تازه از راه رسيديم دفتر پيش بابائي ، دم در كه با عمو احوالپرسي ميكنم ، عمو از نازنين ميپرسه چطوري عمو؟ نازنين بدون مقدمه ميگه: مامان بغل كن ، من و بابائي همينطور مونده بوديم چي بگيم كه بابائي همينطور كه ميخنديد گفت: نازي جون من بايد مامان بغل كنم نه عمو .
توي دفتر به نازنين بيسكويت تعارف كردن كه برداره: سه تا برميداره و ميگه : مامان، باباجون ونازي جون
مهندس نازنين رو برده بيرون پاي درخت ليمو ، يك ليمو ميكنه از درخت ميده به نازنين ميگه بريم اينو بده به بابا، نازنين دستشو دراز ميكنه و ميگه: مامانم ميخوام
نازنين دست خالي رو ميكشه ميگه: تخم مرغ ( تخمه هندوانه)بخوريم و ميبره و كشوي ميزش رو نشون ميده،آخه يكبار خالي از همون كشو آجيل برداشته بود و ما با هم خورده بوديم.
خاله پاني نازنين رو ميگيره و سفت فشارش ميده و ميگه خوردني شدي نازي ، نازنين با دست منو نشون ميده و ميگه : مامي
صبح كه رفتيم به باباجون صبحانه بديم نازنين هي پرسيده كجا ميريم چون مسيرمون عوض شده بود، بعد كه بابائي صبحانه اش رو گرفت و رفت نازنين پا شده وايستاده تو كارسيت بهش ميگم بشين مامانجون ميگه: ميخوام بابا رو ببينم
***
باباجون فردا دوباره برميگرده سركار و ما تنها ميشيم ، خدا كنه كه هر چه زودتر كارش تموم بشه