ساعت 11 شب بود که سوار اتوبوس شدیم برای ابوظبی , نازنین از همون لحظه ای که نشستیم شروع کرد به حرف زدن با باباجون که بغل دستش نشسته بود و همش از این می گفت که باباجون با هواپیمای راه میریم؟ به اون آقا (خلبان) بگو که آروم بره من نترسم , و تا رسیدیم با حرف زدن تمام ترس و احساسات و نگرانی هاشو گفت.
نازنین با خودش کیف دستی کوچیکشو آورده بود که توش شیشه شیرش و یک ماست گذاشته بود , و نگین عروسکش که ازاون اول مسئولیتش افتاد گردن من, و نازنین خانم به بازی با بچه ها که همسفر ما بودن.
ساعت 12.30 رسیدیم فرودگاه ابوظبی ولی نازنین اصلا خوابش نمیومد , پرواز ساعت 3.30 بود, نزدیکهای سوار شدن به هواپیما شربت نازنین بهش دادیم , توی فرودگاه با یک دختر عرب دوست شد و بااون سوار هواپیما شد برای همین هیچی نمیگفت و با اون دختر صحبت میکردن ,نیم ساعت اول همش از باباجون میپرسید که به اون آقا گفتی یواش بره من نترسم؟
مدت پرواز بدون توقف 13.30 بود وما دل نگران از تحمل نازنین , به هر کس که نگاه میکردیم میدیدم با لباس خیلی راحت ( حتی ورزشی و حالت گرم کن) اومده بود توی هواپیما همه کفشهای راحت ( دمپایی) پوشیدن !!! اولین پذیرای که انجام شد, دو صندلی سمت چپ ما که یک مادر و دختر 4-5 ساله بودن روی دو تا صندلی دراز کشیدن و خوابیدن !!! یاد اتوبوس بین شهری ایران افتادم , نازنین هم خوابید سرش روی پای من و پاهاش روی باباجون, کم کم توی 10 ساعت من هم بغلش خوابیدم و باباجون هم تاخود مقصد فقط فیلم دید. نازنین هم که بیدار میشد کارتون میدید و موزیک گوش میکرد و دوباره چیزی میخورد و میخوابید , 10 ساعت از مدت پرواز گذشته بود که فهمیدم نازنین تب کرده و حالت چشمهاش به هم ریخته , بله نازنین سرماخورده بود و خیلی کسل بود , دارو مجبور به خوابش میکرد و طبیعت خودش به فعالیت بین هر دو سردرگم بود, دوست ایرانی پیدا کرده بود به اسم سارا , تا بیدار میشد میرفت بهش سرمیزد و دوباره برمیگشت و میخوابید.
از وقتی که رسیدیم خونه که ساعت 10.30 بود کمی خوابید , بیدار شد , سوپ خورد , و تا الان که ساعت 3.5 صبح هست خوابه , امیدوارم که زود خوب بشه که بتونه هر روز بره استخر , از لحظه ای که رسیدیم هر وقت که بیدار بوده از من پرسیده که مامان مایو منو آوردی برم شنا ؟
از خاله کلی هدیه ( یا به قول خودش جایزه) گرفته , و تا الان که غیر از این تب و سرماخوردگی که خیلی خوب تحمل کرده .
ما هم وقتی بعد از ناهار خوابیدیم ساعت 12 شب بیدار شدیم و حالا که بقیه خواب هستن ما بیداریم .
مرسی از خاله منیره و آقا عبدالله بابت همه زحمتی که کشیدن .
قرار فردا بریم پارک و الان که بیدارم برای فردا کارهای ناهار کردم , نازنین هم بیدار و نشسته به آجیل خوردن همش من و صدا میزنه و میگه: مامان بیا وگرنه نازی جون همه پسته ها رو میخوره, برم که همه پسته ها رو بدم بخوره تا خیالم راحت بشه که یه چیزی خورده.