازنين: ميخوام مثل عمو وحيد ساز بزنم
بابا: باشه باباجان برات ميخرم ، بريم ايران
نازنين : كي ميريم هواپيما؟ كي ميريم ايران ؟ من ساز ميخوام
بابا: برات ميخرم باباجون
نازنين يك كم ميره دنبال بازي و دوباره مياد
نازنين: باباجون من كامپيوتر ميخوام
بابا: عزيزم كامپيوتر اينجاست
نازنين: بزار من با كامپيوتر تو ساز بزنم ( انگشتاش روي كليدهاي كيبرد ميبره و صداي باباشو در مياره)
بابا: عزيزم برو با اون كامپيوتر بازي كن
نازنين : بابا من از اين كامپيوتر (لپ تاپ) ميخوام
***
توي پارك انگار حشره اي پاي نازنين رو گزيده و جاش قرمز
نازنين: باباجون ببين مورچه منو گازيده
***

Tuesday, January 02, 2007

تعطيلات

5شنبه جلسه اوليا و مربيان بود ، حدوداي مهد بوديم كه زنگ زدن بهم كه نازنين از گوش درد گريه ميكنه ، زودي معلم نازنين رو ديديم و تعريف و تمجيدهاش رو گوش كرديم و نازنين با چشمهايي كه معلوم بود كلي گريه كرده رو تحويل گرفتيم ، هر چي برنامه ريخته بوديم شد باد هوا ، بلافاصله رفتيم دكتر ، نازنين آمپول زديم با مكافات .
جمعه صبح ساعت 10 بيدار شديم ،برنامه پارك ماليده شد، بعد از ناهار نازنين خوابيد، رفتيم بيرون و ساعت حدوداي 12 بود كه برگشتيم.
شنبه ، بخور و بخواب و تميز كاري، رفتيم بيبي شاپ يك سري وسايل بازي خريدم ( فريزبي، اسكوتر،...)
يك شنبه ، شب هم براي آتيش بازي رفتيم و ساعت 2 صبح بود كه برگشتيم خونه
دوشنبه رفتيم پارك ، بازي ، بازار ، مهموني ، شب ساعت 12 خونه ، تا صبح نازنين بيقراري كرد كه نمي دونستم مشكلش چي هست؟ تا صبح خواب و بيدار بودم
هوا خيلي سرد شده ، البته ميگن مثل بهار ولي براي ما كه خيلي سرد ، خواب ظهر منو به ياد زمستون ايران مياندازه ، خونه مادرجون عصرهاي سرد و خشك اصفهان ، سرماخوردگي همه گير شده، 3تا فيلم ديدم ، بابل، هپي فيت ، كويل ( كه باز هم تا آخرش نشد ببينم) ، غذاي اين روزها هم فرق داشت ،دلنشين تر و لذيذتر بود ، استراحت دبش .
امروز صبح نازنين رفت مهد ، خوشحال بود ، شايد از تعطيلات خسته شده بود ، مثل من كه دلم براي سر كار اومدن تنگ شده بود .