Monday, October 31, 2005

عكس

ديشب كه رفتيم خونه مهندس نازنين يك عكس از چند سال پيش مهندس كه هنوز موهاش مشكي بود پيدا كرد بعد از يك كم فكر و كلي نگاه كردن : eureka - مهندس ، خانم عودي گرفتش و يك ماچ گنده از لپش كرد كه شناخته و نازي هم عكس نداد و با خودش آورد توي ماشين ، صبح كه ميخواستيم بريم مهد ، گفت مهندس ، و رفت صندلي عقب و با عكس ديشب برگشت جلو . اين هم از عشق دختر من به مهندس
شبهاوقتي كه خوابش مياد ياد گرفته ميگه : شب بهير (شب بخير) و بوس ميكنه .

Saturday, October 29, 2005

جمعه اي ديگر

5شنبه جلسه اولياء و مربيان بود و اين بار نازنين فايلي داشت كه كلي خط خطي كرده بود توش ، همين كه توي اين سن مداد ميگيره دست و علاقه به كتاب و قصه و نوار داره خوشحال كننده است
5شنبه شب ساعت 1.30 خوابيدم و صبح ساعت 7 نازي جون بيدارباش زد ،نازنين اومد و گفت : پاشو و لباسمو ميكشيد ، تلويزيون رو روشن كردم و نشست ،هنوز 10 دقيقه نگذشته بود كه صداي در يخچال كه به كابينت خورد و شنيدم(يعني من گرسنه ام) ،پاشدم بهش صبحانه دادم ، كتاب خونديم ورفت روي بالكن كه دسته دوچرخه اش رو زد به گلدون و برگردوند، بالكن شستم ،
هر وقت كه آب ميخواست بقيه اش رو مي ريخت روي فرش و خوشحال بود.
11-11.5 خوابيد
من فقط تونستم يك چيزي بگذارم براي افطار كه مهمون داشتيم ،
و تا دم افطار همچنان پاش روي گاز بود براي شيطنت و اذيت كردن و هر نيم ساعت دم يخچال كه هرس منو در مياره.
ساعت 6 خوابيد براي نيم ساعت
يك سر رفتيم بازار براي خريد و اومديم خونه تا 12 شب بيدار بود
صداي نازي رو شنيدم كه ميگفت مامان و بغل جاي من ايستاده بود . تعجب كردم و يادم اومد كه ديشب وقتي كه نازي رو ميخوابوندم ، خودم خوابم برده بود و نازي رو از توي تاب نگذاشتم توي تخت ، به ساعت نگاه كردم كه 5 صبح بود فهميدم كه نازي شير ميخواد.

Sunday, October 23, 2005

اعداد

دیشب بعد از حموم کردن وقتی که داشتیم شام میخوردیم نازنین انگشت سبابه اش رو میزد به زمین و شروع کرد به شمردن از دو تا 10 به انگلیسی من فقط گوش میدادم و کلی حال میکردم
از ساعت 9 که خاموشی بود برای خوابیدن نازنین یا میگفت بابا و بوسش میکرد یا از 1-10 میشمرد .
نازنین دیشب خیلی برای بابائی بیقراری کرد من هم براش تعریف میکردم که باباجون مجبور که از ما دور باشه و اصلا دلش نمیخواد که ما رو تنها بگذاره و بره , اونم دلش برای ما تنگ میشه, کارش تموم بشه زود برمیگرده, که نازی ساکت میشد و گوش میداد بعد از اینکه من حرفم تموم میشد برای خودش حرف میزد و دوباره شروع میکرد من هم مثل نوار ضبط از دوباره براش میگفتم. بس که گفت اشکم در اومد ساعت 11 نازی خوابید
شب 19 بود و من هر کس که یادم اومد براش دعا کردم تا خوابم برد.

Saturday, October 22, 2005

دعا

جمعه ساعت 7.5 صبح بیدارباش به وسیله نازی زده شد .
تا ظهرروی بالکن بازی کرد .من هم, کمی کار خونه , کمی بازی , کمی تمیزکاری , نازی کمی خوابید من سعی کردم کارها را تموم کنم, بیدار که شد ناهار خورد و دوباره شروع شیطنت ,ساعت 2 به دائی زنگ زدم که افطار بیائین اینجا , نازی هم پاش رو گاز بود برای شیطنت , هر نیم ساعت دم یخچال , چی میخوای مادر ؟ کاکا .
منتظر بودم که دائی و زن دائی بیان با بچه کمی بازی کنن که اونا هم ساعت 6 اومدن وقتی که نازی خواب بود .
بعد از افطار قلبم افتاد به طپش و داشت از حلقم میومد بیرون بس که اعصابم خرد شده بود و هی داد زده بودم .
بعد از افطار بابائی زنگ زد که نتونستم صحبت کنم چون که نازی از لجش هر چی روی میز بود بر میداشت میریخت, توی 3-4 دقیقه هر کاری کرد , من هم زود خداحافظی کردم.
ساعت 9 رفتیم بیرون , سناء, میخواستم واسه نازی کفش , جوراب و شلوار بخرم که تا خریدم مردم و زنده شدم . داداشم میگفت مهری به مامان بگو یک دعایی چیزی بگه به کسی بخونه این بچه خیلی شیطون , تو دلم گفتم دعا رو باید واسه من بخونن که خدا بهم صبر بده
دعا میکنم جمعه نیاد وقتی که ما تنهائیم چون ریشه من از بیخ بریده میشه به وسیله این دختر .
ساعت 12 نازی خوابید من هم دنبال یک چیزی بودم بخورم و بخوابم فکر کردم بهترین چیز برای من خواب , یک لیوان اب و شب بخیر .
از حالا دعا میکنم که ماه رمضان تموم نشه که تعطیلات عید بیاد . وای خدای من , مرا دریاب

Thursday, October 20, 2005

بازیگوش

دیشب افطاری رفتیم خونه مهندس , بعد از افطار هم باجناق مهندس و خانواده اومدن اونجا , اولش دختر ما پیپ براش خیلی جالب بود کم کم که خجالتش از بین رفت اول شیرین کاری بود هر کلمه که میگفت اونا کلی حال میکردن ,آقای باجناق شروع کرد به بازی کردن با نازی آخ که این بچه چقدر حال کرد دیشب هر کدومشون راه به راه که گیرش میاوردن یک بوس میکردن از آقای باجناق خیلی حساب میبرد.
ساعت حدود 10 بود که اومدیم خونه , با ما دوتا خانم و یک پسر بچه همزمان رسیدن نازی به بچه میگفت come ودستش باز میکرد و میبست بالاخره کاری کرد که اونا با ما سوار یک آسانسور شدن .
شب قبل از خواب , صبح تا بیدار میشه و عصر وقتی میرم دنبالش مهد سراغ بابائی رو میگیره .
چند وقتی میشه که غذا رو گذاشته کنار و اصلا لب نمیزنه هر چی میزارم براش میخوره الا غذا که بر میگرده نمیدونم چکار کنم .

Monday, October 17, 2005

یک هفته گذشته

چهارشنبه افطاریمون بردیم خونه مهندس و اونجا بودیم.
5شنبه رفتیم خرید
جمعه بابایی رفت ایران و ما دوباره تنها موندیم.
شنبه اولین روز بود که دخترم بعد از دو هفته که خواب میرفت مهد بیدار بود و با پای خودش رفت. عصر که رفتم تحویلش بگیرم انجیل میگفت وقتی میخواسته بخوابه خیلی قشنگ و آروم برای خودش شعر میخونده و کلمه sorry که درس امروز بوده رو هم یاد گرفته که بهش میگفت بگو و خودش ذوق میکرد و من هم از اون بدتر .

یکشنبه بعد از اینکه مهمونهامون رفتن داشتم همه چیزو جمع میکردم میبردم تو اشپزخانه که همکاری دخترم گل کرد دو تا لیوان تو بغلش گرفته بود داشت میومد که ناگهان زمین خورد, یک فرش پر از شیشه ,من فقط داد میزدم تکون نخور جای پایی پیدا کردم و از وسط شیشه ها ورش داشتم تنها تکه شیشه ای که توی دستش بود در آوردم که خون شروع کرد به اومدن دستش و شستم و دادمش به همسایه که بتادین زده بود و خون که بند اومد چسب زده بود
برگشتم و تکه شیشه پای خودم و در اوردم و شیشه ها رو جمع کردم از سوزشی که پای خودم داشت فکر میکردم که اون چقدر درد میکشه که رفتم دیدم داره بازی میکنه , با وجود اینکه بریدگی زیاد نبود بردمش بیمارستان ولی دوستمون گفت اگه چیزی توی دستش مونده بود اینقدر راحت نبود اومدیم خونه و خوابیدم .
صبح که داشتیم میاومدیم مهد نازی سراغ باباش میگرفت میگفت : بابا , گفتم بابا رفته سر کار , کارش که تموم بشه میاد . دختر قشنگم یک بوس فرستاد واسه باباش و گفت : BYE

Tuesday, October 11, 2005

غافلگیری

یکشنبه شب برنج خیس کردم گذاشتم روی کابینت, دخترم از جایی که میخواد همه چیز بفهمه کاسه برنج رو کشید و آب و برنج و کاسه پخش زمین شد, من خیلی عصبانی شده بودم چون همیشه توی برنج آب خیلی گرم میریزم ولی اینبار آب سرد بود و همش میگفتم اگه آب جوش بود چی میشد, بابایی هم بدتر از من , حالا نازی رفته به دیوار تکیه داده و abc میخونه با خودش من و بابا خیلی غافلگیر شدیم و از خوشحالی اصل داستان یادمون رفت.

دیشب دائی و زن دائی افطار خونه ما بودن ,نازنین از راه رسید و نشست سر سفره , فرشته خانم بهش سوپ میداد بعد از هر قاشق که میخورد چیزی میگفت کمی دقت کردیم , میگفت : THANK YOU وای که هر روز این دختر ما رو با یک چیز جدید سوپرایز میکنه و ما کلی ذوق میکنیم.

دیشب رفتیم دکتر , پای چپ نازی انحناء داره و باید برای عکس و خونگیری میرفتیم,بچه ام خیلی گریه کرد البته اولش اصرار میکرد و گریه ای در کار نبود, ولی چون عادت داره همه چیزو به بازی بگیره دستش درست روی جایی که باید نمیگذاشت, تا عکس گرفتیم ساعت شد 11.30 و دکترا هم رفته بودن , خداکنه که مشکلی نباشه ,جالب اینجا بود که توی عکس ها غیر از دست نازی دست من و بابائی هم بود

Saturday, October 08, 2005

open

نازنین دوید طرف من و شکلات هم تو دستش بود , داد به من و گفت : caca open من که از خنده و خوشحالی داشتم میمردم .
شب 4شنبه رفته بودیم جمیرا بیچ هتل و کمی توی محوطه قدم زدیم نازنین و من سوار ماشینهایی شدیم که توی محیط مهمانها رو اینطرف و اونطرف میبرن ,نازنین توی اون ساعت شب کلی بازی کرد فقط کلی سرسره بازی کرد و بالا پائین رفت, اومدیم توی هتل و کمی نشستیم, عمو عبدالله و خاله منیره رفتن سوار آسانسور شدن که برن به یکی از طبقه ها , نازنین هم دنبالشون میخواست بره که خانم سوپروایزر اونجا گرفتش ولی نازی انگشت سبابه اش رو فشار میداد روی در میگفت open
ما توی خونه با نازی فقط فارسی حرف میزنیم چون که باید فارسی رو یاد بگیره و زبان اولش فارسی هست.
نازگلی خیلی خوب هرچی که میگیم رو میفهمه و جواب درست ( عکس العمل) میده و اینم بگم که دخترم خیلی کاری و دوست داره توی همه کارها همکاری کنه .

Tuesday, October 04, 2005

ماه مبارک رمضان

ماه رمضان هم از امروز شروع شد . ما اولین روز رو به خاطر اتفاقای دیشب بدون سحری روزه گرفتیم . دو سال گذشته به خاطر نازنین نتونستم روزه بگیرم و امسال خیلی برام سخت انشاءالله که خدا کمکم کنه.

دیروز که از مهد اومدیم خونه کسی نبود و نازنین بعد از حموم خوابید من هم همچنین, اصلا نگاه نکردم که چقدر کار دارم , ساعت 9 بابا جون اومد و ساعت 9.5 هم مهمونامون , برای اینکه نازنین بیدار نشه خودمون توی راهرو نشستیم به حرف زدن و بساط بستنی و خربزه, من که تازه خوابم پریده بود میخواستم کارهام رو شروع کنم که نازنین بیدار شد, بابا تا ساعت 12 باهاش بازی کرد و لذت برد و من هم به کارهام رسیدم , ولی حالا که وقت خواب بود دلش نمیخواست بخوابه و اصرار داشت که بیدار باشه و گریه میکرد اینقدر گریه کرد تا بالا آورد و بعد از اینکه کلی باباش عصبانی شد بالاخره خوابید.

یکشنبه شب مهمونی دعوت داشتیم ( طاوله الحمرا) نازنین خیلی اذیت کرد نوشابه ریخت روی باباش و عمو بعد هم لیوان شکست و کلی هم بازی کرد و اینور اونور رفت و آخر سر هم سوار ماشین موزیکال شد.

Sunday, October 02, 2005

خوشحالی

جمعه بابا جونی اومد, ما خیلی خوشحالیم چون با اون خاله
شوهر خاله و زن دایی هم اومدن و ما به یک باره ذوق مرگ شدیم از خوشحالی .
نازنین تنهایی های این مدت 21 روز که بابا نبود داره تلافی میکنه و شبها تا دیر وقت بیدار .
بابا میگه نازی توی این مدت خیلی عوض شده و دوست داشتنی تر و فهمیده تر و دیگه براش دل کندن و دوری از نازی ( نه من!) سخت.
نازی پیشرفتهای خوبی داره توی مهد و هر روز ما رو غافلگیر میکنه با چیزهایی که یاد گرفته.
حالا وقتی که تلفن بر میداره اولش میگه:الو سلام, من خیلی خوشحالم که خیلی خوب یاد میگیره.
بابا میگه نازی تپل شده, عمو عبدالله میگه نازی شیطون , خاله منیره میگه شیرین شده , , زن دایی میگه خوشگل شده توی همه اینا منم میگم پدرم در آورده توی این مدت که ما تنها بودیم.