Sunday, July 22, 2007

از نورت یورک تورنتو

ساعت 11 شب بود که سوار اتوبوس شدیم برای ابوظبی , نازنین از همون لحظه ای که نشستیم شروع کرد به حرف زدن با باباجون که بغل دستش نشسته بود و همش از این می گفت که باباجون با هواپیمای راه میریم؟ به اون آقا (خلبان) بگو که آروم بره من نترسم , و تا رسیدیم با حرف زدن تمام ترس و احساسات و نگرانی هاشو گفت.
نازنین با خودش کیف دستی کوچیکشو آورده بود که توش شیشه شیرش و یک ماست گذاشته بود , و نگین عروسکش که ازاون اول مسئولیتش افتاد گردن من, و نازنین خانم به بازی با بچه ها که همسفر ما بودن.
ساعت 12.30 رسیدیم فرودگاه ابوظبی ولی نازنین اصلا خوابش نمیومد , پرواز ساعت 3.30 بود, نزدیکهای سوار شدن به هواپیما شربت نازنین بهش دادیم , توی فرودگاه با یک دختر عرب دوست شد و بااون سوار هواپیما شد برای همین هیچی نمیگفت و با اون دختر صحبت میکردن ,نیم ساعت اول همش از باباجون میپرسید که به اون آقا گفتی یواش بره من نترسم؟
مدت پرواز بدون توقف 13.30 بود وما دل نگران از تحمل نازنین , به هر کس که نگاه میکردیم میدیدم با لباس خیلی راحت ( حتی ورزشی و حالت گرم کن) اومده بود توی هواپیما همه کفشهای راحت ( دمپایی) پوشیدن !!! اولین پذیرای که انجام شد, دو صندلی سمت چپ ما که یک مادر و دختر 4-5 ساله بودن روی دو تا صندلی دراز کشیدن و خوابیدن !!! یاد اتوبوس بین شهری ایران افتادم , نازنین هم خوابید سرش روی پای من و پاهاش روی باباجون, کم کم توی 10 ساعت من هم بغلش خوابیدم و باباجون هم تاخود مقصد فقط فیلم دید. نازنین هم که بیدار میشد کارتون میدید و موزیک گوش میکرد و دوباره چیزی میخورد و میخوابید , 10 ساعت از مدت پرواز گذشته بود که فهمیدم نازنین تب کرده و حالت چشمهاش به هم ریخته , بله نازنین سرماخورده بود و خیلی کسل بود , دارو مجبور به خوابش میکرد و طبیعت خودش به فعالیت بین هر دو سردرگم بود, دوست ایرانی پیدا کرده بود به اسم سارا , تا بیدار میشد میرفت بهش سرمیزد و دوباره برمیگشت و میخوابید.
از وقتی که رسیدیم خونه که ساعت 10.30 بود کمی خوابید , بیدار شد , سوپ خورد , و تا الان که ساعت 3.5 صبح هست خوابه , امیدوارم که زود خوب بشه که بتونه هر روز بره استخر , از لحظه ای که رسیدیم هر وقت که بیدار بوده از من پرسیده که مامان مایو منو آوردی برم شنا ؟
از خاله کلی هدیه ( یا به قول خودش جایزه) گرفته , و تا الان که غیر از این تب و سرماخوردگی که خیلی خوب تحمل کرده .
ما هم وقتی بعد از ناهار خوابیدیم ساعت 12 شب بیدار شدیم و حالا که بقیه خواب هستن ما بیداریم .
مرسی از خاله منیره و آقا عبدالله بابت همه زحمتی که کشیدن .
قرار فردا بریم پارک و الان که بیدارم برای فردا کارهای ناهار کردم , نازنین هم بیدار و نشسته به آجیل خوردن همش من و صدا میزنه و میگه: مامان بیا وگرنه نازی جون همه پسته ها رو میخوره, برم که همه پسته ها رو بدم بخوره تا خیالم راحت بشه که یه چیزی خورده.

Wednesday, July 18, 2007

حال و هواي اين روزها و مسافرتي در پيش


روز جمعه داريم ميريم مسافرت.

نازنين ميگه مامان سوار هواپيما نشيم ، ولي پرواز ما تقريبا 15 ساعت و از دبي به ابوظبي با اتوبوس ميريم كه 2 ساعت طول ميكشه و در كلشايد بيشتر از 18 ساعت طول بكشه تا برسيم به مقصد، چون شب از اينجا حركت ميكنيم اميدوارم كه بخوابه و كمتر اذيت بشه.

***

خونه به خاطر تغييرات و تميزكاري و تعويض اسباب مثل اينه كه زلزله اومده ، همه چيز به هم ريخته ، بايد بريم و برگرديم تا وسايلمون رو تحويل بگيريم ، من هم با كلي مكافات از كارم استعفا دادم ، اينجا برگرديم زندگي جديد و كار جديد و اونجا هم زندگي جديد خواهد بود ، صبرو تحمل ميخواد و پشتكار

توكل به خدا

***

روزي كه ميرسيم به مقصد يعني 21 جولاي سالگرد 8مين سال عروسيمون و در اين مدت هميشه زندگيمون دچار تغيير بوده، ولي زندگي ما تا حالا رو به جلو بوده چون هميشه خدا به ما كمك كرده براي بهتر شدن ، به خودمون سه تا تبريك و مرسي به همه اونهايي كه تو اين زندگي نقش داشتن و كمك كردن كه ما پيشرفت كنيم، از زندگي مشتر ك تو اين سالها چيزهاي زيادي ياد گرفتيم و چراغ راه آينده كرديم.

حاصل اين سالها اطمينان و توجه به همديگه، صبرو پشتكارو موفقيت در كار و دلگرمي به اين زندگي بوده و شده قلكي كه سرمايه من و حميد و نازنين

بارك الله به ما كه خوب جمع كرديم. ( ...)

***
لطف خدا به ما به قشنگي اين سبد گل از همه رنگ و به بهترين وجه و گل سرسبدش براي ما نازنين كه تتمه همه چيز برامون ، خدايا خيلي به ما حال دادي تا حالا مرسي از مرامت ، خوشحال ميشيم كه بازم با ما و در كنار ما همه جا و هر لحظه باشي ، تا حالا ما هيچ كس به اين زندگي اينطوري دعوت نكرده بوديم ها ، اين دعوت مخصوص ، خواهش ميكنم بفرمائيد.

Monday, July 16, 2007

بدون شرح !!!


ديشب رفتيم براي خاله منيره كفش بخريم ، طبقه هاي كه دستش ميرسيد همه كفشها رو يكبار پوشيد ، براي خودش كيف انتخاب كرد و همش جلوي آينه وايستاده بود ، موبايل باباجون هم به گوششو حرف ميزد .

Wednesday, July 11, 2007

nail biting





ديروز كه رفتم دنبال نازنين ديدم انگشتش توي دهنش و داره ناخون ميخوره ، گفتم :مامان انگشتتو در بيار از تو دهنت چون ممكن دستت كثيف باشه ، بعد از چند دقيقه دوباره ديدم انگشتش توي دهنش ، انگشتش رو نگاه كردم خداي من ناخونش رو اينقدر خورده بود كه بستر ناخون پيدا بود و روي ناخن رو هم ريش ريش كرده بود حتي پوست لبه انگشتش رو هم جويده بود ، انگار دنيا رو سرم خراب شد ، اخه چرا ؟، بهش گفتم مامان چرا اين كارو با ناخونت كردي؟ مگه ناخون خوردنيه ؟ اگه هست بده من هم بخورم ، گريه اش گرفت و شروع كرد دوباره داستان تو منو دوست نداري چرا باباجون رفته ؟ چرا مامان زي زي رژي اومده خونشون ، مامان جون من چرا نمياد ؟ به من بخند بيا همديگر و بوس كنيم، من هم مثل سگ از عصبانيت ، بهش گفتم بيا تو بغلم بشين ، به انگشتت نگاه كن و بگو چرا اينكارو كردي؟ تو كه ميدوني من خيلي دوست دارم ولي اين كارت بد بود .


هر طور بود خودمو رسوندم خونه و زنگ زدم به حميد ، بهش گفتم با اين بچه صحبت كن كه خيالش راحت بشه ، نازنين هم قول داد كه ديگه ناخونش نخوره ، ولي ما ميدونيم كه با اين كار هنوز مشكل حل نشده ، و نازنين همه چيزو ميريزه توي دلش و فقط فكر ميكنه و به نتيجه اي كه بايد برسه نميرسه و يكباره اين اتفاقها سر در مياره .


بعد از صحبت نازنين و باباجون ، با هم نشستيم يك سايت جديد رو به نازنين نشون دادم و چند تا بازي فكري كرديم ، كه مشغول بشه و از فكر و ذكر بياد بيرون، كلي سروصدا كرديم با هم براي موفقيت ، كلي حرفهاي خوب زديم ، شام خورديم ، نازنين خوابيد ، حالاتنها من بودم كه كم آورده بودم ولي خوب بايد راه چاره پيداميكردم براي اين مشكل .
از ساعت 5 صبح بيدار بودم وقتش نبود ولي شيشه شيركاكائونازنين رو بهش دادم ، دلم به هيچ كاري نميرفت ، ساعت 8 نازنين و بيدار كرد م ، البته با موزيك و100 تا بوس و كلي ماساژ ، مثل هر روز از اول عمرش با خنده بيدار شد ، يكي يكي انگشتهاشو بوسيدم و گفتم ماماني يادت كه نرفته ديشب به باباجون قول دادي كه ديگه انگشت توي دهنت نكني ، گفت نه ماماني من پرامس كردم ، گفتم براي اينكه يادت بمونه بيا يه كاري بكنيم ، با ماژيك دور ناخونشو رنگ كردم و بهش گفتم كه اينطور يادت ميمونه بايد خودت هم مواظب باشي كه وقتي اين رنگ سياه رو ميبيني ديگه انگشتت رو توي دهنت نكني .

انگشت نازنين امروز صبح



به دفتر مهد هم سپردم كه بياد توي شيفت عصر هم به نازنين كاغذ و قلم بدين كه مشغول باشه .
توكل به خدا

Sunday, July 08, 2007

ديروز رفتيم خريد هفتگي ، نازنين گفت ميخوام برم ماهي ببينم ، ماهي ها همگي روي يخها خوابيده بودن من داشتم اطلاعيه ماهي غزل آلا رو به فارسي ميخوندم كه نازنين گفت : ماماني اون باباشون ؟ نگاه كردم ديدم يك ماهي كه از همه بزرگتر رو داره نشون ميده و مپرسه كه اين باباشون ،خنده ام گرفته بود از اين توجه وتفكر

مامان من پلاستيك ميكنم ( از رول جدا ميكنه ) ميدم به تو كه خريد كني باشه
يك انار بخر، نه دوتا ، نه سه تا ( يكي يكي انارها رو ميندازه تو پلاستيك)
ماماني من سترابري ميخوام ، بده يكي تست كنم
اينا چيه جديده ( آلوزرد) از اينها هم بخر
ماماني چري هم ميخوام بخر برام
از اون ماست هاي صورتي ميخوام كه پراناو آورده كه رنگ صورتي مال گرل ها هست
ماماني برام گريپس (انگور)بخر چرا تومارو نداشتيم؟(هفته قبل انگور بي دونه زرد نداشتيم )
ماماني من اين بوك A,B,C & 1-2-3 ميخوام برام بخر
ماماني از اون رنگي رنگي ها كه رژي آورده بود هم برام بخر ( حالا چي بوده خدا ميدونه )
ماماني من از اونا ميخوام ( كرنفلكس نسكويك)
شير هم بخر بايد با شير بخورم
پاي صندوق نگاه كردم كه من براي خودم چي خريدم ، واقعا هيچي ، پيش خودم فكر ميكنم كه اين بچه سه ساله از الان اينقدر خرج داره و ادعا واي به فردا ، بايد آماده بود ...

Labels:

Wednesday, July 04, 2007

تابستان داغ

ميوه هاي تابستاني مورد علاقه دختري
2-3 بار مسئول مهد اين استخر بادي رواورد و نوه هاشو سوپرايز كرد، نازنين هم عاشق اين چيزهاست ، روز اول كه نگذاشتم بره از ساعت 7-9 شب يكسره گريه كرد ، دومين روز وقتي ديد گفت بدون مايو ميرم ، گذاشت همه رفتن خونه هاشون، نازنين هم با لباس زير رفت تو اب كلي حال كرده بود ، پشيمون بودم كه چرا اولين بار نگذاشتم بره.




Tuesday, July 03, 2007

سوال ، كنجكاوي
















نازنين خيلي وقت كه سوال ميكنه و حرف ميزنه در مورد پسر و دختر ، حتي بعضي وقتها ميگه من پسرم .
رفته بوديم خريد، سه تا مانكن بچه در سايزهاي مختلف اونجا بودن ، نازنين دور اينها ميگشت و دست به دامن دختر ميزد يا به شلوار پسر ، فهميدم كه ميخواد از آناتومي اينها سر در بياره ، رفتم جلو بهش گفتم: مامان ميخواي ببيني دم داره يا پنگ پنگ ؟
گفت: آره ماماني
دكمه و زيپ شلوار رو باز كردم نازنين خيلي مشتاق بود كه ببينه چه اتفاقي ميافته، بهش گفتم: مامان من فكر ميكنم كه اگه ما بخوايم ببينيم چيه تو شلوارش ناراحت ميشه ، چون اين جا ماله خودشه و نمي خواد كسي ببينه براي همين هم شورت پوشيده چون خواسته چيزي كه پراويت خودش هست رو كسي نبينه.
نازنين كمي فكر كرد و گفت : باشه مامان من نمي بينم مال خودمم به كسي نشون نميدم ولي من دم پراناو رو ديدم وقتي كه رفت شوشو كنه.
گفتم : حتما اون نمي دونسته كه شما داري نگاه ميكني وگرنه ناراحت ميشد و اين كار درستي نيست.
ديگه نه من چيزي گفتم نه اون تا حالا در اين مورد حرفي زده ، اميدوارم به جواب سوالش رسيده باشه ، گرچه سوالاي نازنين تموم شدني نيست و اين خوبه .
***




از وقتي كه شكم يك زن حامله رو ديده ، ميگه : من ني ني دارم تو دلم ، يا از من ميپرسه مامان تو ني ني داري ؟ يا هر كس كه شكم قابل ديد داشته باشه.
هر وقت از من سوال ميكنه من براش داستان اينكه چطوري ني ني مياد تو دل آدم رو براش تعريف ميكنم
مامان جون ما هر وقت ني ني بخوايم بايد با باباجون بريم دكتر بگيم كه ما يك ني ني جديد ميخوايم، اون وقت دكتر يك ني ني خيلي كوچيك ميگذاره تو دل ماماني، ني ني كم كم غذا ميخوره و بزرگ ميشه ، وقتي كه اون قد بزرگ شد كه ديگه تو دل ماماني جا نشد ، يك روز خبر ميده كه من ميخوام بيام بيرون ، ما ميريم پيش دكتر ميگيم كه ني ني رو از دل مامان در بياره ....
ديشب رفتيم ديدن الهام كه بچه دار شده و سزارين كرده ، داشت از سزارين ميگفت و به كلمه " بريدن " رسيد ، نازنين تا شنيد گفت : مامان چرا دلشو قيچي كردن ؟ گفتم : چون بايد ني ني رو بيارن بيرون ديگه اونجا جاش تنگ بوده ، زود رو كرد به الهام و گفت : من ني ني دارم تو دلم ولي نمي خوام درش بيارم چون هنوز خيلي كوچيك
من كه فهميدم ترسيده از حرف الهام گفتم : نه مامان جون بزار تو دلت باشه هيچ كس هم كاري به شما نداره
رفتيم خونه ، يك كم بازي كرد و اومد پيش من كه بريم خونه مامان فوضي من ميخوام ني ني ببينم ، گفتم : نه نميشه چون اون ني ني بايد بخوابه و ما نبايد زياد بريم اونجا كه الهام استراحت كنه ، گفت : باشه مامان ولي تو كي ني ني مياري ؟ گفتم : شما ني ني ما بودي ببين عكسها تو حالا بزرگ شدي ، ديگه حالا ما ني ني نمي خوايم ، گفت :مامان پس من با كي بازي كنم
گفتم : برو با عروسكهات بازي كن ، ولي تا وقتي كه خوابيد اينقدر سوال كرد كه ديگه واقعا داشتم جواب كم مياوردم ، خدا رو شكر كه خوابيد وگرنه شرمنده ميشدم و سوالهاي دخترم بي جواب ميموند.

Sunday, July 01, 2007

آخر هفته طولاني

5شنبه حدوداي ساعت 5بود كه نازنين از مهد تحويل گرفتم ، رفتيم خريد ، يكي ما رو به زور برد بستني خوري، ساعت 7:30 رسيديم خونه ، خسته ، نازنين ساعت 9 خوابيد ، سرفه ميكرد ، حالش بد شد ، حدوداي 4 صبح بود من هم خوابيدم .
جمعه صبح دير بيدار شدم اما نازنين از 7 صبح بيدار بود و مشغول با كتاب ودفتر و قلم ، ساعت 9بود كه من هم بيدار شدم ، دعوت شديم كه بريم خونه ياسمن ، ساعت 5:30 تا 10:30 اونجا بوديم ، براي شنبه مهمون دعوت كرديم ، رفتيم تعاوني خريد ، ساعت 12 رسيديم خونه، 1:30 صبح من خوابيدم.
صبح ساعت 8 صبح من بيدار شدم ، صبحانه درست كردم ، نازنين خواب بود كه ياسمن و مامان جونش اومدن ، نازنين با خوشحالي تمام ازشون استقبال كرد، صبحانه گرم خورديم، بچه ها بازي كردن ما هم با هم نشستيم به كامپيوتر بازي و حرف و بحث ، ساعت 3 ناهار خورديم ، ساعت 5 رفتيم اكيا ، تا 8 اونجا بوديم ، نازنين قدش 99 بود و تونست بره قسمت بازي ، لباس پوشيد و وسايلش رو تحويل داد به من هم يك دستگاه پيجر دادن كه بعد از يك ساعت برگردم نازنين و تحويل بگيرم ، هنوز 10 دقيقه نشده بود كه پيج كردن كه بياين بچه رو ببرين ،نازنين ميگه: مامان من ميخوام كه ياسي هم بياد ، ياسمن چون قدش كمتر از استاندارد اونجا بود نمي تونست بره ، نازنين گفت : باشه مامان برو ولي صبح مياي دنبالم؟ خنده ام گرفته بود بهش گفتم : مامان جان من يك لحظه ميرم و ميام شما هم بازي كن ، اين همه چيز اينجا هست ، برو ورق بگير و رنگ آميزي كن، هنوز نرسيده بودم بالا كه دوباره پيج كردن ، رفتم ميگن: نازنين سرفه ميكنه و ميگه ميخوام برم !! اومديم خونه ، نازنين و ياسمن بهشون خيلي خوش گذشت ، به من و بنفشه هم همچنين ، آخر هفته طولاني و خوبي بود .

***
وقت خواب دوتا بالشت مثل هميشه گذاشتم ، نازنين ميپرسه: ماماني ، باباجون كه نيست پس چرا دوتا گذاشتي ؟ تو خيلي باباجون دوست داري؟
***
داره كم كم خوابش ميبره آهسته تو گوشش ميگم : ماماني دوست دارم .
ميگه: بگو خيلي زياد
ميگم: عزيزم دوست دارم خيلي زياد
ميگه: بگو خيلي خيلي زياد
ميگم: دوست دارم يه عالمه هر چي بگم بازم كمه
خوابيد ، چه آروم و تو دل برو اين شيطونك من
***
نازنين: مامان
من: بله
نازنين: ما نبايد سوار ماشين مردم بشيم؟
من: نه مادرجون چرا بايد سوار ماشين مردم بشي؟
نازنين: اگه سوار ماشين مردم شدم بايد با مامان سوار بشم نه تنها ؟
من: آره نبايد سوار ماشين كسي بشي كه نميشناسي و فقط با ماماني و باباجون
نازنين: چرا نبايد سوار ماشين مردم بشم؟
من: شما كه مردم رو نميشناسي ، چطوري ميخواي سوار ماشين بشي ؟
نازنين: آخه ماشين مردم قشنگ
من: مهم اينه كه اون ماشين ماماني نيست و مال مردم
نازنين: باشه من با ماشين مردم نميرم فقط با ماشين ماماني و باباجون ميرم
***
نازنين: ماماني من ميخوام برم سپيد و ببينم
من: سپيد كيه؟
نازنين: خالي ديگه
من : كي به شما گفته كه خالي اسمش سپيد؟
نازنين: عمو محسن به خالي ميگه سپيد
من : ماماني اسم خالي سپيده است نه سپيد
نازنين: پس چرا عمو محسن ميگه سپيد ؟
من: چون عمو محسن خالي رو دوست داره
نازنين: خوب من هم خالي رو دوست دارم
من: !!!
***