Tuesday, February 28, 2006

ما

قبل از اينكه بابايي بره براي نازنين يك قلك خريد ، بعضي شبها كه كيف من در دسترس نازي قرار ميگيره يا بيكاره به قول خودش: بيليط هاي (سكه)منو از توي كيفم ورميداره و ميندازه توي قلكش
نازنين رسم تلفن حرف زدن رو ياد گرفته، ميگه:
الو
سلام ياسمن
خوبي ؟
باي
صبح وقتي كه بيدار ميشم ميرم سراغ كارهاي روزمره زندگي شروع ميشه ولي وقتي كه نازنين بيدار ميشه و ميگه : مامان سلام ، من انرژي يك روز جديد رو از سلام نازنين ميگيرم.
ديشب كه با بابائي صحبت كردم خيلي خسته بود ، فشار كار زياد و پروژه بزرگ خيلي خسته اش كرده، ميگفت كه خيلي دوست داره بياد ولي نميتونه تازه همه چيز شروع شده و روز كاريش خيلي فشرده و پرزحمت ، باباجوني خسته نباشي و خدا قوتت بده ما هم برات دعا ميكنيم.
از وقتي كه بابائي رفته يكي از پيراهن هاش به چوب لباسي اويزون و نازنين با اين لباس خيالش راحت و مطمئن تر ، وقتي كه ميگه اين لباس نازيه، اين لباس مامانيه، اون پيرهن رو هم نشون ميده و ميگه اين لباس بابائيه
نازنين دو روز كه پيش مهندس نميره ولي خودش دليلش رو نميدونه منتظرم كه اعتراض كنه و بهش بگم كه دليلش چيه.
ديشب سوغاتيهاي خاله ماريا به دستمون رسيد واي كه چقدر قشنگ بود صبح كه به نازنين لباسهاشو نشون دادم خوشحال شد يك پيراهن با كلاه و يك دامن صورتي از اونهايي كه من در نظر داشتم براش بگيرم.
امروز صبح كه نازي بيدار شد رفت سروقت كابينت ، يك كنسرو ذرت ورداشت و دودوكيش كيش خواست و صبحانه امروز رو خودش بالذت و سرصبر پاي تلويزون نشست و خورد چون از 7.5 صبح بيدار بود.

Monday, February 27, 2006

بدون شرح

Raising Kids With the Right Values
How to teach the ones that matter most

"Be careful where you go, young man,
Be careful what you do,
Two little eyes are watching you now —
Two little feet will be following you."

http://www.parenting.com

Sunday, February 26, 2006

روزهاي گذشته

4شنبه شب نازنين خيلي حالش بد بود و گوشش حسابي عفونت كرده بود و مجبور شديم آمپول بزنيم ، هر دوتامون گريه ميكرديم نازي از درد آمپول و من از درد نازي و تنهايي دلم رو شكست .
5شنبه نازي نرفت مهد و خونه موند كه استراحت كنه ، نازنين هميشه مثل يك گل شاداب به همه انرژي ميداد ولي شده بود عين يك گل پژمرده كه گردنش افتاده و چند روز بهش اب نرسيده و زير چشماش از بي اشتهايي كبود شده بود و غصه من 1000 برابر
شب با مهندس رفتيم شام بيرون و نازي همش پاي دستگاه عروسكها بود ، چند تا دختر خانم باهاش دوست شده بودن و به حرفش گوش دادن و دو تا عروسك هم براش گرفتن و جالب اينجا بود كه اولش كه دخترها وارد شدن ساكت و آروم بودن ولي نازي كاري كرده بود كه از سروصدا و خنده رستوران رو گذاشته بودن روسرشون و كلي حال كردن
يك اتفاق خنده دار هم افتاد ما فهميدم كه دايره لغات نازنين از ايني كه فكر ميكنيم بزرگتر ، ليوان نوشابه كه دست نازنين بود با تنه زدن يكي از دخترها ريخت زمين ، از نازنين معذرت خواهي كردن و بغلش كردن و نازي ليوان گرفت و همينطور كه سرش رو تكون ميداد توي ليوان نگاه كرد و به اون خانم گفت : no more
در عوض 5شنبه شب رو تا صبح نشستم و گريه كردم آنتي بيوتيك كه بايد نازنين ميخورد يكي از سايد ايفكتهاش اينه كه اسهالش كرده بود و با تب اين مشكل هم براش پيش اومده بود
با وجود اينكه هي عوضش ميكردم ولي باز هم پاش سوخت و قوز بالا قوز
جمعه با تمام اين وقايع روز وحشتناكي بود كه منو مثل كلاف سردرگم كرده بود، همه برنامه ها رو كنسل كرديم وفقط توي خونه مونديم ، با چاي بابونه مشكل اسهال نازي خيلي بهتر شد ، شب فاطمه دختر ماجي اومد براي دو ساعت با نازنين نشست و من كارامو انجام دادم و رفتم براي نازنين دارو گرفتم و برگشتم.
نازنين براي فاطمه كتاب خونده بود و غصه تعريف كرده بود به انگليسي ، چون ميدونه كه من با فاطمه فارسي صحبت نمي كردم.
شنبه نازنين رفت مهد و با شوق و ذوق هم رفت طوري كه با من خدا حافظي نكرد و پريد بغل انجيل
ديشب نازنين غذا خواست و گفت كه ميخواد سوپ بخوره و بلافاصله تا توي حموم بود براش سوپ درست كردم ، همون چند قاشقي كه خورد نشون از بهتر شدن بود (خدا رو شكر )
نازنين همش چشم به راه باباجون بود نمي دونم كه ديشب چه فرقي با شبهاي ديگه داشت، بابائي وقتي كه زنگ زد نازنين چشمش توي راهرو بود كه ببينه كه باباخونه است يا نه؟
امروز صبح هم نازنين صبحانه نون و پنير خورد و من توي دلم قند آب ميشد كه وزن و انرژي از دست رفته اش دوباره برميگرده.

Monday, February 20, 2006

دوست دارم

صبح كه نازنين بيدار شد اومد توي آشپزخونه ،از من خواست بغلش كنم تا ببينه توي قابلمه چيه، نازي ميگه : بپزم؟ ظرفهاي توي سينك ظرفشويي رو ديده و ميگه: ظرف بشورم؟
بهش گفتم آره مامان جون من خيلي كار دارم تو برو كتاب بخون تا من هم كارام تموم بشه بيام و گذاشتمش پائين ، در حال بيرون رفتن از آشپزخونه بود كه به من ميگه : دوست دارم
حالا اين دوست داشتن بابت چي بود ؟ نفهميدم

ديروز نازي به خاطر تبش زود از مهد اومد و خوابيد تا ساعت 5.5 وقتي بيدار شد گذاشتمش توي وان آب تا هم تبش پائين بياد هم بازي كنه، من هم دم در حموم نشستم به سبزي پاك كردن ، شنيدم كه اداي باباجون در مياورد و به خودش ميگفت: الهي قربونت برم ، ميشنيدم كه با خودش حرف ميزد و لاك ناخن خودش رو چك ميكرد ، گاهي هم وسايل توي وان رو يكي يكي ورميداشت و براشون شعر ميخوند و حدودا 45 دقيقه خودش بازي كردو من نظاره

Sunday, February 19, 2006

تب

ديشب نازنين سرماخوردگي خفيفي داشت كه بلافاصله بردمش دكتر ، خانم دكتر گفت كه مشكلي نداره و فقط يك قطره واسه آب ريزش بيني و يك شربت سرماخوردگي بهش داد .
نازنين بس كه خسته بود حموم نكرده خوابيد و من هم رفتم به كارها برسم ، بعد از اينكه خوابش عميق شد بدنش رو چرب كردم براي صبح كه بره حموم، به خواب راحتش حسوديم شد ، ساعت حدوداي 12 بود كه نازنين رو از توي تاب برداشتم بگذارم توي تخت كه انگار يك گوله آتيش شده بود ، از ترس نمي دونستم چيكار كنم تا حالا سابقه نداشته نازي اينطور تب كنه ، فقط شربت تب بري كه توي خونه بود رو آوردم و بيدارش كردم كه بخوره ولي نازنين از بس كه تب داشت بي حال بود و با التماس ميگفت : نه اصلا نمي خورم****
يك نفره به بچه دارو دادن خيلي مشكل چون خيلي سرسختي ميكنه براي همين 2 دوز دارو ميريزم توي پيمونه كه شايد به اندازه توي دهنش بمونه و قورت بده .
ديشب و صبح دارو خورده و همه لباس خودش و من و رختخواب و بالش و سراميكهاي دوروبر پر از دارو شده.

دو هفته گذشته شب ها كه شير درست ميكنم نميگذارم توي تخت كه نازي تا بيدار ميشه بخوره و ميگذاشتم بغل بالش خودم ، پائين تخت نازي، تا مدتي وقتي كه بيدار ميشد ميگفت شير و ميدادم دستش و وقتي كه خوابش ميبرد ازش ميگرفتم، براي اينكه خودم بيدار نمونم كه شيشه رو ازش بگيرم توي شيشه كوچك به اندازه يك وعده درست ميكردم ، چند شب گذشته، صبح كه بيدار ميشدم ، ميديدم كه شيشه توي تخت نازنين ولي من يادم نميومد كه بهش داده باشم و همش اينو ميگذاشتم پاي اينكه از بس خوابم ميومده فقط دادم دستش و خوابيدم و براي همين يادم نيست ، ديشب كه به خاطر تب نازنين به حالت بيدارباش و هوشيار بودم اين راز رو كشف كردم و اون اينكه نازنين كه بيدار ميشه ميدونه كه شيشه كنار بالشت من و خودش بدون اينكه منو بيدار كنه از گوشه تخت خم ميشه و ورش ميداره و تا ته ميخوره و ميخوابه ، نوش جوووون

Thursday, February 16, 2006

من و نازي ، شب و روز

ديشب نازنين وقت خواب
نازي: مامي
من: جونم
نازي: مامان
من: بگو مامان
نازي: مامان
من: عزيز مامان
نازي : بابا
من : !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سه شنبه حالم خوب نبود و نازنين با مهندس رفت مهد، توي راه نازنين به مهندس ميگفته : مامي دل درد ( و دستش روي ميگذاشته روي دلش)

تازگيها فهميدم كه نازنين علاقه زيادي به آشپزي داره و همش ميخواد سر در بياره من چي ميپزم ، چيكار ميكنم ، چي توي قابلمه است و كلي توي آشپزخونه با من هي كل كل ميكنه و هم خودش حال ميكنه و هم به من انرژي ميده هم ميگيره.

Monday, February 13, 2006

متنوع

ديروز كه رفتم مهد دنبال نازنين تا منو ديد زود دويد جلو و دستاش رو زد به كمرش و پرسيد: باباكوش؟ گفتم باباجون سركار ، خودش و زد زمين و يك غلط زد و شروع كرد به سرو صدا
ديدم باباي مي مي اومده دنبالش , و رژينا هم با باباش رفته ،براي همين نازنين هم هوائي شده
تا رسيدم دم بيمارستان گفت : مهندس
نميتونستم نبرمش چون يك جواب منفي بهش داده بودم ، نازي ميخواست نقاشي كنه و از مهندس خودكار و ورق خواست و بهش گفت برام چشم چشم دو ابرو بكش ،مهندس متوجه نشد نازنين چي ميگه، شروع كرد به توتو كشيدن و درخت كشيدن و يك خورشيد كشيد ( يك دايره + چند تا شعاع)
از نازنين پرسيد اين چيه؟ نازي هم گفت : circle

نازنين از اونهايي كه خوشش مياد دعوت ميكنه كه بيان خونه و خودش هم دستشون رو ميگيره و ميكشه كه بياين بريم ، اولين نفر مهندس بود و كسي كه هميشه بدون چون و چرا دعوت ميشه هم مهندس!!!
شبها كه نازي ميخواد بخوابه هر چي كه توي مهد ياد گرفته رو تكرار ميكنه : از يك هفته پيش تا 20 ميشمره و متضادها رو هم ياد گرفته و شعر
Baa baa black sheep, have you any wool?
Yes sir, yes sir, three bags full!
One for the master, one for the dame,
And one for the little boy who lives down the lane

Saturday, February 11, 2006

عزاداري



5شنبه شب با نازنين رفتيم مسجد امام حسين براي عزاداري ، براي دخترم جالب بود جمعيت و شمع وگريه و نذري و خلاصه ساكت نشسته بود توي كالسكه و نگاه ميكرد ، البته از شربت نذري هم ريختم توي شيشه اش و خورد.
بعد از مسجد هم به اتفاق مهندس و خانواده رفتيم باشگاه ايراني كه به نازنين خيلي خوش گذشت و هرچي شمع ميديد فوت ميكرد، و به جاي شام غريبان شده بود تولدو همه اونايي كه شمع هاشون با فوت نازنين چند بار خاموش شده بود ديگه حسابي شناخته بودنش.
خيلي دوست دارم كه نازنين با اين مناسبت ها از الان آشنا بشه ، هرچند كه حالا براش حكم بازي داره ولي ميدونم كه براش خاطره ميشه .
نازنين دل اينكه ببينه من ناراحتم رو نداره ، وقتي كاري ميكنه كه درست نيست براي چند دقيقه بهش نگاه نمي كنم و ساكت ميشينم ، نازنين مياد توي دلم ميشينه و بعد با چشم هاي مظلوم و دست هاي پر از محبت از من ميپرسه: مامي دون خوبي؟ خوبي؟
اگه كارش رو ادامه نده بهش ميگم كه آره مامان جون خوبم و ميبوسمش ولي اگه بخواد ادامه بده ميگم : نه خوب نيستم و با اين "نه" ازش ميخوام كه به كارش بيشتر فكر كنه.
ديشب كه باباجون زنگ زده بود نازنين ميخواست براش شعر Twinkle, Twinkle, Little Star بخونه در جواب شب بخير بابائي اون هم به روش مهد و با ايما و اشاره ولي نميدونست كه گوشي رو چطوري بگيره كه دستاش خالي باشه و بالاخر راهش رو پيدا كرد و بين شونه و سرش گوشي رو نگه داشت

Tuesday, February 07, 2006

سلام بر پيشواي آزادگان

Monday, February 06, 2006

سلام پستونك


سلام مامي
سلام پستونك

صبح كه نازنين بيدار شد من هنوز دراز كشيده بودم، پا شد توي تخت روي پاش نشست و گفت: سلام
مامي ، و پستونك كه ديشب بعد از خواب ازش گرفتم و گذاشته بودم كنار بالشت رو ديده بود و به پستونك هم سلام كرد.
من هم پا شدم از جام و بغلش كردم و يك دل سير بوسش كردم
امروز صبح يك كار ديگه هم كرد ،اومد توي آشپزخونه، داشتم وسايلش رو ميگذاشتم توي كيف كه ببره به شيشه كه رسيد گفت: بده مامي، ميخواستم سرش رو ببندم و بدم كه گفت: نه، سر شيشه اش رو خودش بست، درست، ولي سفت نشده بود تا آخرين پيچ و من دوباره كلي ذوق كردم.
جاي باباجون خالي كه ببينه كه تو چقدر به ماماني كمك ميكني و روحيه ميدي.

ديشب وقتي بابائي زنگ زد و گوشي رو گذاشتم رو گوش نازي كه توي تاب بودوقتي بابائي گفت: نازي جون الهي قربونت برم ، لبش به خنده باز شد
نازنين فقط حرفهاي بابائي رو گوش ميكنه و جواب نميده ، خيلي كم پيش مياد كه كلمه اي بگه ، خيلي دوست دارم بدونم كه چي توي فكرش ميگذره كه پشت تلفن با باباجون شيرين زبوني نميكنه.

Sunday, February 05, 2006

تولد عمو محسن


ديشب تولد عمو محسن بود و من پيشنهاد دادم كه بيان خونه ما، نازنين فوق العاده خوشحال بود و اصلا سر جاي خودش بند نمي شد .
نازنين مرحله به مرحله تولد عمو جون حواسش بود كه چيكار ميكنن، كيك شمع نداشت نازنين ميخواست شمع فوت كنه ، رفتم شمع اوردم و روشن كردم ، ميديدم كه خوشحال بود و ذوق ميكرد براي عمو ، كم طاقت شده بودو همش انگشت ميزد به كيك
عمو جون تولدت مبارك و آرزوي 100 سال عمر با عزت ، سرافرازي و موفقيت برات داريم.

نازنين شده مثل وسيله ضبط و پخش ، براي همين ميترسم كه زياد ببرمش جايي ، توي مهد به اندازه كافي از بچه ها چيز ياد ميگيره و هر شب كه ميرم با يك كارش غافلگيرم ميكنه، خونه فوضي خانم هم كه قبلا هر شب ميرفتيم حالا شده هفته اي يك شب فقط دم در و احوالپرسي توي راهرو

شبها كه ميرم دنبال نازنين شعرهاي جديد ميخونه كه من از ريتم خوندنش متوجه ميشم كه يك شعر جديد و ناز و اداهاي متفاوت ، وسعي ميكنم كه كلمه اي پيدا كنم كه بفهمم چي ميخونه مثلا آخرين شعرهاش ايناست:
1-10 little indian
teady bear
are you sleepy
jingle bell
washing face
بابائي دوباره ديشب جاي تو پيش ما خالي بود و دلمون خيلي گرفت كه امسال تولدت رو با ما نبودي.

Saturday, February 04, 2006

آخر هفته

4شنبه شب تا صبح بيدار بوديم به خاطر گوش درد نازي و از يك جهت خوشحال بودم كه فردا تعطيليم و تا صبح هر چي گفت سعي كردم انجام بدم، مامان منو بغل كن راه ببر، شيشه ، چراغ روشن ، تاب ،تهوع- لباس عوض كردن و همچنان تا ساعت 6 صبح بيدار بودم و هر كاري از من خواست كردم كه اگه براي دردش كاري نمي تونستم بكنم حداقل دلش رو خوش نگه دارم.

5شنبه ما خونه مونديم،اول صبح به دكتر نازنين زنگ زدم و گفتم داروهايي كه از قبل ميخورده چي بوده و شرحي از دردگوشش و داروي جديد گرفتم .
حدود عصر نازنين ديگه تحمل خونه موندن نداشت ، رفتيم خونه مهندس ، كمي با نرگس و محمد بازي كرد و بعدش هم با خانم عودي و بچه ها رفتيم خريد و دخترم حالش بهتر بود و از اينكه ميتونست بازي كنه و بدوه خوشحال بود.
شب كه اومديم خونه من از بيخوابي و خستگي رو پام بند نميدشم و نازنين داروش خورد و خوابيد و خودم هم مثل سنگ افتادم و خوابيدم
جمعه روز بهتري بود و ما خيلي بيشتر بهمون خوش گذشت صبحانه خورديم و بازي كرديم و تلويزيون ديدم ، نازنين خوابيد ، من هم ناهار درست كردم و كارهاي عقب افتاده رو تموم كردم . ناهار خوردن با نازنين توي روز تعطيل وقتي كه سرحال خيلي كيف داره ولي جاي بابائي كنار ما خيلي خالي بود
عصر هم با عمو و خالي رفتيم بيرون و زود برگشتيم خونه و ساعت 8.5 نازنين خوابيد

Wednesday, February 01, 2006

تشكر

Lilypie Baby Ticker

دست مامان تينا و سينا درد نكنه ، ما تونستيم يك پيشرفتي بكنيم