Saturday, July 29, 2006

خريد

ديروز رفتيم خريد، اولين مغازه كه رفتيم دست يكي از فروشنده ها كه خانم ايراني بود رو گرفته و ميپرسه اين چيه ؟ اون چيه؟ و تمام فروشگاه رو با اون خانم مهربون گشته و سوال كرده، اون خانم هم از اخلاق دختر ما به تعجب هي ميگه : ماشالله و ميخنده

دومين فروشگاه كه رفتيم فروشنده هاي خانم فليپيني داشت كه در عرض نيم ساعت اول با همشون دوست شده بود، بهش گل سر دادن ، بهش ميگفتن بيا با هم برقصيم، وقتي كه كفشهاي لنگه به لنگه با پاشنه هاي بلند پوشيده بود و تق تق ميكرد و ميدويد همشون كلي حال ميكردن، به هر چي دست ميزد و سوال ميكرد با خنده جوابش ميدادن، يكي اگه ميرفت دنبال مشتري اون يكي همكارش دنبال نازي بود، 10 تا از اين خانمها اونجا بودن كه همشون از نازنين هي اسمشو ميپرسيدن و سوالهاي جور وا جور ميكردن ، يكي از اون خانمها كه خيلي دنبال نازي بود اومد به من و بابائي ميگه : اين دختر خيلي باهوش، از همه چيز ميخواد سر در بياره و سوال ميكنه.
آخر سر هم با همگي شون خداحافظي كرد، براي همه بوس فرستاد حتي اون خانمي كه تو اتاق پشتي بود از چشم نازنين براي باي باي كردن دور نمونده بود.

سرما در گرما

بابا: نازي جون برف دوست داري
نازي: نه برف (به حال گريه)

بابا: چرا باباجون ،برف خوب
نازي: نه بچه ها اذيت ميكنن ( مردم با گوله برف به همديگه زده بودن و ريخته بود رو لباس نازنين ، از ترس خورده بود زمين و دست هاش برفي شده بود و يخ كرده بود و گريه ميكرد)

اومديم بيرون
بابا: بريم داخل برف بازي كنيم
نازي : نه بريم خونه ، اينجا يخ

عكس و خاطرات

اسكي دبي -27/7/06 اسكي دبي -27/7/06كارفور-21/7/06-give me one.
به تقليد از باباجون
عشق آب

13/7/06

Wednesday, July 26, 2006

دختر ما

. هر جا كه هستيم زود خودش بين ما جا ميكنه ، اگه خونه باشه يا تو ماشين
صبح كه بيدار ميشه اگه اول منو ببينه سراغ باباجون و ميگيره ، اگه باباجون ببينه سراغ منو ميگيره.
براي باباجون دلبري ميكنه و براي من طنازي.
از من كمك ميخواد و از باباجون توجه ،و از هر دوي ما محبت .
با كارها و شيرين زبونيهاش كلي ما رو شارژ ميكنه
من نگرانش ميشم و عزيزجون اميدوارم ميكنه
الان همه زندگي ما شده نازنين ، همه توجه و فكر و هدف همه حرفهاي ما شده نازنين.

Sunday, July 23, 2006

خدايا شكرت

وقتي خدا تو را به من داد
احساس كردم به من شراب داده و ديگران گندم
به من جامه حرير داده و به ديگران پنبه
به من گل داده و به آنان شاخه أي بي برگ
وقتي خدا تو را به من شناساند
گفتم نامه أي برايش خواهم نوشت
مي خواستم به خاطر انتخابش از او تشكر كنم

نزار قباني

Saturday, July 22, 2006

موفقيت !

از دوهفته قبل شروع كرديم براي تمرين دادن نازنين براي توالت رفتن، ديشب اولين شبي بود كه تا صبح خشك بود. (براي ما كه خيلي خوشحال كننده بود)
5شنبه شب مهمون منزل عمو محسن بوديم، خوش گذشت، نازنين خيلي خسته بود و بي قراري ميكرد.
جمعه صبح به كارتن ديدن گذشت، ناهار دعوت باباجون با موزيك سنتي ، خوابي طولاني ، شب هم رفتيم خريد، دائي و زن دائي شام پيش ما بودن و ما باز هم دير خوابيدم.
نازنين شيرين زبونيهاش بيشتر شده ، كارهاش خيلي قشنگ ، بعضي وقتها دلبري در حد ذوق مرگ كردن ، گريه كردن الكي از ته دل رو به تقليد از بچه ها خوب ياد گرفته، خيلي زرنگ ، خوب ميفهمه، باباجون رو با كارهاش غافلگير ميكنه و بعضي وقتها خيلي تاثير ميگذاره، دوست داره هر جور شده ما رو از اوج هر كاري بكشه بيرون كه با اون باشيم، خجالت ميكشه ، دوست نداره در مورد امور خصوصيش زياد باهاش حرف بزنيم، نميگذاره كسي بهش زور بگه ، بيشتر كاري كه اراده ميكنه رو انجام ميده ، به چيزي كه ميخواد ميرسه حتي اگه بشه با يخ و ترشي ( ميمي رو گاز گرفته بود و سر اسباب بازي دعوا كرده بود).

به عزيزجون ميگفتم كه با تجربه اي كه من دارم هر چند سخت ولي نه هيچ وقت ترجيح ميدادم مجرد باشم و حالا كه ازدواج كردم و بچه داريم با وجود تمام زحماتش به هيچ كس توصيه نمي كنم كه اگه بچه نداشته باشي بهتر، چون بعضي لذت ها دنيا رو نميشه با هيچ چيز ديگه اي عوض كرد ، نه آزادي و بي مسئوليتي مجردي رو با عشق و تاهل ، نه داشتن بچه خوبي رو به صدها راحتي .

Tuesday, July 18, 2006

قشنگيهاي زندگي

هر سه ما در صحت ، سلامت و آرامش كامل هستيم .
براي اين آخر هفته برنامه هاي جالبي در نظر گرفتم آخه ... ميخوام عزيز جون تو اين مدت كه كارش زياد بوده و تقريبا ميشه گفت از راحتي بدور بوده سوپرايز بشه.
يكسال دوري كه فقط ديدارهاي چند روزه بينش بوده خيلي بين ما فاصله انداخته، حرفهاي نگفته، كارهاي نكرده، حتي تو اين مدت ذهنياتمون عوض شده، طرز فكر كردنمون عوض شده، ديدمون به دنيا عوض شده، من كه با نازنين بودم و زندگي مستقل از بابائي رو طي ميكردم و حميد كه درگير كار بوده و هنوز هم هست.
ما لازم داريم كه اين دوران سختي كه گذشته رو با خوشيها تلافي كنيم ، عزيزجون ميگه يك عمر وقت داريم ولي من ميگم لحظه رو غنيمت بشمر.
***
با نازنين رفتيم دفتر مهندس ، عمو محسن دوتا دستاش و صورتش رو بوس كرده، مهندس ميگه پس من چي ؟ و هر دو دستش رو ميبوسه نازنين كه شيشه تو دهنش هست با انگشت سبابه ميزنه روي لپش و ميگه اينجا رو هم بوس كن.
---
نازنين از اينكه كفشهاي من يا بابائي رو بپوشه و راه بره كلي حال ميكنه و حتي كفش با پاشنه 10 سانت ميپوشه و راه ميره و ميدوه.
&&&
باباجون خداحافظي كرد و رفت . ما هم رفتيم پيش مهندس ، توي راه برگشت نازنين با جمله هاي پرسشي مختلف از من ميپرسيد كه باباجون رفته ايران؟ باباجون ايران؟ باباجون سركار؟ باباجون ... من هم هي ميگفتم نه، باباجون كار داشته رفته كلينيك كارش تموم بشه مياد. با نگاههايي كه خيلي معني داشت بهم نگاه ميكرد ، يك كم صبر ميكرد و دوباره ميپرسيد.
///
امروز صبح كه بيدار شد هنوز ما خواب بوديم ، اول اومد سراغ من لباي نازكش رو گذاشت رو صورتم انگار كه يك فرشته با نور صورت ادم نوازش بده، بوسم كرد كه اين بوسه برام لذيذتر از شيريني خواب بود بعد هم رفت سراغ باباجون و پتو رو از رو صورتش زد كنار و بوسش كرد ، نمي دونم كه آيا هيچ لذتي بالاتر از اين تو اين دنيا وجود داره؟
***
خوشتر از فكر مي و جام چه خواهد بودن
تا ببينيم سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد كه ايّام نماند
گونه دل باش و نه ايّام چه خواهد بودن
مرغ كم حوصله را گو غم خود خور
كه براو رحم آنكس كه نهد دام چه خواهد بودن

Sunday, July 16, 2006

روز مادر

Before I was myself you made me,me
With love and patience, discipline and tears
Then bit by bit stepped back to set me free
Allowing me to sail upon my sea
Though well within the headlands of your fears.
Before I was myself you made me, me
With dreams enough of what I was to be
And hopes that would be sculpted by the years
Then bit by bit stepped back to set me free
Relinquishing your powers gradually
To let me shape myself among my peers
Before I was myself you made me, me
And being good and wise, you gracefully
As dancers when the last sweet cadence nears
Bit by bit stepped back to set me free
For love inspires learning naturally
The mind assents to what the heart reveres
And so it was through love you made me, me
By slowly stepping back to set me free.

Thursday, July 13, 2006

دوستت دارم

دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی،
بلکه برای آنچه که هستم،هنگامی که با توام.
دوستت دارم
،نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای،
بلکه برای آنچه که از من می سازی.
دوستت دارم،
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی
.دوستت دارم،
چون دست بر دل فسرده ام می نهی،زنگارهای بی ارزش و بی مقدار را به سویی می زنی،و نور می تابانی بر گنجینه های پنهانی که،تا کنون در ژرفا مانده بودند
.دوستت دارم،
چون یاریم می کنی،که از تخته پاره های زندگی،نه یک کپر،که معبدی در خور بنا نهم.
کمک می کنی،
که کار روزانه ام،نه یک سر شکستگی،بلکه ترنم ترانه ای باشد
.دوستت دارم،
چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رسانده ای.
فراتر از هر سرنوشتی،شادی را به من ارزانی داشتی.
شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد.

Tuesday, July 11, 2006

اي بلا

همينطور كه دارم از ته دل براش اصلاحات قربون صدقه پيدا ميكنم بهش ميگم مورچه مامان قربونت برم
ميگه: من مورچه نيستم نازي جونم
---
مهمونها مون دم در آسانسور دارن خدا حافظي ميكنن كه برن ، بغل باباجون، ميگن ميخوايم باباحميد رو ببريم .
ميگه : نه بابا جون خسته است ميخواد بخوابه
----
ديروز صبح كه از خواب بيدار شد سراغ مهشاد رو گرفت، فهميديم كه خواب ديده
ديشب وقت خواب بهش گفتم كه مامان جون چشماتو ببند سعي كن بخوابي و خواب مهشاد ، مهتاب و عليرضا رو ببيني و هر كسي كه دوست داري
گفت: مامان جون، مهشاد، دائي جون، عمو بابك، عمو محسن ، مينا، نيكول، يحيي، رژي ، نيلسون، .................. تمام دوستاي مهد ، هر كي كه يادش اومد و اسم برد.
---
ديشب موهاي نازنين رو كوتاه كردم ، هر تيكه كه افتاد روش هي زار زد ، و گفت لولو ، يكي يكي بر ميداشت و ميگرفت زير شير آب .
ديشب كه از راه اومديم سراغ شيشه رو گرفته ، گفتم برو حموم بعد، وان آب و كف درست كردم و گفتم حالا بشين ، رفتم سراغ كارا، ديديم دويد بيرون و داره داد ميزنه كه "تموم شد ديگه" و اومد كه شيشه بده ، گفتم برو بخواب تو وان تا بدنت تميز بشه ، ميگه: من تميزم شيشه ميخوام
----
بازي مامان و نازي رو هم خيلي خوب ياد گرفته
دختر مامان كي بوده؟ نازي جون
دلبر مامان كي بوده؟ نازي جون
دختر طلا كي بوده؟ نازي جون
دختر بلا كي بوده؟ نازي جون
---
بهش ميخندم بس كه هي شيرين زبوني كرده و بهش ميگم مورچه خوشگل من داري كم كم بال در مياري
ميگه : من مورچه نيستم خودتي
بهش ميگم دوست دارم، ميگه: اي بلا
---
داشتيم فيلم ميديدم كه تو فيلم يك گروه زن و مرد دارن با هم ميرقصن
دست منو ميگره كه پاشو ، دست باباجون و ميگيره و مياره كنار من ، دست ميزنه و ميگه: برقص
---
هر چي بهش ميگم كه خوشش نمياد
بهم ميگه: بگو ببخشيد
ميگم ببخشيد
ميگه: شما ببخشيد
---
تا باباجون حرفي ميزنه يا اينكه ميخواد قربون صدقه اش بره
زود ميدوه جلو و ميگه : بوس كن
---
-خيلي از ترانه ها رو حفظ شده و باهاشون ميخونه
-شعرهاي مهدش رو خوب بلده
- وقتي كه خونه است يا پاي ديوار نشسته نقاشي ميكنه يا با كتاباش ور ميره
- از نظر اجتماعي خيلي خوب ميدونه كه چطور رفتار كنه كه بهترين نتيجه رو بگيره
-دلسوز ، مهربون و خوش قلب
- با ادب و شيرين زبون
- سعي ميكنه كه هميشه تميز باشه ( ياد رامكال ميندازه منو)
- دقيق ، بعضي وقتها خيلي زياد
- زود به هر چيز عادت ميكنه
- در حد خودش خوب استدلال ميكنه
* واقعا كه بعضي وقتها ياد مادر اون سوسك ميوفتم و ميگم حق داره بگه اونم اگه بچش مثل بچه منه

Sunday, July 09, 2006

ما

زندگي ما بعد از برگشت باباجون به حالت نرمال برگشته وهر سه ما از اين بابت خيلي خوشحاليم، نازنين روزها براش بدون دغدغه و دلواپسي ميگذره حتي بدون اينكه دنبال هواپيما تو آسمون بگرده يا چشم انتظار باشه ، بابائي هنوز هم كار داره و سرش شلوغ ولي از اينكه خونه است آرامش به وجودش برگشته، من هم وقتي كه دو تا قلب تو سينه جا نميشه همچنان 2*1 سپري ميكنم و در خونه اي كه پر از عشق و محبت آرامش خاطر دارم.

تيرماه پر از خاطره است براي من و عزيز جون
تو اين ماه زندگي دو نفر نه به قرعه كه به انتخاب به اسم هم شدن ( اگر به عشق يا مصلحت)
تو اين ماه ما دوتا سر خونه و زندگي مستقل خودمون اومديم و خونه شيشه اي مون رو بناكرديم
تو اين ماه باز هم گوهر وجود همديگر بهتر پيدا كرديم و از قبل عاشقتر شديم
تو اين ماه 7سال پياپي ما براي پيوندمون جشن گرفتيم و هر سال راضي تر بوديم
تو اين ماه تصوير آرزوهاي سالهاي زندگيمون رو وصف كرديم و براي محقق كردنش زحمت كشيديم
تو اين ماه باز براي بهتر شدن و بهتر ساختن پايه هاي زندگيمون تلاش كرديم
تو اين ماه نازنين به وجود اومد ( درخت وجود به گل نشست)
امسال باز هم جشن خواهيم گرفت عيد ديگري از زندگي مشترك


خدا ميدونه كه توي زندگي من اين ماه چقدر عزيز ، چرا نبايد باشه وقتي كه من به هر چي خواستم رسيدم ، آرزوهاي زندگي من تو اين ماه محقق شده ، خدا منو لايق بهترينها دونسته (حميد و نازنين) كه من هر لحظه كه نفس ميكشم نه براي نعمت نفس بلكه براي وجود عزيزانم خداوند رو شكر ميكنم .

تقديم به عزيز جون اوني كه ميدونه با او و بدون او چگونه ام

با تو بودن هميشه پرمعناست
بي تو روحم گرفته و تنهاست
با تو يک کاسه آب يک درياست
بي تو دردم به وسعت صحراست
با تو آسان هزار کار خطير
با تو ممکن جهاد با تقدير
بي تو با غم برهنه همچون کوير
با تو يک غنچه دشتي از گلهاست
با تو بودن هميشه پرمعناست

Thursday, July 06, 2006

صاحب خونه مهمون

فردا قرار باباجون جوني بياد، دلمون خيلي تنگ شده براش، يك ذره شايد هم ديگه هيچي ، اگه اين نازي هم نبود همين عشق هم ديگه يادم رفته.
از ديشب كه گفته ميام همش وسواس جمع و جور كردن و كارهاي نكرده دارم ، يك مهمون عزيز كه ميخواد بياد همش اينطوريم ، ولي نمي دونم واسه اين مهمون يك وسواس خاصي دارم، فكر ميكنم الان مياد بهانه ميگيره كه امانتهايي كه بهت سپردم چرا خوب مواظبشون نبودي، چرا ال و چرا بل واسه همين ميخوام همه چيز سر جاش و درست باشه ، اونجوري كه اون ميخواد، آخه اين مهمون صاحب خونه هم هست .
انگار نازنين هم يك چيزهايي فهميده، هي منو بغل ميكنه ، بوس ميكنه، لوس ميكنه ( ارثيه)، هي راه ميره شعر ميخونه
جوجه جوجه طلائي
نوكت سرخ و حنائي
چگونه بيرون رفتي
تخم مرغ شكستي
بي اشتها هم شده، هيچي نمي خواد ، مثل خودم كه عاشق بودم ديونه هم شدم بي اشتها هم شدم، شايد يك چيزي داره تو دلش يك انتظار كه داره به آخرش ميرسه و خيالش راحت ميشه.

آخي ( يك نفس عميق)

Wednesday, July 05, 2006

پيراهن بابا

جمعه كه دائي اومده بود خونه ما ، تي شرت بابائي رو پوشيد، گذاشتم كه بشورم و همش اينور اونور بوده و اين بار هم كه لباس شستم يادم رفته، نازنين هم صبح تا بيدار شد اول تي شرت رو برداشته كه مامان اين لباس باباجون، گفتم آره مامان جون ، من هم كه دلگير بودم از عزيزجون مال ديشب (همش ميگه اون هفته) ، تي شرت و گرفتم و انداختم رو مبل ، دويد ورش داشت و سفت و با عصبانيت گفت: اين مال باباجون ، يعني حواست جمع كه به لباس بابام هم نبايد كمتر از گل بگي ، خنده ام گرفته بود ، گفت ميخوام باباجون ببينم ،آخرين عكسهاي اصفهان رو آوردم كه ببينه ، دستش و بلند كرده و به نشانه اعتراض ميگه: عكس باباجون ميخوام ، خودش و سر داد از رو پام پائين و تي شرت باباجون به دستش و رفت .
آخه من چيكار كنم از دست شما دوتا كه دل و دين و عقل من و دزديدن ، حالا هم هر دو تا تون با هم متحد شدين ، پس من چي؟

Tuesday, July 04, 2006

طمانينه

اازنين خيلي بهتر و خدا رو شكر مشكل خاصي نداره، گوش دردش خوب شده و آنتي بيوتيك استفاده ميكنه (شنبه شب براي گوش درد شديد بردمش اورژانس) .
صبح كه داشتيم ميرفتيم مهد توي آسمون هواپيما ديديم، چون تازه تيك آف كرده بود ، بزرگيش به چشم اومد، نازنين با هيجان گفت : مامان هواپيما، گفتم اره مامان جون ديدم ، گفت : باباجون با هواپيما مياد ؟ گفتم چند روز ديگه كه بيايي مهد باباجون هم مياد ، گفت: من نميرم مهد باباجون ميخوام. جدي نگرفتم ، پارك كردم و خواستم نازنين رو پياده كنم كه گفت : مهد نميرم باباجون ميخوام، گفتم باباجون هم مياد حالا بيا بريم ، از من اصرار و از اون انكار ، به بابا زنگ زدم گفتم ماجرا چيه، باباجون با نازنين حرف زد و گفت حالا برو مهد من هم ميام (+ كلي قربون صدقه) نازنين هم بي برو برگشت گفت :باشه (خيالش راحت شد )
شايد باباجون جمعه بياد ( به نفع ما) شايد اون يكي هفته ( به نفع خودش) ولي اون ميگه كه اون يكي هفته هم به نفع ماست چون خيالش راحت تر ولي از اونجايي كه مادر بچه ها خيلي لوس هست ميخواد كه حرف حرف اون باشه، ولي خوب مهم اينه كه داره مياد پيش ما بمونه ، ولي اگه حرف مامي نشه باباجون جريمه ميشه اينم گفتم كه نگه نگفتي.

Saturday, July 01, 2006

باز جمعه اما ...

5شنبه فقط گذشت
جمعه از صبح كه بيدار شدم تصميم داشتم كه به عمو و خانواده + دائي و خانواده بگم بيان خونه ما ، اومدن خوش گذشت جاي باباجون هم خالي بود.
شب ساعت 11 نازنين خوابيد ، حالش خوب ولي فقط سرفه ميكنه جوري كه از سرفه هاش جگر خون ميشم ، امروز قرار دوباره ببرمش دكتر .
***
ديروز عمو محسن و خالي اومدن ، نازنين هي اصرار كه پذيرايي كن ، ميگه خودم هم ميخوام تعارف كنم ، بعد از كمي دائي و زن دائي هم رسيدن ، نازنين به عمو ميگفت دائي جون بوس نكن ، ( نمي دونم چرا؟)
مدتي كه كمي بد اخلاق شده ، و پرخاش ميكنه نمي دونم راه حلي داره ؟ يا دليلي داره؟ يا اصلا اين سن زماني هست براي اين نوع رفتار ؟
ديروزقبل از اينكه مهمونا بيان خيلي كار داشتم ، نازنين هم هي اذيت ميكرد ، گفتم خدايا به دادم برس از دست اين نازي ، نازنين هم تا شب هي راه رفت و گفت : به دادم برس
***
مدتي كه شروع كرده به سوال كردن مثلا يك شي رو نشون ميده و به دفعات ميپرسه اين چيه؟
ديروز دكمه هاي پشتي مبل رو نشون ميداد و هي ميپرسيد اين چيه ؟ هر كدوم رو نشون داد و پرسيد اين چيه؟ و من هم گفتم : دكمه ، ديشب هم سبزي خوردن رو ميپرسيد كه اين چيه : بهش گفتم اين سبزيه سبزي خوردن ، بلافاصله دائي از نازنين پرسيد اين چيه نازي؟ نازنين هم گفت : سيب زميني ، گفتم نه مامان جون سبزيه ، گفت : دائي جون اين سبزيه ديگه
***
شروع كرده از هفته گذشته كه مريض بوده به بهانه گيري ، هر وقت هم كه شروع ميكنه با كلي گريه و توي گريه هي ميگه : بابا جون ميخوام ، باباجون ميخوام ، زنگ بزن ، وقتي كه بهش ميگم مثلا باباجون خواب يا نيست يا هر دليل ديگه اي بهم ميگه : اصلا دوست ندارم، يا ديروز ميگفت يك كم دوست دارم بهش ميگم مامان خوبه حالا كم ولي دوستم داري ميگه : دوست دارم مامان جون ولي اذيت نكن . ( همه حرفهاي خودم كه بهش ميگم به خودم تحويل ميده)
***
ياد گرفته به هر كي ميگه : دخترم
ديروز به پاپي كه بغلش بود ميگفت : دخترم دوست دارم ( من از خنده داشتم ميتركيدم)
ديروز به دائي ميگفت : دخترم بيا شام بخور، دست بشور (فكر كنم دخترم رو معادل عزيزم ميدونه و ازش استفاده ميكنه)