Saturday, December 31, 2005

يك تصميم

تصميم گرفتم كه اگه بشه براي چند روز برم ايران، حال و روزم خيلي جالب نيست
نازنين خيلي روحيه اش خراب به خاطر بابائي ، هيچ راه ديگه اي ندارم اون هم اينكه چند روز تعطيلي پشت سر هم پدر هر دوتامون توي اين جغل جا در ميآد.

اصلا دخترم روحيه نداره اون بچه شاد هميشگي ، بچه اي كه هر وقت از خواب بيدار ميشد جز خنده و ماماني چيزي نمي گفت حالا توي بيداري هم كارش گريه و لجبازيه ،شبها كه بيدار ميشه فقط جيغ ميزنه و نگران و نامطمئن ( خدايا كمكم كن)

5شنبه هم جلسه اولياء مربيان بود توي مهد كه من صبح كل حرفم رو زده بودم ولي براي اينكه فايل كارهاي نازنين رو ببينم رفتم و هم نمي خواستم اين ملاقات رو سرسري بگيرم ، چون از مديريت خواسته بودم كه شركتي كه كتابهاي بچه ميفروشه رو دعوت كنن، 3تا كتاب هم خريدم

Thursday, December 29, 2005

ستاره و نقطه

صبح رفتم مهد كه با مسئول مهد و مربي نازنين صحبت كنم ، حدودا نيم ساعت هر سه حرف ميزديم تا به اين نتيجه رسيديم كه از ستاره و نقطه استفاده كنيم يعني بهش بگيم كه اگر به غذاي بقيه دست بزنه نقطه سياه روي دستش ميگيره و اگه دست نزنه ستاره ميگيره و اين برنامه رو براي يك هفته بايد انجام بديم و من هم هر شب ازش بپرسم كه امروز دليل اينكه ستاره يا نقطه گرفته چي بوده و همه ميدونيم كه نازنين ستاره رو خيلي دوست داره و براي گرفتنش فعال .

امروز جشن سال نو توي مهد بود و به بچه ها تغذيه از طرف مهد ميدادن ساعت حدود 12 زنگ زدم كه ببينم نازي هيچ نقطه اي روي دستش گرفته كه گفتن نه و خيلي خوشحال بوده به خاطر جشن.

ديشب به توصيه يكي از دوستان براي نازنين نبات داغ درست كردم و توش هم هل انداختم ، خيلي دوست داشت و وقتي كه خورد يكسره بدون شير تا ساعت 6 صبح خوابيد.

Wednesday, December 28, 2005

بيقرار بابا

چند شبي ميشه كه نازنين شبها بيدار ميشه و حتي نميخواد سر جاي خودش توي تخت بخوابه و شروع ميكنه به ناله كردن و حتي كنترل شير خوردنش هم از دستم در رفته و شبي 2 شيشه شير ميخوره، ديشب ساعت 4 صبح بيدار شده بود و ميگفت منو ببر بيرون خونه فوضي كلي باهاش حرف زدم تا قانع شد كه بياد و بخوابه هنوز ده دقيقه نشده بود كه شروع كرد به صدا زدن بابائي هي قربون صدقه اش رفتم و باهاش حرف زدم تا رفته توي تاب ، هنوز چشم رو هم نرفته بود كه دوباره شروع كرده كه بابائي و ميخواد صداي بابا رو بشنوه (كلي به خودم بدو بيراه گفتم كه چرا من اين صداي ضبط شده بابائي رو گذاشتم كه گوش بده و ياد بابا بيفته)گفتم مامان جون بابائي خوابه، الان سه شب كه نميتونم بخوابم به خاطر بيقراري نازنين ، تا اينكه صبح به دكترش زنگ زدم كلي سوال جواب كرد و گفت كه اين نگراني نداره دوباره كه باباشو ببينه رفع ميشه با خودم گفتم اگه من سه هفته نخوابم كه ديوونه ميشم.

امروز از مهد زنگ زدن كه نازنين دوباره به غذاي بچه ها دست زده و باز هم گاز گرفته شده خيلي عصباني شدم پشت تلفن و در جواب مسئولش كه گفت نازي خيلي سريع و قوي بهش گفتم هر چي كه باشه فكر نكنم از تو سريعتر و قويتر باشه و كلي داد و بيداد كردم چون قرار ما چيز ديگه اي بوده.
ديگه دلم ميخواد داد بزنم و گريه كنم آخه من يك آدم كه بيشتر نيستم قد خودم كه بيشتر نميتونم باشم ، هر كاري كه ميكنم باز از يك جاي ديگه ميلنگه، خدايا كمك كن.

Tuesday, December 27, 2005

متنوع

بابائي قبل از اينكه بره مسافرت صداشو ضبط كرده بود، نازنين از وقتي ميرسه خونه يا صبح كه بيدار ميشه هي به من اويزون كه صداي بابائي رو بشنوه اونم فقط دو ثانيه بيشتر نيست يعني اگه بخواد 10 دقيقه گوش بده من بايد چند بار كليد رو فشار بدم.

صبح كه داشتيم ميومديم سوار ماشين بشيم نازي هي ناله ميكرد و سراغ بابائي رو ميگرفت از وقتي كه صداي بابائي رو ميشنوه بيشتر يادش ميوفته و نمي خواست سوار بشه كه بريم مهد من هم بهش قول دادم كه شب ببرمش مهندس رو ببينه.

نازنين حالا جمله هاي دو كلمه اي رو ميگه مثلا: خراب شد . نخور ديگه. بيا بشين.

كلمه هاي جديد و جالب هم كه تازه ياد گرفته:
بادكنك = بادكك
ذرت = دودو كيش كيش ( چون وقتي كه محمد كاظم ميخواسته قاشق ذرت رو بهش بده با اين ترفند ميگذاشته توي دهنش)

ادامه داستان كوتاهي موي نازنين هم اين شد كه، پشت موهاش بلند مونده بود و اصلا نميگذاشت كوتاه كنم به خانم عودي گفتم كه ميخوام ببرمش آرايشگاه، گفت كه بيارينش سلموني بيمارستان چون هم تميز هم آشنا ، من و خانم عودي و دختر و پسرش نازنين رو برديم آرايشگاه ،آقاي كه قرار بود موهاشو كوتاه كنه يك پسر جوون و خوش رو بود كه ميدونست قانون كوتاه كردن موي بچه چيه و بايد چيكار كرد بچه بهش سخت نگذره و با محيط آشنا باشه ،گرچه كه من چند بار با خودم نازنين رو برده بودم ولي تا اومد 2تا قيچي به موها ش بزنه 4 نفر گرفتيمش و كلي هم گريه كرد و باز مجبور شدم كه خودم هم دستي به باقيمانده بزنم كه خيلي كار سختي بود چون حالا هم شونه و هم قيچي رو ميشناسه.

مدتي كه خيلي وسايل منو بابائي ميشناسه و حساس شده مثلا عمو محسن وقتي كه دمپائي بابائي رو پوشيده بود ميخواست توي دفتر كار از پاش در بياره ، خاله هم كفشي كه خريده مثل كفش منه حتي رنگش ،صبح كه ميخواست بره بيرون نازنين نميگذاشت تا وقتي كه من كفشامو آوردم نشونش دادم كه مطمئن شد .

وابستگي بخصوصي به عمو و خاله پيداكرده طوري كه شبها تا اونا رو نبينه نميخواد بخوابه.

Sunday, December 25, 2005

يادگيري

وقتي كه نازنين حدودا 9ماهش بود براش بادكنكهاي صدادار و يك نوع بوق پارتي گرفته بوديم كه وقتي توش فوت ميشد تيكه كاغذي كه در انتهاش بود باز ميشد و دوباره بسته ميشد و بوق هم ميزد، بعد از مدتها ديشب اوردم كه باهاش بازي كنه چون اصلا تمايلي به اين بازي نشون نداده بود فكر كردم چطوري ميتونم بهش بگم كه چه لذتي داره !!! يكي گذاشتم توي دهن خودم و يكي هم به اون دادم من كه فوت ميكردم اون بال بال ميزد ولي مال خودش باز و بسته نمي شد ! اون به خودش كلي فشار مياورد ولي باز هم نميشد توي صورتش فوت كردم اون هم ميخواست اين كارو بكنه كه فوت كرد و بالاخره شددددددددددددددددددددد ولي خودش هم متوجه نشد چطور ؟ سه بار اين كارو كردم تا فهميد كه دليلش فوتيه كه توش ميكنه ، حالا هر دوتامون خوشحال بوديم اون كه موفق شده بود و من كه بهش تونستم ياد بدم و لذتش چند برابر شد.

صبح حال نازنين خوب نبود و قبل از اينكه بيام دفتر بردمش دكتر ، وقتي رسيديم مهد همه مهد رو تزئين كرده بودن به خاطر كريسمس ولي نازي خيلي سر حال نبود .

Wednesday, December 21, 2005

offline به بابائي

Nazi: salam
Nazi: baba joon khoobi
Nazi: man nazi hastam
Nazi: manam khoobam
Nazi: rasti mamani barat aksamo ferestadeh
Nazi: goft ke khaili khoshhal shodi
Nazi: man ham khoshhalam ke babai khoobi mesle shoma daram
Nazi: babai doset daram
Nazi: delemoon barat tang shodeh
Nazi: man har vaght ke soraghe shoma ro migiram mamani mige sare kari
Nazi: baba joon khaste nabashi
Nazi: man hamash bazi mikonam
Nazi: tooi mahd
Nazi: ba mamani
Nazi: ba amoo mohsen
Nazi: khale
Nazi: karato bokon zoodi biya
Nazi: man ghadam bolandtar shodeh
Nazi: 2ta dandoonam jadid dar oomadeh
Nazi: jat khali be man khosh migzareh
Nazi: faghat bazi vaghta ke mamani ro aziyat mikonam kaif mikonam vali haif ke nisti bekhandi
Nazi: man chicken doost daram
Nazi: chandta sher jadid yad gereftam
Nazi: naghashi ham mikonam
Nazi: maman baram lebas kharideh
Nazi: akhe hava sard shodeh
Nazi: mamani mano mibareh hamoom vali zood zood mano mishoreh va man ham nemikham zood biyam biroon
Nazi: tazeh badesham saramo ba oon chize dagh khoshk mikoneh ke man doost nadaram
Nazi: areh baba joon delam mikhast bahat sohbat konam
Nazi: vali pish nemiyad ya khabam ya halesho nadaram va mashghoole baziam
Nazi: va man hamash doost daram behet begam
Nazi: babai dooset daram
Nazi: rasti mamani ham delesh barat tang shodeh bazi vaghta yek jooria vase hamin man mifahmam
Nazi:babai man mikham beram bazi
Nazi: bye see you tomorrow

عكس

عكسهاي مسابقه مهد نازنين كه سفارش داده بوديم حاضر شد و چون باباجون نديده بود داديم به دائي كه ببره ايران هم خاله ها ببينن هم بابائي .
صبح وقتي كه ما توي راه مهد بوديم باباجون زنگ زد گفت كه عكسها به دستش رسيده و كلي حال كرده و انرژي گرفته به خصوص عكسي كه روي سكوي شماره يك ايستاده ( با ابهت تمام مثل ...)

چند وقتي كه نازنين عشق نقاشي روي ديوار و سراميك رو داره ، با اونائي كه بچه داشتن صحبت كردم كه راه حلي پيدا كنم
خانم عودي : نگذارين اين كارو بكنه يا يك تخته براش بخرين كه روش بكشه
بابك : دعواش كن و نگذار اين كارو بكنه حتي اگه شده يك پشت دستي بزن كه ياد بگيره كه كار درستي نيست
دارا: بگذار بكشه فوقش اينه كه هر چند وقت يكبار رنگ ميزني و ميشه مثل اول
خودم خيلي وقت توي فكر بودم كه بايد يك كاري بكنم و بالاخره ديشب انجام دادم مثل كاغذ ديواري سر تا سر به ارتفاع يك متر كاغذ رول چسبوندم كه روش نقاشي بكشه و وقتي كه شروع كرد به خط خطي من بيشتر از اون ذوق زده شده بودم حتي خودم هم مداد شمعي گرفتم و يك گل كشيدم وقتي كه عمو و خاله هم اومدن اونام كلي حال كردن و ما همه پا به پاي نازي خوشحال بوديم.

Tuesday, December 20, 2005

بازي

ديشب كه عمو و خاله اومدن خونه نازنين كلي بازي كرد، مثلا ميشمرد 123 و خودش رو مينداخت تو بغل من يا عمو يا خاله و ميخنديد
تلويزيون ببر و پلنگ نشون ميداد كه نازنين فكر ميكرد گربه است و همش صداشون رو در مياورد و كلي ذوق ميزد و بالا پائين ميپريد وقتي كه ميدويدن
آخر شب هم دائي و زن دائي اومدن براي خداحافظي كه ميخواستن برن ايران و نازي براي بدرقه باهاشون رفت و زن دائي براش لباس هم خريده بود
ساعت 12.5 خوابيد و صبح هم با لباس خواب مهد رفت.

Sunday, December 18, 2005

جديد

نازنين يك دوست جديد داره توي مهد كه مصري و چند ماهي ازش كوچكتر و توي مهد هميشه با هم هستن اسمش "فرح" ،قبلا يك دوست ديگه داشت كه ازش بزرگتر بود ولي ديگه مهد نمي ياد و اسمش "مي مي" بود .

نازي حالا خيلي بهتر ميتونه منظورش رو بگه و كلمه هاي بيشتري ياد گرفته ولي بعضي چيزها كه به روش خودش ميگه خيلي شيرين.
پنگوئن = پنگيون
قلقلك = گلي گلي
كتاب = كبات
كبريت روشن = فوت ( به خاطر اينكه فوت ميكنه تا خاموش بشه)
كالسكه = كالكسه
جوراب = بپوش
كفش = كبش
دوچرخه = سواري
نوار كاست = نبار

به خاطر دعواي ديروز توي مهد، نازنين پاي چشمش خراش افتاده بود خبر داده بودن ولي باز هم صبح رفتم تادقيق جويا بشم ، مدير مهد ميگفت : نازنين عشق غذاست و دوست داره مال همه رو تست كنه بعضي ها بهش ميدن و توي بعضي موارد هم سرش با هم دعوا ميكنن .
گفتم تنبيه كنين مثلا جاشو جدا كنين كه بدونه نبايد مال بقيه رو دست بزنه يا تشويق كنين و بهش ظرف جديد بدين كه توي همون غذا بخوره و به مال بقيه دست نزنه.
گفت ما نمي تونيم چون بچه زده ميشه اين روند نرمال هست و بايد اين اتفاقها بيفته تا بچه ها خود به خود ازش درس بگيرن و جاي نگراني نيست ما همه حواسمون هست اين اتفاق هم افتاده چون هم بچه جديد بوده و اهل دعوا هم اينكه ناخن بلند داشته و ما به مادرش خبر داديم .
نمي تونم زياد سخت بگيرم نه مي تونم ازش به راحتي بگذرم فقط ميخواستم بهشون بگم كه سعي كنيد بيشتر توجه كنين و نتيجه اين شد كه
مدير گفت من به پرستار ميگم كه نازنين رو كنار خودش بگذاره يا توي صندلي مخصوص كه تا زماني كه غذا تموم نشده از جاش بلند نشه و سر بچه هاي ديگه نره.
اميدوارم كه اين بهترين راه باشه .

شبها نازنين تا آخرين دقايق ميخواد بازي كنه و دير ميخوابه، صبح خواب آلود و بي حوصله و تا حدودي بداخلاق مهد ميره ، دنبال راه حل هستم

Saturday, December 17, 2005

خيلي جالب

Hello from BabyCenter!

Much of the groundwork for language acquisition has been laid, and now your toddler will focus on boosting her vocabulary. The average 20-month-old can learn 10 or more words a day (some learn a new word every 90 minutes). Don't expect to hear your toddler utter all these words just yet. That will come later. Now she's working on her ability to understand. To encourage her, there's no need to pull out the flash cards or recite a daily vocabulary list. Just keep reading and talking to her. To freshen up your book routine, take her to storytime at your local library (she'll love hearing someone new read to her) and let her choose a few books to borrow. When you're running errands, narrate your activities and ask her to point out common objects such as a cat or flower.

تلفن و آخر هفته

5شنبه شب بابائي زنگ زد ولي نازنين نمي خواست صحبت كنه!!؟
انگار بابائي فهميده بود و صبح دوباره زنگ زد ولي دوباره نازي حرف نزد و خودش رو مشغول بازي ميكرد.
حدوداي ظهر بود كه ديديم گوشي تلفن رو برداشته و داره حرف ميزنه و ميگه : دوست دارم ، به بابا زنگ زدم كه نازنين حرف زد و دل هر دوتاشون آروم شد ( الا من با 35 روز) .
اين روزا نازنين همه چيز (كلمات و حركات) رو تقليد ميكنه و هر كس هر كار ميكنه اون هم انجام ميده و شده يك پا طوطي .
ديروز پارك رفتيم و نازنين فقط دنبال دوچرخه ها ميرفت و ميخواست سوار بشه ، براي من تجربه شد كه هر وقت ميرم پارك به جاي كالسكه دوچرخه ببرم.
بعد از پارك رفتيم بازار و يك كم خريد كرديم.
نازنين شب تا ساعت 11 بيدار بود و هر كار ميكردم نمي خوابيد و فقط اذيت ميكرد و صبر منو سر آورده بود.

Wednesday, December 14, 2005

قاطي پاتي

زادروز با سعادت امام رضا مبارك ( امام غريبان)
نازنين عمو و خاله جديد داره توي خونه
ديروز كه از مهد اوردمش با مهمونامون اشنا شد با خانومش زود ولي با اقاشون هي رودربايستي داشت و خجالت ميكشيد.
صبح كه از خواب بيدار شد سفره صبحانه پهن بود . گفت : مامان چاي
تازه اول صبح با عمو هم اخت شده بود و بازي ميكرد، خواستيم از خونه بريم بيرون كه به عمو ميگفت بيا بريم و دستشو ميكشيد
ديشب حالم خيلي بد بود ولي سرپا بودم ، رفتم دكتر و يك كوكتل گرفتم و احساس بهتري داشتم.

Monday, December 12, 2005

دست انداختن

ديشب كه باباجوني زنگ زد نازنين صحبت كرد و اومد پشت من وايستاد و دستش و انداخت دور گردنم و من نمي دونستم كه با اين دختر بازي كنم يا حرف بزنم ، بابائي براش شعر ترانه "شيرين شيرين يار " رو ميخوند نازنين هم حال ميكرد و او هم ميگفت آخه اين ترانه منصور خيلي دلنشين.( خانواده دوستدار ترانه هاي منصور(

شب بعد از حموم و شام اوردمش كه بخوابه و وقت خواب بهش گفتم : مامان جون اگه ... داشتي منو صدا كن ، اين حرف و زديم و نازنين جون هم بلافاصله گرفت، بعد از چند دقيقه گفت: ... بلندش كردم بردم و نشوندمش سر توالت كه سراغ جايزه ( قرص نعنائي ) رو گرفت ، گفتم : مامان جون فقط ... اول صبح جايزه داره نه هر وقت، شلوارش رو نصفه نيمه كشيد بالا و اومد دوباره توي تاب، شيشه آب و دادم بهش ،چند دقيقه بعد، اينقدر هوا مكيده بود كه تا از دهنش در اورد سرشيشه رفت تو و وقتي كه ميخواست دوباره بگذاره توي دهنش آب ريخت روي لباسش و مجبور شدم لباسش و عوض كنم ، خوابش نمي يومد و ميخواست يك جوري در بره از خوابيدن دوباره گفت: ... چون نبايد به گفته بچه توي اين موارد بي اعتنا بود دوباره بردمش و نشست با دكمه هاي موزيكال بازي ميكرد و هي بابائي شو صدا ميكرد، فهميدم كه داستان چيه گذاشتمش توي تاب و گفتم: مامان جون اگه خوابت نمياد اشكالي نداره فقط چشماتو ببند و باباجون و ببين كه رفتي باهاش بيرون و سرسره بازي ، ماشين سواري،..... كه اين داستان ما به نتيجه رسيد و نازي جون خوابيد.
بنده هم كه منتظر خواب نازي بودم و سرماخوردگي بالا گرفته بود دارو خوردم و خوابيدم.

Sunday, December 11, 2005

ورزش

چند روزي ميشه كه ميبينم نازنين ورزش شكم ميكنه و عظلات شكمش رو سفت و شل ميكنه، نمي دونم از كي ياد گرفته و اينكه روي شكمش ميزنه و ميگه : تنبل !!!
چند بار اين كار و كرده و كلمه رو تكرار كرده فقط گوش دادم (مي دونم از كي ياد گرفته)، ولي ديشب بهش گفتم : نازنين
گفت : حسيني
گفتم: زرنگ
و بهش گفتم كه از اين به بعد هر كس گفت : تنبل تو هم بگو: نازنين زرنگ ، دلش رو ناز كردم و بوس كردم
نازي كه خوابيد باباجون زنگ زد و وقتي بهش گفتم كلي خنديد و گفت مبادادختر تپلي منو لاغر كني . ولي خودم خوشم مياد كه از الان به فكر هيكلش هست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

يك خبر خوب هم اينكه يكي از بهترين دوستامون دارن ميان كه پيش ما بمونن و بالاخره ما براي مدتي مهمان داريم و ديگه تنها نيستيم.

Saturday, December 10, 2005

عشق بابا

ديروز جمعه از 8 صبح نازي جون تا تونست شيطوني كرد تا بعدازظهر ،ساعت 2 خوابيد براي 2 ساعت قرار پارك كنسل شد و ما خونه مونديم.
شب بردمش بيرون و بعد هم خونه مهندس كه سر حال بشه و دوباره اومديم خونه ، دوربين رو اوردم كه ازش چندتا عكس بگيرم ، هي گفت بابائي ، باباجون
عكسهايي كه بابائي با نازنين توي مهد انداخته بودن توي روزهاي آخر رو آوردم نشونش دادم روي هر عكس 2-3 دقيقه مكث ميكرد و از ته دل ذوق ميكرد واسه باباش و كلي بالا پائين ميپريد، و مثل اينكه پاي تلفن به باباش ميگه : دوست دارم ، هر عكس و نگاه ميكرد يا بوس ميكرد يا ميگفت دوست دارم ، دوربين شده بود پر از آب دهن بوساي نازي و چاي انگشتاش كه هي با انگشت روي صفحه بابائي رو نشون ميداد.
شب وقت خواب هم همش سراغ بابائي رو ميگرفت تا اينكه بالاخره حوصله من رو هم سر آورد و مجبور شدم كه صدامو بالا ببرم و سرش داد بزنم كه وقت خواب و بابا هم سركار.
تا صبح به خاطر اينكارم خوابم نبرد كه سرش داد زدم و همش توي دلم خودمو سرزنش ميكردم، پا ميشدم نازنين و ميبوسيدم دوباره سرمو ميگذاشتم براي خواب

Thursday, December 08, 2005

ديشب نازنين خوب شام خورد چون ناهار نخورده بود (برنجي كه قد ميكشه رو نمي خوره)و تا صبح يك شيشه شير كامل هم نخورد .
تا صبح چند بار بيدار شد، و هي نق زد كه نمي خواد توي تخت بخوابه وقتي كه توي تاب هم ميگذارمش ميغلطه مياد پائين روي سراميك ها كه سرد، باز ورش ميدارم ميگذارم توي تخت كه تا صبح اين چرخه سه بار تكرار شد.
صبح رفتم دوش بگيرم نازنين هم با لباس اومد توي حموم و لباسش و خيس كرد كه مجبور شدم درش بيارم و ببرمش زير دوش كه سرما نخوره و همش شعر حموم ميخوند : چوچه چوچه طلائي اوكت اورخ و انائي ، يا شامپو بدن رو به سرش ميزد يا صابون ، كه ميخواست اداي منو در بياره، من هم 600 بار صابون از رو زمين ورداشتم دوباره گفته بده.
باز هم كارم دير شد. (بر وزن بازم مدرسه ام دير شد)

Tuesday, December 06, 2005

اولين موفقيت

نازنين ديشب جاشو خيس نكرد ،بلكه صبح براي اولين بار توي دستشويي خودش ... كرد. ( اخ كه چقدر كيف ميكنم)
ديشب نازنين توي خواب همش منو صدا ميزد ، تا صبح سه بار جا عوض كرد ( تخت، تاب، جاي من)من هم اصلا نمي تونستم بخوابم بس كه حواسم به اون بود همش توي خواب فكر ميكردم كه نازي داره منو صدا ميكنه.
ديشب نازي رو بردم دكتر داروهاشو عوض كرد و دكتر گفت كه وزنش (16)در چند ماه گذشته يكباره زياد شده ( از زماني كه ميره مهد)و بايد كنترل داشته باشيم روي وزنش و گفت يك دليل ديگه diaper rash هم وزن .دكتر سوالائي از نازي كرد و گفت كه از نظر هوشي خيلي خوبه نسبت به سنش.( هورا)

Monday, December 05, 2005

تحول

ديشب كه از مهد اومديم ، نزديك خونه رفتيم بازار و براي نازي يك دستشويي زميني خريدم، جالب بود كه وقتي عكس روي كارتون رو ديد گفت : عمادي ( چون مثل همين رو عماد هم داره) مثل هميشه حواسش جمع
نازنين به من ميگه : مامان سواري
به دوچرخه ميگه سواري و روي اونا ميشينه و صداي موزيكش رو در مياره، بهش يك قطار دادم كه از صداش خوشش نيومد و پس داد و فقط بند كرده بود به سواري

شب توي حموم موهاي نازنين كوتاه كردم، تا موهاشو ديد شروع كرد به گريه و بيقراري و نگذاشت كه كار تموم بشه ، توي خواب سعي كردم كه بغل موهاشم تموم كنم كه هي تكون ميخورد ولي بالاخره صبح حاصل كار خودمو كه ديدم گفتم: باز هم خوبه

صبح كه رفتيم مهد همه ميگفتم نازنين موهاشو كوتاه كرده؟ و ميگفتن كه عوض شده

Sunday, December 04, 2005

تعطيلات و تنهايي

جمعه عزيزجون رفت و ما دوباره تنها شديم اينبار اشكم در اومد نازنين هم بعد از اينكه بابائي رفت خيلي جلز و ولز كرد و هي صداش كرد و منتظر بود .
اومديم خونه از فرودگاه كه ساعت 13 بود و نازنين خوابيد براي دو ساعت ، رفتيم پارك جميرا با كلي مشقت چون دور و اطراف رو كنده بودن و پاركينگ به راحتي پيدانميشد، نازنين كلي حال كرد و لذت برد و بازي كرد تا ساعت 8.30 ،دم ماشين نازي دائي رو ميكشه و ميگه: بيا خونه ، داداشم كلي بوسش كرده و بهش ميگه تو برو ما هم ميائيم.
توي ماشين نازنين خوابيد ، رسيديم خونه و خواستم بگذارمش توي تخت كه بيدار شد، تا اومد بخوابه هر كي كه اسمش بلد بود صدا زد : بابا دون، دائي دون، فوضي، مهندس ، حسيني ، همينطور هي گفت تا خوابش برد.

ديروز هم من تعطيل بودم و نازنين رو هم نبردم مهد و گذاشتم كه پاش باز باشه و بهتر بشه ، از صبح كه بيدار شديم رفتيم كارامون رو كرديم ، بانك ، سوپر و سبزي فروشي .
فكر كنم نازنين داره دندون جديد در مياره چون بدون هيچ دليلي diaper rash شديد گرفته
ديروز وقتي كه از بيرون اومديم بلافاصله پمپرزش عوض كردم و براش گريه كردم كه اينقدر اذيت.
شبها سرفه ميكنه جوري كه از خواب بيدار ميشه ، فكر كنم بايد دوباره ببرمش دكتر چون با وجود اينكه اميدرامين اطفال هم ميخوره باز هم سرفه ميكنه.

امروز صبح با نوار چرا و چيه بيدارش كردم تا بيدار شد شروع كرد به ناي ناي ،
نازي: مامان بغل ، بابا كوش؟
من: مامان جان بابائي سر كار

خدايا كمك كن كه من خيلي ضعيفم در مقابل اين بچه.